دقیق ترین گزارش از سقوط هواپیما و شهادت 5 تن از سرداران
از کیف یوسف چیزهایی باقی ماند؛ نیمهسوخته. سررسیدش که در آن متن تلگراف به فرمانده کل قوا، امام را نوشته بود و موفقیت عملیات را گزارش میداد و جانمازش که جیب کوچکی داشت و مهرش را توی آن میگذاشت؛ زهرا برایش دوخته بود. سررسید را یک شیر پاک خوردهای به بهانه نمایشگاه آثار شهدا از خانوادهاش گرفت و دیگر پس نداد. بعدها معلوم شد سررسید خیلی از فرماندههای جنگ که شهید شدند همینطور گم شد؛ احتمالا به خاطر مسائل امنیتی. جانمازش هنوز هست. فقط کمی گوشهاش سوخته. همینطور مقداری کاغذ که توی کیفش بود و مربوط به اولین اساسنامه سپاه بود؛ آن موقع روی تنظیم بندهای اساسنامه خیلی کار میکرد و همیشه همراهش بود. یک رادیو سونی 5 باند قوی هم داشت که با آن خبرها را میشنید و با زنگ ساعتش اذان صبح بیدار میشد. ضبط کوچک خبرنگاریاش کاملا سوخت و فقط قاب یکی از کاستها باقی ماند.
عملیات ثامنالائمه (ع) تمام شد. حصر آبادان شکست و عراق از پیشروی در خاک ایران بازماند. پیروزی شیرینی بود؛ اولین عملیات موفق در سطح گسترده.
عصر روز 7 مهر، پنج فرمانده عملیات آمدند اهواز که از آنجا با هواپیما به تهران بروند و با امام دیدار کنند و گزارش عملیات بدهند. بعدازظهر با یک جیپ آهو به فرودگاه اهواز رسیدند. کلاهدوز، فکوری، فلاحی، نامجوی و جهانآرا پیاده شدند و به سالن فرودگاه رفتند. فکوری با تهران تماس گرفته بود و گفته بود یک هواپیمای فرندشیپ از تهران بیاید و ببردشان.
فرندشیپ هواپیمای کوچکی است که حدود 30 نفر جا دارد. دو نفر از گزارشگرهای تلویزیون هم توی فرودگاه بودند. رفتند پیش فلاحی و خواستند اگر بشود آنها را هم با خودشان ببرند که تصاویر عملیات را زودتر به تلویزیون برسانند.
فلاحی گفت: ؟«مشکلی نیست.»
و بعد رو به بقیه کرد و پرسید «مشکلی نیست؟»
فکوری تعدادشان را شمرد و گفت: «ما که هشت نفریم. میتوانیم شما را هم با خودمان ببریم.»
نزدیک عصر، پروازهای عادی را لغو کرده بودند که اسیران عراقی را با هواپیما ببرند عقب. فرماندهها رفتند به یکی از اتاقهای سالن فرودگاه که نماز بخوانند و ناهار بخورند. 17 و 30 دقیقه، یک هواپیمای سی – 130 نشست و کنار سالن توقف کرد.
درِ عقب هواپیما آهسته باز شد و تا روی زمین پایین آمد. چند نفر از پاسدارها، تابوت شهدا را از توی سالن بیرون آوردند و کف هواپیما چیدند. بعد حدود 60 نفر مجروح که توی سالن بودند به صف شدند و با کمک دیگران به طرف هواپیما رفتند. از درِ عقب سوار شدند و میان هواپیما جا گرفتند.
همین موقع یک هواپیمای فرندشیپ به باند نزدیک شد. روی باند نشست و از انتهای باند دور زد و به طرف سالن آمد. کمی دورتر از سی – 130 توقف کرد. قرار بود فرماندهها سوار فرندشیپ بشوند. گزارشگرهای تلویزیون فرندشیپ را که دیدند از سالن بیرون آمدند و دویدند طرفش. نزدیک که رسیدند دیدند موتور هواپیما خاموش است و درهایش بسته. سرگرد کامران فرمانده نظامی فرودگاه آنجا ایستاده بود.
صدایشان کرد و گفت: «آنجا نروید، بروید به آن یکی» و سی – 130 را نشان داد.
- مگر قرار نیست با این هواپیما برویم؟
-
قرار بود. ولی خودشان رفتند سوار آن یکی شدند.
منظورشان فرماندهان بود که یکباره عوض اینکه با فرندشیپ بروند تصمیم گرفتند با سی- 130 بروند. کسی نفهمید چرا. شاید به چیزی مشکوک شده بودند یا به دلیلی خواسته بودند پیش شهدا و مجروحان باشند. به هرحال فرندشیپ برای آنها آمده بود.
