یک روز وقتی به مرخصی آمدهبود به منزل ایشان رفتم، دیدم پسر کوچکش روحالله را روی دامنش نشانده و با حالتی خاص نوازشش میکند. گفتم: «باز شما میخوای برگردی جبهه بچهها رو تنها بذاری؟»
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: «یعنی شما میگی من نرم جبهه؟ من به کسی کار ندارم. وقتی وظیفه است باید برم.»
این پاسخ تنها از حاج حبیبالله برمیآمد. آن روز، روز آخری بود که ما ایشان را دیدیم. بعد از مدتی خبر شهادتش را برایمان آوردند. وقتی جنازه به شهر برگشت، قابل شناسایی نبود. شهید همیشه یک دستمال ابریشمی به همراه داشت. وقتی همشیرهاش دستمال را دید، ایشان را شناسایی کرد و آن لحظهبود که خواهر، برادر خود را در آغوش گرفت و گفت: «این برادر من است.»
همان لحظه به یاد ذکر مصیبتهایی که برای حضرت زینب (س) میخواند افتادم، که چگونه بدن بدون سر را از روی لباس کهنه حضرت شناسایی کرد. اشک در دیدگانم جمع شد. دانستم ذكرهای مکرر و عشق او به امام حسین(ع) این تشابه را در شهادتش ایجاد کرده است.
(به نقل از پسر عموی شهید،حاج شیخ محمد ترابی)
زمانی که آقای آهنگران و کویتیپور به دامغان آمدهبودند ما را هم برای ناهار دعوت کردند. سردار آسودی، ما را معرفی کرد که من پسر عموی شهید حاج حبیبالله هستم. آقای آهنگران گفت: «ما با شهید حاج حبیبالله ترابی بیشتر شهرهای ایران را رفتیم. شهید سخنرانی میکرد و من بعد از سخنرانی روضه میخواندم.»
ایشان ادامه داد: «ما به دیدن امام (ره) رفتهبودیم. وقتی شهید حبیبالله دست امام (ره) را گرفت تا ببوسد، دیدم دست امام (ره) را رها نمیکند. در همین حالت به امام (ره) گفت: «من گدای در خانه شما هستم.»
امام در جواب به شهید گفت: «همه ما گدای در خانه خداییم.»
این خاطرات به نقل از خواهر شهید حبیبالله ترابی است که تقدیم حضورتان میشود.
خودتان را کوچک کنید تا بزرگ شوید
همسرم تعریف میکرد: «در روستای کلاته، یک حسینیه میساختیم؛ هر آجری را که شاگردها برای حبیبالله میانداختند، اسم خداوند و امام حسین (ع) را بر زبان میآورد.»
اگر شعر هم میخواند یا در مورد امام حسین (ع) بود یا در مورد خدا. همه یادشان است که او همیشه با صدای زیبا و حالتی خوش این شعر را میخواند و همه ما را تحت تاثیر قرار میداد:
«آن کس که تو را شناخت، جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو، هر دو جهان را چه کند؟»
حبیبالله یک مطلبی در همان حسینیه نوشت و همه آن را امضا کردند. آن را داخل یک شیشه گذاشت و وسط پاکار حسینیه جاسازی کرد تا چند سال بعد که آن را بیرون میآورند برای دیگران درس باشد. نوشتهاش این بود:
«همیشه صبور، بردبار و با گذشت باشید. اگر کسی بدی کرد، شما بدی نکنید. قطع صله رحم نکنید و به همه احترام بگذارید. خودتان را کوچک کنید تا بزرگ شوید. بزرگبینی نداشته باشید.»
چوب خدا صدا نداره
حبیبالله برای بنّایی به تهران رفتهبود و برادر دیگرم، علی، که بعداً فوت شد، قبل از انقلاب سرباز بود و در دانشگاه افسری درس میخواند. به او ماهانه سه تومان حقوق میدادند. حبیبالله به او گفت: «این پول رو به خونه من نیار. قند و چایی و صابونهایی رو هم که بهت میدن خونه نیار.»
یک روز حبیبالله به مسجد رفت و کفشهایش گم شد. با دمپاییهای مسجد به خانه آمد. کمی ما را ورانداز کرد. علی که متوجه شرایط شدهبود سرش را پایین انداخت.
برادرم رو به على کرد و گفت: «راست بگو تو چی به خونه من آوردی؟»
علی گفت: «هیچی داداش چیزی نیاوردم.» حبیبالله گفت: «از مال دنیا چیزی آوردی؟ قسم بخور چیزی نیاوردی.»
علی گفت: «حالا مگه چیشده؟»
حبیب الله گفت: «کفشی که دیروز خریده بودم امروز گم شد. مال حلال که گم نمیشه. این مال حرامه که گم میشه. خدا چوبش رو این طوری بهم زده.»
علی که سماجت برادر را دید، گفت: «آره یک کیلو قند به من دادهبودن که من اون رو داخل قندهای شما ریختم.»
حبیبالله گفت: «قندها را بردار و ببر و به هر کس میخواهی بده. یادت باشه هیچ وقت اینها رو قاطی مال من نکنی. من شب و روز تو سرما و گرما تلاش میکنم تا نون حلال بدم به زن و بچهام؛ زحمتامو هدر نده.»
تنبیه؛ بزرگترین ضربه به استعداد بچهها
فرزندانش را کتک نمیزد. وقتی به خانه ما میآمد و میدید فرزندانم را میزنم، میگفت: «بزرگترین ضربهای که به استعداد بچهها میزنید همین تنبیههای شماست. اولین دستی که روی فرزندتان بلند میکنید همان و کوچک شدن شخصیت آنها همان.»