گفتگو با پدر شهیدان «فاضل‌فرد» به مناسبت روز شهید

شهادت؛ روزی فرزندان ارشد

پدر شهید «علی فاضل‌فرد» در روز بزرگداشت شهدا بیان کرد: «دو تا فرزندم شهید شدند؛ علی و محمد. هر دو در دوران انقلاب به دنیا آمدند و فرزندان ارشد من بودند که بعد از انقلاب و جنگ تحمیلی، ابتدا علی به جبهه رفت و به شهادت رسید و بعد محمد که در سپاه بود. او هم بعد از علی به جبهه رفت و اینچنین شهادت روزی فرزندان ارشد من شد.»

به گزارش نوید شاهد البرز؛ «محمداسماعیل فاضل‌فرد» روحانی است و پدر دو شهید؛ علی و محمد فاضل فرد. او از فرزند شهیدش «علی فاضلی‌فرد» بسیجی‌ای که در اعزام اول به منطقه تنگه چزابه دعوت حق را لبیک گفت. علی با سن کم از روز‌های انقلاب تا جبهه چزابه مجاهدت کرده و سرانجام بعد از چهار ماه رزم دلیرانه در دجله غسل شهادت کرد.

مساله ای غیر از انقلاب نداشت

سیره و حیات طیبه شهید علی فاضل‌فرد روایتی خواندنی در این گفت‌و‌گو با نوید شاهد دارد. ماحصل این مصاحبه تقدیم مخاطبان می‌شود.

شهادت روزی فرزندان ارشد

دو تا فرزندم شهید شدند؛ علی و محمد. علی فرزند دوم من بود. در همان وهله اول که به جبهه رفت به شهادت رسید. محمد اولین فرزند من بود. هر دو در دوران انقلاب به دنیا آمدند و فرزندان ارشد من محمد و علی بودند که بعد از انقلاب و تحمیل جنگ تحمیلی ابتدا علی به جبهه رفت و به شهادت رسید و بعد محمد که در سپاه بود. او هم بعد از علی به جبهه رفت. یکی دوبار مجروح شد. بار سوم به شهادت رسید. شهادت روزی فرزندان ارشد من شد.

شهیدی مهربان

علی ۲۷ آذرماه ۱۳۴۲، در خیابان آذر قم تقریبا نزدیک بیمارستان نکویی به دنیا آمد. او از دوران کودکی خونگرم و زرنگ بود. در برخورد با همه خوب و بسیار مهربان بود. مهربانی‌اش را پنهان نمی‌کرد. اعتراضات خودش را بدون رودروایسی می‌گفت. از بچگی حالت شهامت و شجاعت خاصی داشت؛ زیر بار ظلم نمی‌رفت. علی خصوصیات اخلاقی خاص خودش را داشت.

طلبگی و نان کارگری که شهید ساخت

من ۱۶، ۱۷ سال بیشتر نداشتم که از کرج به قم آمدم. در قم طلبه بودم. در مدرسه حاج سیدصادق در خیابان چهار مردان قم حجره‌ای گرفته بودیم و شب‌ها آنجا بودیم. در همان مدرسه بود که آیت‌الله رضوانی و آیت الله رفسنجانی و برادرانش، شهید قدوسی و شهید سلطانی و افراد معروف زیادی آنجا بودند. بعد که متاهل شدیم در همان خیابان آذر خانه اجاره کردیم. وضع مادی من خوب نبود؛ یعنی نه حقوق آنچنانی داشتیم که از حوزه تامین بشویم. نه پدرمان آن‌چنان سرمایه‌ای داشت که بتواند ما را تامین کند؛ لذا من از ابتدا روز‌های پنج‎شنبه و جمعه کار می‌کردم. مهم هم نبود چه کاری انجام بدهم. هر کاری که می‌توانستم خرج تحصیلم را در ایام هفته تامین بکنم و زن و بچه‌ام را اداره بکنم انجام می‌دادم؛ مثلا روز‌های پنج‌شنبه و جمعه؛ شب‌های جمعه تا نصف شب و بعد از آن کار می‌کردم. کار‌های بنایی و سیم‌کشی و نقاشی ساختمان می‌کردیم. تو رفقا و دوستان آشنا بودند. روحانی‌ها هرکدام که می‌خواستند خانه‌هایشان را نقاشی کنند، می‌آمدند به ما می‌گفتند. ما می‌رفتیم نقاشی می‌کردیم. چون کار خوبی بود؛ مثلا روز پنج‌شنبه و جمعه اول می‌‍‌رفتیم روغن و بتونه می‌زدیم تا خشک شود. هفته بعد هم سنباده می‌زدیم و بعد آستر می‌زدیم. خلاصه خرج زندگی را در می‌آوردیم. با این وضع تحصیل می‌کردیم و کار می‌کردیم. زندگی به سختی اداره می‌شد. اما با همه سختی ها، چون درس می‎خواندم راضی بودم و برایم راحت بود. کار‌ها سخت و لذت بخش بود. تابستان‌ها هم کشاورزی می‌کردم. مدتی خشت‌مالی می‌کردم تا بتوانم خرج تحصیلم را بعد از تعطیلات دربیارم. بیشتر مخارج خودمان را با کار تامین می‎کردم.

