مرثيه سردشت...
نویدشاهد: مي سوزم.آتش تمام وجودم رابه كام خويش كشيده است.تنم به اين سوختن عادت داردكه سالهاست خاكم با اين آتش عجين شده است. فرزندانم هر بار سوخته اند و هر بار به پا خاسته اند و دوباره از خاكسترم به پرواز درآمده اند. صدايشان رامي شنوي كه درگذر زمان فرياد برآورده اند كه، ما «ايستاده ايم».
با من هم نوايي مي كنندو با فرزندانم. بارها و بارها با من ترانه خوانده اند و زمزمه كرده اند عشق را و آزادي را. هر بار كه خاكم لگدكوب شده است، بارانش، از آلودگي ها پاك كرده است و هر بار كه آتش بر جانم افتاده است، باد، سوختنم را با خود به دور دست زمانها برده است. تو صداي كودكانم را مي شنوي، باور ندارم. تو فرياد مادرانم را مي شنوي.باور نمي كنم كه سالهاست فراموشم كرده اي.من هنوز در دامان توام و به تو مي بالم.اي مام! چگونه است كه مرا فراموش كرده اي؟
كودكي را كه خود پرورده اي!هر بار خواستي، ايستادم، هر گاه اراده كردي،لبيك گفتم. اما تو چگونه است كه به ياد نداري كوههايم را؟ چگونه است كه از زابم نمي پرسي و چگونه سرچشمه ات را فراموش كرده اي؟تنم تاول تاول بمبي است كه در پووشپه ر بر من باريد. تنم پاره پاره مين هايي است كه هنوز در دامانم هستند و نمي دانم چگونه آنها را از خود برانم. مادر، دستهايم را بگير. خسته ام.نفس در سينه ام به سختي بالا مي آيد. تنم مي سوزد. چشمانم ديگر نمي بينند، ريشه هايم سست شده اند و قلبم چاك چاك از دردي كه نمي توانم فريادش كنم. مادر، صدايم را مي شنوي؟ به يادم هستي؟ اين من هستم كه با تو سخن مي گويم. يادت هست كه گفتي خواهند گذشت اين روزهاي درد و رنج، پايمردي كن، خون من در رگهاي توست. سياوش در تو زيست و فريدون ازتو سر برآورد.
يادت هست كه گفتي رنج به پايان خواهد رسيد؟ تنها كمي صبر لازم است تا آرشها دوباره تير بيندازند و فتح كنندآن سوي جيحون را؟ گفتي و گوش كردم؛اما چه شد كه تو فراموشم كردي؟ باور ندارم فراموشيت را.آخر مادرم! تو با من مهربان بودي. مهربان مامم، كودكانم گريه مي كنند از درد، مردانم نفسن مي كشند و زنانم مي نالند از رنج تنشان. مهربان مامم، دشنه دشمنانت هنوز در من هستند، هنوز اين دشنه در تنم خون چكان است و از هر قطره آن، جويي در من جاري است. هر شب كه مي خوابم و دوباره از خوا ب برمي خيزم، فرزندي را از دست داده ام، هر شب با كابوسي از خواب برمي خيزم، كابوسي كه هر بار تكرارمي شود، در كداميك از خانه هايم دوباره كودكي با درد متولد خواهد شد؟
مادر!بگو كه مرا به ياد داري و از حال و روزم آگاهي.هرگز مباد كه به فراموشيم سپرده باشي باور نمي كنم.تو مهربان تر از آن بودي كه فراموشم كني؟
به ياد دارم شبهايي را برايم لالايي مي خواندي، به ياد دارم روزهايي را كه از پرواز مي گفتي، به ياد دارم گلهايي را كه براي پاسبانيم فرستادي تا در كنار گلهاي خويش در برشان بگيرم.پس چگونه است كه ديگر برايم لالايي نمي خواني و پرواز دوباره را به من نمي آموزي؟ من همان سردشتم، همان سردشتي كه فراموش شده است در غبار دود و آتش و گاز و خون. همان سردشتي كه نفسش به شماره افتاده است و همان سردشتي كه مي گريد از دردي كه در جان دارد. چگونه است كه به يادم نداري؟
تو خود مرا لبريز از وفا كردي،تو خود به من استقامت را آموختي، تو خود يادم دادي كه چگونه حصارهايي ازشجاعت، جوانمردي و دليري رابه دورخويش بكشم. تو خود اين كوههاي سرافراز را به من هديه كردي و تو خود رودها رادر تنم جاري كردي. تو گفتي اينجا بمان، پاسدارمباش تا كسي بر من نتازد. تو خود گفتي عزيزترينم هستي، تو خود گفتي مادر. آيا كودكان ديگرت آن قدر خودخواه شده اند كه تو را تنها براي خود طلب مي كنند؟ آيا كودكان ديگرت آن قدر درد دارند كه درد مرا فراموش كرده اي؟
مي خواهم باور كنم اينگونه نيست،تو مرا فراموش نكرده اي، تنها براي لحظه اي چشمهايت رابسته اي تا نفسي تازه كني و دوباره آغوش گرمت رابه سويم بگشايي كه خوب مي داني سردشتت به جز آغوش گرم تو چيزي نمي خواهد.باشد، دوباره صبر مي كنم تا روزيكه به يادم بيفتي، به فرزندانم صبري آموخته ام همراه با عشق، صبر و عشقي را كه تو در اولين روزهاي زندگيم از شيره جانت به من بخشيدي. مادرم، ايران! من پايدار خواهم ماند، استوار خواهم ماند، همانگونه كه آموختيم، دوستت خواهم داشت، همانگونه كه روزي تو مرا دوست داشتي تا ياد آوري كودكي را كه سالهاست به فراموشي سپرده اي.
راوی: زهرا رضائي