دامی که شهید ردانى پور برای بعثی ها در دارخوین پهن کرد
چهار نگهبان عراقی بلند بلند صحبت می کردند. اصلاً انگار نه انگار که در حال نگهبانی اند. هیچ حواسشان به اطراف نبود. کنار تانک ایستاده بودند و مثلاً نگهبانی میدادند. آن روز گردان زرهی عراقی ها شهر دارخوین را حسابی کوبیده بود. آنقدر مهمات شلیک کرده بودند که دیگر صدا از کسی در نمی آمد. الان هم شب بود و گردان در حال استراحت. قرار بود فردا به منطقه دارخوین حمله کنند و آنجا را به تصرف درآورند.
نگهبانان عراقی در حال صحبت بودند، ناگهان انگار چند متر آن طرف ترشان چیزی تکان خورد یا صدایی آمد. عراقیها ساکت شدند به طرف صدا برگشتند یکیشان اسلحه اش را مسلح کرد و به آن سمت نشانه گرفت. یکی هم آرام کمی جلو رفت. توی تاریکی خیره شد به جایی که صدا آمده بود، اما چیزی ندید. کمی صبر کردند و بعد دوباره با صدای بلند شروع کردند. خیالشان راحت شد. حاج مصطفی در حالی که با دیگران آرام روی زمین دراز کشیده بود، سرش را کمی بالا گرفت. به عراقیها نگاهی انداخت. بعد در گوش حسن نجوا کرد:« آرام باش حسن جان، اینقدر سر و صدا نکن. لو می رویم ها.»
احمد طرف دیگر حاج مصطفی دراز کشیده بود. آهسته گفت:« با این همه تانک و توپ اگر فردا دوباره حمله کنند حتماً دارخوین و کل منطقه را میگیرند. باید فکری کنیم.» مصطفی گفت:«فعلاً که نمیتوانیم کاری از دستمان بر نمیآید. ما برای شناسایی آمدیم امشب با حاج حسین خرازی هماهنگ میکنیم. اول باید ببینیم چه قصدی دارند. حالا اجازه بدهید ببینیم چه می گویند.»
مصطفی به دقت به صحبت عراقیها گوش می داد. بقیه اما چیزی نمی فهمیدند و حوصله شان سر رفته بود. کمی بعد، عراقیها راه افتادند به سمت دیگر محل استقرار شان. آنها کم کم دور میشدند و صدایشان دورتر و دورتر می شد. حسن حالا دیگر با خیال راحت لبخندی زد و به مصطفی گفت:«حاجی! شما عربی بلد هستید، بفرمایید اینها چی چی می گفتند.»
- میگویند این حسن را بفرستید پیش ما تا کبابش! کنیم! بچه ها زدن زیر خنده، اما جلوی خودشان را گرفتند تا کار دست خودشان ندهند. احمد گفت:«حاجی بریم دنبالشان!»
-نه بابا، لازم نیست، هر چه لازم بود فهمیدم. لامصب ها! اصلا انگار نه انگار که بایستی رعایت کنند. چنان مثل بلبل خودشان را لو دادند که دیگر چیزی نیست که نفهمیده باشیم. حسن گفت:«خوب حالا از حرفهایشان چی فهمیدی حاجی؟»
- میگفتند خسته اند. نمی توانند فردا صبح زود به دارخوین حمله کنند. ناراحت بودند چرا همه خوابیدن و فقط آنها باید نگهبانی بدهند.
تیم شناسایی آمار تانکهای عراقی را مشخص کردند. سپس با اشاره مصطفی سینهخیز برگشتند به عقب. کمی عقب تر بلاخره بلند شدند، ایستادند. مصطفی گفت:« سریع راه بیفتید. باید تا صبح آماده باشیم.» گروه قدم ها را تند کردند. کمی جلوتر مصطفی ایستاد. بقیه هم ایستادند. مصطفی نگاهی به اطراف انداخت و گفت:«عراقی ها حتماً از اینجا رد میشوند.اینجا نزدیکترین راه به دارخوین است. برای ما هم بهترین منطقه دفاع است.پشت درختها و آن تپه میشود مخفی شد و سنگر گرفت.» احمد گفت:«حاجی! از کجا می دانی این راه را انتخاب میکنند. شاید از راه دیگری برود.»