پانزده سالگی و کوچه‌های انقلاب

علی هم تا ششم ابتدایی بیشتر نخواند. کم‌کم انقلاب شروع شد و او بیشتر در تظاهرات بود و درس را فراموش کرده بود. معلمش به من می‌گفت: علی کلاس درس را هر روز به هم می‌زند و بچه‌ها را به خیابان می‌کشاند. بعضی از پاسبان‌ها گله می‌کردند که ما به شما ارادت داریم به پسرت بگو در مقابل ما شعار ندهد و چیزی نگوید. بالاخره ما هم ماموریم و مجبوریم!

علی مسئله‌ای به غیر از انقلاب نداشت. خانه هم که می‌آمد در مورد انقلاب و کار‌هایی که بیرون انجام داده بود، صحبت می‌کرد.

به بازی فوتبال علاقه‌مند بود. تابستان هم در کنار من کار کشاورزی می‌کرد. اخلاقش خوب بود هر بار که وارد خانه می‌شد. من را می‌بوسید و شوخی می‌کرد. دوست نداشت کسی از او تعریف کند و همیشه می‎گفت: "من زیر بغلم گردو جا نمی‌شود شما می‌خواهید هندوانه جا بزنید! "

به تعریف و تمجید دیگران در مورد خودش علاقه‌ای نداشت. از غیبت متنفر بود. هر وقت صحبت می‌شد، می‌گفت: حرف خودمان را بزنیم به دیگران کاری نداشته باشیم.

زیارت حضرت معصومه (س) را خیلی دوست داشت. زیارت قبور بزرگان را دوست داشت. هر جا می‌رفتیم او هم با من بود. سر قبر شهدا که می‌رفتیم فاتحه می‌خواند. می‎‌گفت: آقا جان! می‌ترسم موقعی که من به شهادت می‌رسم برای من جایی نباشد، اما قسمتش شد و جز آخرین شهدایی که در آن گلزار به خاک سپرده بودند، شد. قبل از بلوغ از سه چهار سالگی اهل نماز بودند. قبل از سن تکلیف اهل روزه بودند و اهل نماز دائم بودند. قبل از اینکه ۱۴-۱۵ ساله بشود، نمازش ترک نمی‌شد.

نوحه‌سرای جبهه

من قبل از ازدواج درحرم حضرت معصومه سلام الله علیها یکی از خواسته‌هایم این بود که خدایا به من همسر خوبی عنایت فرما و ۵ تا بچه به من بده که اسم آنها را از روی ۵ تن آل عبا بگذارم.

ارادت خاصی به امام حسین (ع) داشت البته این در دل همه ایرانی‌ها هست. او هم در کنار همه مردمان این عشق و علاقه را به امام حسین (ع) داشت. او اذان می‌گفت و گاهی نوحه‌سرایی می‌کرد. در جبهه‌های که می‌رفتند هم نوحه می‌خواند.

