شهیدی که از خدا خواست جنازه اش پیدا نشود
سيدجعفر دليل حيرتى، فرزند سيدمهدى، دومين فرزند از خانواده اى نُه نفره و متوسط الحال در سال 1341، در شهرستان رشت به دنيا آمد.
جعفر در زمان كودكى براى پر كردن اوقات فراغت خود به نزد خانمى كه در محله تدريس می کرد، می رفت.
سيد جعفر به تحصيلات خود در مقطع راهنمايى و در مدرسه فرهنگ و دين 1 ت، 4رشت ادامه داد. اواخر دوره راهنمايى بود كه انقلاب اسلامى ملت ايران آغاز شد و او در مسير انقلاب قرار گرفت. در غالب حوادث دوران انقلاب شهرستان 1 ت، 4رشت حضور داشت و در راهپيماييها و درگيريهاى شبانه كه معمولاً در محلههاى مختلف شهر رخ مى داد، حاضر بود.
چون خواهرش - سيدهمريم - نيز در جريان انقلاب فعال بود، فعاليّتهاى خود را با هم هماهنگ می کردند. او كه فردى آرام و ساكت بود در جريان انقلاب بسيار فعال شده و احساس بزرگى می کرد. در اين دوران جعفر به مطالعه روى آورد و بيشتر كتابهاى استاد مطهرى را مطالعه و با خط خوش فيش بردارى می کرد. به كتابهاى آيتالله دستغيب و فخرالدين حجازى نيز علاقه داشت. ار چه در اين دوران كتابهاى ماركسيستى رواج داشت اما معتقد بود كه وقت گذاشتن براى مطالعه آنها و همچنين بحث كردن با افرادى كه چنين اعتقادى دارند، بيهوده است. او بسيارى از روابط فاميل را به دليل همين بحث و جدلها قطع كرده بود و از اينكه مى ديد افراد مذهبى در دام گروه هاى چپ يا منافقين افتاده اند، ناراحت و عصبانى مى شد.
سيدجعفر به پدر خود بسيار احترام مى گذاشت. پدرش از ترس اينكه خطرى براى او پيش نيايد با فعاليّتهاى او مخالفت می کرد و مى گفت: «اگر تو را بگيرند، لازم نيست ديگران تو را بكشند، خودم تو را می کشم چون طاقت ندارم كسى ديگرى تو را بكشد.» با اينكه به شدت مورد اعتراض پدرش قرار مى گرفت؛ ليكن هرگز در مقابل او ايستادگى نمی کرد و فقط مى گفت: «آقا شما به عقيده خودتان، من هم به عقيده خودم.»
او تحصيلات خود را در دبيرستان اميركبير رشت ادامه داد و زمانى كه سال اول دوره متوسطه بود، انقلاب اسلامی به پيروزى رسيد.
بعد از پيروزى انقلاب به همراه حاج محمود قلى پور و چند تن ديگر در فلكه گلسار رشت سپاه پاسداران را بنيان نهادند و خود در 30 فروردين 1358 به عضويت رسمى سپاه پاسداران درآمد.
يكى از دوستانش مى گويد: شهر لنگرود دستخوش آشوب و درگيرى گروه هاى ضدانقلاب با پاسداران انقلاب و مردم حزب اللهى بود كه سيدجعفر به سپاه لنگرود آمد و درخواست كرد محلى براى افتتاح نمايشگاه در اختيار او قرار گيرد. گفته شد كه شهر ناآرام است اما وى جواب داد: «ما نمايشگاه كتاب را افتتاح می کنيم چرا كه اين فقر فرهنگى است كه سبب رشد ضدانقلاب در شهر مى شود. مهم ترين كار، پرداختن به امور فرهنگى است.»
در اوايل، سيدجعفر به اتفاق دوستانش از جمله احمد وارسته فر كارهاى فرهنگى می کردند؛ از جمله دكه هاى كتابفروشى در نزديكى مساجد يا مدارس برپا می کردند و از اين طريق نشريه پيامانقلاب در اكثر شهرهاى استان گيلان توزيع و پخش مى شد.
سيد به جذب و تربيت جوانان و تشويق آنان به مطالعه كتب اسلامى بسيار بها مى داد. به همين جهت می کوشيد به كمك دوستان با برپايى كلاسها و تشكّلها جوانان مستعد را جذب كند. معتقد بود اوقات بيكارى جوانان را بايد با مطالعه و ساير كارهاى مفيد پر كرد تا به انحراف كشيده نشوند. او در جريان حوادث انقلاب فرهنگى در دانشگاه گيلان كه با حضور حجت الاسلام هادى غفارى انجام شد، نقش مؤثرى ايفا كرد.
سيدجعفر در كنار فعاليتهاى ادارى و فرهنگى به فوتبال نيز علاقه داشت و عضو تيم فوتبال سپاه پاسداران انقلاب رشت بود. به شنا نيز بسيار علاقه داشت و در هر فرصتى كه دست مى داد به آن مى پرداخت. نسبت به مادر خود عشق و محبتى زايدالوصف داشت و به هر بهانه اى هديه اى براى او مى خريد
او عاشق امام بود. احمد وارسته فر در اين باره مى گويد:
در اوايل انقلاب از طرف بنياد شهيد به ديدار امام رفته بوديم. وقتى سيد، امام را ديد، رخسارش زرد شد و بى اختيار اشك از چشمانش جارى شد. بعدها به من گفت: «تا حال چيزى مثل اين ديدار برايم پيش نيامده بود. وقتى امام را ديدم، منقلب شدم. امام همچون خورشيد است.»
عليرضا خوشحال - يكى ديگر از همرزمان سيد - درباره برخى خصوصيات وى مى گويد: «او خيلى راحت سخنى را كه بايد در آخر گفته مى شد همان ابتدا به زبان مى آورد و در گفتار بسيار صراحت داشت.» هميشه در بطن تمامى جريانهاى شهر بود و اعلام موضع می کرد. در زمان انتخابات رئيس جمهورى بنى صدر مى گفت: «اين شخص با امام رابطه خوبى ندارد.»علاوه بر اين، با اينكه به دكتر شريعتى علاقه داشت ولى توصيه می کرد كه كتابهاى او فعلاً مطالعه نشود. به دكتر بهشتى و شهيد مطهرى بسيار علاقه داشت.
با شروع جنگ تحميلى به فعاليّت خود در واحد فرهنگى سپاه ادامه داد. يكى از دوستانش مى گويد: در اوايل جنگ يك ماه فقط سيب زمينى، تخم مرغ و هويج پخته مى خورديم زيرا مى خواستند تداركات لازم را براى جبهه فراهم كنند. ما هم سعى می کرديم سهميه و جيره خود را به حداقل برسانيم.
روزى به سيد گفتم مدتى است پرتقال نخورده ايم، برويم و مقدارى پرتقال بخريم. او هم موافقت كرد و با پول خود پرتقال خريديم. مشغول خوردن بوديم كه آقاى مومنى - قائممقام سپاه - به داخل اتاق آمد و گفت: «بوى پرتقال مى آيد. آيا مى دانيد برخى از مردم پول خريد پرتقال را هم ندارند.» در پى اين سخنان ما هم از خوردن صرفنظر كرديم.
مدت كوتاهى از آغاز جنگ نگذشته بود كه سيد، درخواست اعزام به جبهه كرد اما به علّت سن كم و جثه كوچك، مسئولين سپاه با تقاضاى وى موافقت نكردند. سيد اصرار كرد اما ثمرى نبخشيد و بالاجبار او را در اتاقى زندانى كردند تا اينكه با وساطت خواهر بزرگش موقتاً از اعزام منصرف شد.
اولين بار كه از طرف سپاه به جبهه اعزام مى شد مردمى كه براى استقبال آمده بودند نيروهاى اعزامى را روى دست به سوى محل اعزام بردند.
احمد وارستهفر مىگويد: بعد از عمليات محرم من و سيد در منطقه زبيدات عراق بوديم و در توپخانه 106 خدمت می کرديم. يكى دو روز در دهلران مانديم و بعد به موسيان اعزام و در قسمت زرهى مشغول شديم. پس از آموزش به خط مقدم رفتيم و كار با توپ 106 را آغاز كرديم. روزى به سوى تانكهاى عراقى كه در خط مقابل حركت می کردند، شليك كرديم و همزمان يكى از تانكها به سوى ما شليك كرد كه در نزديكى محل استقرار ما منفجر شد و در نتيجه دچار موج انفجار شديم و از ماشين به بيرون پرت شديم.
وى در خاطره اى ديگرى مىگويد: در منطقه موسيان يك چشمه آب گرم بود و من و سيد جهت استحمام به آنجا رفته بوديم موقع برگشت يك راه كوتاه تر را انتخاب كرديم. بعد از مدتى راهپيمايى متوجه شديم در ميدان مين هستيم، حدود دو ساعت طول كشيد تا از ميدان مين خارج شديم. سيد در مدت حضور در مناطق موسيان به نيروهاى پياده و زرهى مستقر در خط مقدم بسيار كمك می کرد و ميوه و خوراكى براى آنها مىبرد و توزيع می کرد.
سيدجعفر از 24 آبان 1361 تا 2 اسفند 1361 در گردان رزمى و واحد 106 لشكر 25 كربلا در منطقه عملياتى محرم در رقابيه حضور داشت. پس از پايان مدت مأموريت در تاريخ 17/12/1361 به سپاه گيلان بازگشت و تا تاريخ 11/10/1362 در قسمت روابط عمومى، مسئوليت واحد سمعى و بصرى را بر عهده داشت. در 12 دى 1362 بار ديگر به جبهه اعزام شد و جانشين فرمانده گردانى را به عهده گرفت. در كنار حضور در جبهه ها، سيد به تحصيلات خود در مقطع دبيرستان ادامه داد و با شركت در انتخابات متفرقه موفق شد سال سوم نظرى را به پايان ببرد. در اين مقطع زمانى مادرش اصرار داشت تا سيد، همسرى اختيار كند ولى او مى گفت: «وقتى جنگ تمام شود، ازدواج می کنم.»
بزرگترين آرزوى سيد، شهادت در راه خدا بود. به گفته مسئول تعاون واحد محل خدمتش، از خدا مى خواست جنازه اش پيدا نشود.
قبل از آخرين اعزام مدتى به پادگانى در اروميه اعزام شده بود كه بدون اجازه و به بهانه استحمام به رشت بازگشت و با اصرار راهى جبهه شد. در اين اعزام اصرار زيادى داشت اردشير رحمانى - برادر شوهر خواهرش - را كه از دوستان صميمى او بود با خود ببرد.
سرانجام براى آخرين بار به جبهه رفت و در عمليات والفجر 6 در حالى كه معاونت گردان قمر بنى هاشم از تيپ قدس گيلان را در منطقه دهلران چيلات را بر عهده داشت، در 19 اسفند 1362 در اثر اصابت تركش توپ به سر و بدن به شهادت رسيد.جنازه وى در ارتفاعات مشرف به شهر علىغربى عراق و در زير آخرين قله آن به جاى ماند.
اردشير رحمانى - همسنگر وى، كه در منطقه عملياتى همراه او بود - درباره چگونگى شهادت سيدجعفر مى گويد: بعد از اينكه حمله شروع شد، در محاصره دشمن قرار گرفتيم. سيد، معاون من در اين عمليات بود. و به نيروها گفتم هر كه مى تواند برگردد چون جهنمى برپا شده بود. سيد با جسارتى كه داشت گفت: «به پيش برويم شايد غالب شديم.» از روحيه او در تعجب بودم چرا كه ترس به دل راه نمىداد. تپه به تپه جلو رفتيم.
ساعت ده صبح بود. اصرار كردم كلاه آهنى بگذارد. گفت: «الان زمان مراقبت از جان خود نيست، بايد هر طور كه شده اينها را از بين ببريم وگرنه دهلران را از دست مى دهيم.» من رفتم تا به نيروهاى ديگر سر بزنم. به فاصله يك بالا و پايين رفتن از تپه وقتى برگشتم ديدم پشت افتاده و تركش به نخاعش اصابت كرده است. وقتى بلندش كردم از پشتش خون مى آمد. خيلى آرام چشمانش را بست و بدون اينكه مجالى براى صحبت كردن باشد، شهيد شد.
پس از مدتى دستور عقب نشينى داده شد. بى سيم زدند كه «برگرديد، صلاح نيست هيچ نيرويى در آنجا بماند.» گفتم شهيد زياد داده ايم مى خواهم جنازه سيد را بياورم. فرمانده عمليات مخالفت كرد و گفت: «اگر به عنوان فرمانده گردان بخواهى شهيد بياورى بقيه هم مى خواهند شهيد بياورند. كانالى حفر كنيد و جنازه شهدا را در دورن آن بگذاريد.» كارت شناسايى سيد را در جيبش گذاشتم. هنوز پلاكى در كار نبود. و اوركت را به رويش كشيدم و شهدا را رديف كنار هم گذاشتيم.
دو روز بود غذا نخورده بوديم و توان نداشتيم. در نهايت به سختى عقب نشينى كرديم و جنازه سيد در محل درگيرى باقى ماند.
شهادت سيدجعفر، ضربه سنگينى براى خانواده او بود. خواهرش مى گويد:
حدود ده روز از قضيه شهادت جعفر خبر نداشتيم. شوهرم از ماجرا با خبر شده بود و ده روز روزه گرفت و چيزى نخورد. تمام دوستان و آشنايان هم مى دانستند اما به ما حرفى نمى زدند.
سرانجام شب شوهرم ماجرا را به من گفت. مانند ديوانه ها شده بودم و چيزى نمى فهميدم. يادم نيست چكار می کردم ولى شوهرم مى گويد حالت روانى داشتى. بعد از دو سه ساعتى پدرم با لبان خندان به منزل ما آمد و گفت: «چرا نشسته ايد؟ برادرت داماد شد.» او از خياط اهل محل ماجراى شهادت سيدجعفر را شنيده بود. سپس همگى به خانه پدر رفتيم و مادرم در را باز كرد و وقتى كه حالت ما را ديد، بيهوش شد.