-نه،این نزدیکترین راه است. عراقیها منطقه را شناسایی کردهاند. از هر مسیر دیگری بروند برایشان ریسک است. ضمناً ما هم مهمات مان کم است. باید بهترین منطقه را پیدا کنیم.
هوا گرگ و میش بود. صدای موتور تانکهای عراقی به گوش میرسید. انگار آماده حرکت میشدند. میخواستند دارخوین و آن منطقه را نیز تصرف کنند.
از این طرف هم حاج مصطفی داشت آخرین توصیه ها را به نیروهایش می گفت:«مواظب باشید. باید همه عراقی ها رد بشوند و بعد با فرمان من شلیک کنیم. حتماً باید از پشت سر به آنها حمله کنیم. یادتان باشد هیچ گلولهای نباید هدر برود. مهمات مان خیلی کم است. هر گلوله آرپیجی برای یک تانک. حالا همه بروید مخفی شوید.»
نیروها به آرامی پشت در درختان و تپه مخفی شدند. کم کم تحرکات زیاد شد و صدای تانک ها هر لحظه نزدیکتر میشد. چند دقیقه ای نگذشت که تانک ها و نفربرهای عراقی داشتند به طرف دارخوین میرفتند. عراقی ها میدانستند ایران نیروی نظامی منظمی ندارد. به همین دلیل با خیال راحت حرکت می کردند. آنها آرام آرام و بی خبر از همه جا تپه و درختان را پشت سر گذاشتند. بی آنکه بدانند ایرانی ها چه دامی برایشان پهن کرده اند.
نیروها در مخفیگاهشان منتظر فرمان حاج مصطفی بودند. سرانجام آخرین تانک عراقی هم رد شد و از جلویشان عبور کرد. مصطفی به آر پی جی زن اشاره کرد. آر پی جی زن بلند شد. نشانه گرفت و با تکبیر شلیک کرد. با صدای انفجار تانک عراقی، بسیجیها از مخفیگاه بیرون آمدند و شروع به شلیک کردند. عراقیها گیج شده بودند. تا به خودشان بیایند، بسیجیها دوتانک دیگر را هم زدند.
نیروهای عراقی از نفربرها پریدن بیرون. آنها غافلگیر شده بودند و جایی برای سنگر گرفتن نداشتند. عراقی ها یکی یکی می افتادند روی زمین. با این اوضاع چند دقیقه طول کشید تا عراقی ها موضع گرفتند.
در همین حال تانک دیگری از عراقیها با گلوله آرپیجی منفجر شد. این بار آرپیجی از سمت نیروهای حاج حسین خرازی بود. قرار بود وقتی مصطفی و نیروهایش درگیر شدند،از سمت دارخوین هم حاج حسین و نیروهایش درگیر شوند و عراقی ها را قیچی کند.
عراقی ها نمیدانستند با کدام طرف درگیر شوند. از یک طرف حاج حسین و نیروهایش و از پشت سرشان حاج مصطفی و بسیجی هایش! عراقی ها خیلی زود جا زدند. آنها تانکها و نفربرها را جا گذاشتند و از چپ و راست زدند توی بیابان و فرار را بر قرار ترجیح دادند. تعداد زیادی از آن ها هم اسیر شدند.
بعد از ظهر آن روز مصطفی اسرای عراقی را پشت وانت سوار کرد تا به اهواز ببرد و تحویل دهد. حسن پرید جلوی ماشین و گفت:« آقا مصطفی کجا میروی انشاالله؟! یعنی بی ما هم می توانید بروید؟»
مصطفی گفت:«به ما که مهمات نمیدهند. دیدی که دیشب با بدبختی تو بیابون مهمات می کردیم.حالا هم گفتند برای تحویل افسران عراقی مهمات خوبی می دهند. حالا می گذاری برویم دو ریال کاسبی کنیم.»
هر دو زدند زیر خنده و مصطفی حرکت کرد. بسیجیها که این وضع را دیدند، افتادند دنبال عراقیها توی بیابان. آخر عراقیها از تاریکی وحشت داشتند، اما بسیجی ها عین خیالشان هم نبود. حاج مصطفی که اوضاع را دید فریاد زد:« برادرها، مواظب باشید یک وقت تانک یا نفربر ها را نزنید. اینها غنیمت هستند. هر چه سلاح و مهمات دیدید جمع کنید و سوار نفربرها کنید. دیدید که مهمات کم داریم.»