او همه هَم و غمش امام بود. من پیام‌های امام اطلاعات و اعلامیه‌های امام را می‌آوردم در منطقه ساوجبلاغ، آران، تنگ‌کمان پخش می‌کردم و آن معلم‌هایی که ما داشتیم با خبر می‌شدند. من از قم به ساوجبلاغ به هر قیمتی بود خودشان را می‎رساندند. می‌دانستند؛ هم اعلامیه دارم؛ هم نوار دارم و اینها را من با وسیله خودم، ماشین داشتم می‌آوردم. تحت تعقیب هم بودم. منتها هر دفعه که می‌آمدم از یک راه خاصی می‌آمدم. تمام این کوره راه‌های جاده ساوه – قم همه را بلد بودم. اعلامیه‌ها را به مقصد می‌رساندم. علی در پخش اعلامیه‌ها جدی بود و با من می‌آمد و به من کمک می‌کرد. اعلامیه‌ها را در مسجد و جا‌های دیگر جاسازی و پخش می‌کرد.

بعد از انقلاب هم ما به ساوجبلاغ نقل مکان کردیم. علی در بسیج عضو شد که به جبهه برود که گفتند: سنش کم است. یک همسایه داشتیم که فرمانده سپاه بود و علی با او دوست بود از او خواسته بود به هر قیمتی او را به جبهه بفرستد. او هم گفته بود: اگر از پدرت نامه‌ای بیاوری من می‌توانم برایت کاری کنم. من هم نامه را نوشتم. آن را خواند و از خوشحالی من را بغل کرد. دستی به صورتش کشید دو تا موی زرد پیدا کرد و گفت: ببین من ریش در آوردم. دیگر بچه نیستم. به جبهه رفت و تا تاریخ دوم اسفند ماه ۱۳۶۰ به شهادت رسید.

از قم اعزام شد به لشکر علی بن ابی طالب (ع) و در منطقه چزابه به مدت چهار ماه بود که به شهادت رسید.

غسل شهادت

گاهی تلفن می‌زد. نامه هم داده بود. یکی از هم‌رزم‎هایش می‌گفت: شب عملیات که شده بود به همه ما گفتند: اگر کسی وصیت‌نامه دارد، بنویسد؛ امشب عملیات داریم. او هم وصیت‌نامه‌اش را می‌نویسد. موی سرش را می‌زند و هنگامی که از آب کرخه عبورمی‌کنند در آب غسل شهادت می‌کند.

پیکرش را که آوردند فقط یک تیر به پیشانی‌اش اصابت کرده بود. با همان لباس خون‌آلود او را به خاک سپردیم. در نزدیکی بهشت معصومه قم او را به خاک سپردیم.

مراسم ترحیمش در قم بود. تشیعش هم در قم از مسجد امام حسن عسگری (ع) در قم شروع شد تا گلزار شهدای شیخان آوردند و در آنجا دفنش کردند. من هم هر وقت به قم می‌روم سر مزارش می‌روم.

شرمنده شهدا نباشیم

من خیلی کوچک‌تر از آن هستم که پیامی توصیه‌ای برای مردم داشته باشیم. مردم خوبی داریم. شرمنده مردم هستیم. یکی از دعا‌های من بر بالای منبر‌ها این است که خدایا ما را در دنیا و آخرت شرمنده این مردم قرار نده. مردم خوبی داریم. خداوند توفیق بدهد که از شرمندگی این مردم دربیایم و پاسخگوی این همه محبت‌ها و اخلاص‌ها بتوانیم باشیم ولی متاسفانه نتوانستیم. خداوند به کسانی توفیق داده و در راس امور هستند و واقعا خادم ملت و خادم انقلابند، خداوند حفظشان کند و آنهایی که یک مقدار کوتاهی می‌کنند خداوند اهلش کند و توفیق بدهد که به وظیفه‌اش عمل کند. خدا به ما هم توفیق بدهد که شرمنده شهدا نباشیم. ان شالله الهی آمین

مصاحبه از اباذری

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده