فرمانده گردان کوثر شهید «محمدحسين بصير»
محمدحسين بصير اولين پسر و دومين فرزند محمدعلى و صديقه بود. او در آذرماه سال 1337 در شهر رى متولد شد. به علّت علاقه زياد خانواده به ائمه اطهار - عليهمالسلام - نام او را محمّدحسين نهادند. در شش سالگى به دبستان «امام حسن عسكرى» منطقه شهر رى رفت و تا كلاس چهارم آنجا تحصيل كرد. سپس به همراه خانواده به مشهد آمد و كلاس پنجم را در دبستانى در چهار راه ميدان بار به اتمام رساند.
از هشت سالگى نماز مى خواند و در حد توان روزه مى گرفت، به اجراى فرايض دينى اش اهميت مى داد و در جلسات مذهبى و دوره هاى قرآن شركت مى كرد. دوره راهنمايى را به صورت شبانه سپرى كرد. از صبح تا غروب در كار پارچه فروشى به پدر كمك مى كرد و بعد از برگشتن از كار در كلاس درس حاضر مى شد. جوانى معاشرتى و در برخورد با ديگران بسيار مؤدّب بود. با روحانيون و افراد مذهبى همنشين و اخلاقش متأثّر از اخلاق آنها بود
در سال سوم راهنمايى از طريق جلسات مذهبى با انقلاب آشنا شد و امام(ره) را شناخت. در جلسات سياسى و مذهبى آيت اللَّه خامنه اى و شهيد هاشمى نژاد شركت مى كرد و در پخش اعلاميه ها و نوارهاى حضرت امام(ره) نقش فعّال داشت. در اعتصابات، تحصّنها و درگيريها حضور داشت و قبل از اينكه انقلاب اوج بگيرد، سعى داشت افراد خانواده و دوستان مشتاق به ايجاد تحوّل را با انقلاب آشنا كند و از امام و انقلاب براى ايشان صحبت مى كرد.
تا سوم دبيرستان، درس را در كلاسهاى شبانه ادامه داد. محمّد حسين اوّلين بار در بيست سالگى و در سال 1357 در مبارزات مردمى عليه رژيم، مجروح شد. درباره مجروح شدن ايشان چنين گفته شده است: «او در محدوده چهارراه خسروى سربازى را مشاهده مى كند كه يك روحانى را مورد ضرب و شتم قرار داده است، جلو مى رود و به سرباز اعتراض مى كند، سرباز تيرى شليك مى كند كه گلوله به ناحيه گيج گاه ايشان برخورد مى كند، او را به بيمارستان امام رضا(ع) منتقل مى كنند كه نُه روز بى هوش بود. سرانجام هنگامى كه به هوش مى آيد، اوّلين چيزى كه مى گويد اين است: نمازم قضا نشود، قبله كدام طرف است؟ و با همان حالت نمازش را به جا مى آورد.»
در روز فرار شاه مخلوع، خانم صديقه موسوى را به عقدازدواج خود در مى آورد.محمّد حسين اين روز را ميمون و موجب بركت مى دانست. ثمره اين ازدواج دو دختر به نام هاى سميّه و سعيده است كه به ترتيب در سالهاى 1359 و 1361 به دنيا آمدهاند.
وى در جذب نيروهاى جوان به سوى اهداف انقلاب فعّال بود و عامل محرّكى براى به جنبش در آوردن افراد بى اعتنا بود. با تشكيل بسيج، عضو پايگاه مسجد الجواد - واقع در خيابان جهانبانى - و پايگاه مسجد وليعصر(عج) - واقع در شهرك شهيد مطهرى - شد و نيز پايگاه شهيد محمّدى را تأسيس كرد. او در كليه برنامه هاى نظامى، فرهنگى و تبليغى مذكور مشاركت فعّال داشت. همچنين، عضو انجمن اسلامى و عضو فعّال كتابخانه مسجد به شمار مى رفت.
كتابخانه اى در منزل تشكيل داده بود كه با جذب جوانان به آن محل، آنان را به مطالعه كتابهاى مفيد تشويق مى كرد. در تشكيل اردوهاى تفريحى، فرهنگى و زيارتى نقش مفيد و مؤثّرى داشت. به خانواده شهدا سر مى زد و شناسايى خانواده هاى محروم از جمله اقدامات او بود. وى در مسير تكامل خود، در سال 1358 به سپاه پيوست. اوقات فراغت خود را در مسجد به آموزش بسيجيها مى گذراند و قرآن تلاوت مى كرد. به كتابهاى مذهبى و سياسى علاقه مند بود و نهج البلاغه مى خواند.
همسرش درباره رسيدگى او به يتيمان مى گويد: «در همسايگى ما بيوه زن فقيرى بود كه چندين فرزند خردسال داشت، شهيد با همه توان در رفع محروميّت هاى اين خانواده بى سرپرست مى كوشيد.»
شهيد بصير پس از طى يك دوره آموزش نظامى در سپاه مشهد، عازم كردستان شد و چهل و پنج روز در شهر پاوه، به مبارزه با ضدّ انقلابيون پرداخت. با شروع جنگ تحميلى عازم جبهه شد و به همراه تيپ 21 امام رضا(ع) در جبهههاى غرب و جنوب كشور حضور داشت. اعضاى مختلف بدنش به دفعات مجروح شده بود كه اكثراً سرپايى درمان مى شد. و دوبار هم بر اثر جراحت به بيمارستان منتقل شد. يك بار در منطقه غرب بر اثر انفجار مهمّات از ناحيه پشت به سوختگى شديد دچار شد كه مدّتى در بيمارستان صحرايى بسترى و سپس به مشهد منتقل شد و در بيمارستان 17شهريور تحت عمل جرّاحى قرار گرفت و مدّتى تحت درمان بود. بار ديگر از ناحيه سينه هدف گلوله قرار گرفت و در بيمارستان امام رضا(ع) مشهد بسترى شد.
شهيد بصير تا زمانى كه مجروح نمىشد به مرخّصى نمى آمد و قبل از اتمام آن دوباره به جبهه بر مى گشت. به خواهر كوچكش - كه كلاس اوّل ابتدايى بود - سفارش مى كرد كه براى رزمندگان در جبهه بدون ذكر نام، نامه بنويسد و «خسته نباشيد» بگويد. همسرش درباره او مى گويد: «هر بار كه از جبهه بر مى گشت، جمله معروفى داشت كه هميشه آن را تكرار مى كرد، بعد از اينكه آهى مى كشيد، مى گفت: اين بار هم شهيد نشدم.»
در مدّت حضور در جبهه در چندين عمليّات از جمله عملياتهاى خيبر، ميمك، فتح المبين، والفجر، مسلم بن عقيل، عاشورا و بازپس گيرى شهر مهران شركت داشت. او پى در پى از مادر، همسر و نزديكانش تقاضا مى كرد برايش آرزوى شهادت كنند.
او قبل از آخرين عمليّات، دو تن از همرزمان شهيدش را در خواب مى بيند كه به وى مىگويند: «خيلى وقت است منتظرت هستيم چرا نمى آيى؟» و او در جواب مى گويد: «به زودى به شما ملحق خواهم شد.»
در آخرين وداع با خانوادهاش چند بار بر مى گردد، همسر و فرزندانش را - كه به بدرقهاش آمده اند – مى نگرد و مى گويد: «مى خواهم خوب شما را ببينم.»
شهيد بصير فرماندهى گردان كوثر را به عهده داشت و از گردان فلق پشتيبانى مى كرد.
قبل از شروع عمليّات بدر، يك نفر براى كوتاه كردن موى سر و صورت نيروها به گردان آمده بود تا هنگام حمله شيميايى نيروها بهتر بتوانند از ماسك ضدّ گاز استفاده نمايند، امّا بعضى از نيروها به خصوص نيروهاى جوان اين پا و آن پا مى كردند و به راحتى نمى توانستند از مويشان بگذرند. شهيد در حالى كه لُنگ سلمانى به گردن بسته بود، با صداى بلند گفت: «اگر امروز نتوانيم از موى سرمان بگذريم، فردا چگونه از سرمان در راه خدا خواهيم گذشت؟» از آن لحظه به بعد نيروها براى كوتاه كردن موى خود از يكديگر سبقت مى گرفتند.
هنگام عمليّات بدر، نيروهاى تحت امرش را براى رفتن به خطّ مقدم سوار اتوبوس كرد تا از آنجا با قايق به جزيره مجنون منتقل شوند. او نوشته اى به اين مضمون بر پشت اتوبوس قرار داده بود: «ديدار امّت حزب اللَّه از جبهه ها»، هدف وى از اين اقدام، گمراه كردن ستون پنجم دشمن بود تا متوجّه نقل و انتقال نيروها نشوند.
سرانجام وى در حالى كه به بهترين وجه نيروهاى خود را هدايت و رهبرى مى كرد ، در جزيره مجنون مورد اصابت تركش از ناحيه صورت قرار گرفت و به آرزوى ديرينه اش كه همانا شهادت بود، رسيد.
تاريخ شهادت او را 22 اسفند 1363 اعلام كردند، امّا يكى از همرزمانش - به نام محمّديان - مىگويد: «به احتمال قوى شهيد بصير، در 21 اسفند 1363 به شهادت رسيد، امّا پيكر مطهّر ايشان تا 22 اسفند 1363 در روى آب باقى ماند و به همين علّت تاريخ فوق، تاريخ شهادت ايشان اعلام شد. به ياد اين شهيد، ميدانى را در منطقه عمليّاتى بدر به نام بصير نامگذارى كردند.»
مادرشان از خوابى كه بعد از شهادت ديده است، اين گونه مىگويد: «شهيد در نهايت سلامتى به خانه آمد. از او پرسيدم: كجاى بدنت مجروح شده است؟ شهيد جواب داد: من سالم هستم و جراحتى ندارم. گفتم: پس راست مىگويند كه شهيد زنده است؛ اللَّه اكبر. غذايى براى ايشان آوردم ولى او نخورد و گفت: چراغى برايم روشن كنيد كه پدرشان بعد از اين خواب، لوسترى براى مسجد روستايشان خريد و وقف كرد.»
در فرازهايى از وصيت نامه شهيد آمده: «بياييد با روشنگري هاى خود، مردم را بيدارتر كنيم و آنها را متوجّه سازيم كه حيله منافقان بس بزرگ است و شناختن آنها دشوار. خداوند بزرگ يك سوره از قرآن كريم را به شناسايى آنها اختصاص داده است كه مواظب باشند و نگذارند كه اين مسلمان نماهاى نادان و رفاه طلب، توطئه كنند. اين سخن امام عزيزمان را آويزه گوش قرار دهيم و ديگر بار نگذاريم كه اسلام خانه نشين شود و خداى ناخواسته اگر كمى كندى داشته باشيم بر سر اسلام آن مى آورند كه در صدر اسلام و در زمان مولا على(ع) آوردند.»
او را بنا به وصيّتش در بهشت رضا(ع) در كنار ساير شهيدان دفن كردند.