گزارشگرها وسایلشان را برداشتند و رفتند طرف سی – 130 و از درِ جلو سوار شدند. از پلهها که بالا رفتند تیمسار فلاحی روی صندلی کنار در نشسته بود.
پرسیدند: «تیمسار چی شد؟ مگر قرار نبود با آن یکی برویم؟»
فلاحی سرش را بالا داد. با ابرویش اشاره کرد و آهسته گفت: «نه، نه، بیا با همین میرویم.» فلاحی و نامجوی جلو هواپیما کنار همدیگر نشسته بودند. گزارشگرها هم وسایلشان را کنار کابین خلبان گذاشتند و مقابل آن دو، روی همان وسایل نشستند.
وسط هواپیما مجروحها بودند و پشت سرشان تابوت شهدا که یک نفر رویشان گلاب پاشید. هواپیما که راه افتاد درِ عقب نیمهباز بود. خلبان در را کامل نبست که هوا جریان داشته باشد و جنازهها بو نگیرند؛ ساعت 6 و 45 دقیقهی عصر هفتم مهر.
سی – 130 از روی باند بلند شد و به طرف تهران چرخید و اوج گرفت. توی هواپیما کسی حرف نمیزد. خسته بودند. فکوری زیپ کاپشانش را تا روی سینهاش پایین آورد و سرش را به پشتی صندلیاش تکیه داد و از خستگی خوابش برد. تنها صدایی که شنیده میشد صدای موتورهای هواپیما بود.
سی – 130 یک هواپیمای ترابری نظامی است. چهار موتور ملخدار مستقل دارد که هر کدام سیستم سوخترسانی و برق جداگانه دارند. معروف است که امنیت پرواز بالایی دارد. اگر یک یا دو موتورش از کار بیفتد میتواند با موتورهای دیگر به پرواز ادامه دهد. بال سی – 130 روی بدنه است و موجب میشود پایداری بیشتری در آسمان داشته باشد. طراحی بدنه و بال طوری است که اگر دچار سانحه شد مثل گلایدر روی هوا سُر بخورد و خودش را به زمین برساند و فرود بیاید.
هوا تاریک میشد. گزارشگر تلویزیون از توی پنجره چراغهایی را دید. فلاحی را صدا کرد و به پنجرهی پشت سر او اشاره کرد و گفت: «رسیدیم تیمسار. چراغهای تهران معلوم است.» فلاحی برگشت و از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت: «نه، هنوز نرسیدهایم. یک مقدار دیگر مانده.»
گزارشگر دیگر چیزی نگفت و ساکت نشست. در همان لحظه چراغهای تخممرغی داخل هواپیما خاموش شد. چند ثانیه طول کشید که چشمهایشان به تاریکی عادت کند. فکوری زود بلند شد و به طرف کابین خلبان رفت. با خلبان صحبت کرد و چراغقوه گرفت. برگشت و با نور چراغ که پیش پایش میانداخت رفت وسط هواپیما. نزدیک بال روی دیواره، دریچهای را باز کرد و نور چراغ را تویش انداخت. شروع کرد به امتحان کردن سوئیچها.
«چراغقوه، چراغقوه!» خلبان صدا زد.
گزارشگری که چسبیده به کابین خلبان نشسته بود چراغقوهی خودش را از ساک بیرون آورد و به فلاحی داد «این را بدهید به خلبان.»
روی شیشهی چراغقوه رنگ آبی زده بودند که نورش در منطقه عملیاتی پیدا نباشد. فلاحی چراغقوه را گرفت و داد توی کابین خلبان. خدمهی توی کابین در تلاش بودند تا اشکال برق هواپیما را پیدا کنند. فکوری وسط هواپیما سوئیچها را میزد و به خدمه فرمانهایی میداد. خیلیها خواب بودند. آنهایی هم که بیدار بودند ساکت نشسته بودند. هواپیما کاملا تاریک شده بود. کسی حرفی نمیزد. فقط صدای موتورها میآمد. توی همین لحظات موتورهایی که تا آن زمان میغریدند یکباره خاموش شدند. توی کابین تاریک بود و حالا کاملا ساکت. هیچ صدایی نبود. هواپیما در تاریکی هوا شناور بود و به سرعت پایین میرفت. فقط صدای نفسها بود که شنیده میشد.
بعد فکوری برگشت طرف کابین خلبان: «چرخها را باز کنید، چرخها را باز کنید!» و با یکی از خدمهی هواپیما رفت به جایی که دریچهای داشت و از آنجا میشد با کمک دست چرخها را باز کرد. دریچه را برداشتند و طنابهای مخصوصی را بیرون کشیدند.
فکوری جلو آمد و بالای سر فلاحی ایستاد. سرش را نزدیک گوش فلاحی برد و چیزی گفت. خیلی آهسته گفت. آهستهتر از صدای نفسها. کسی نشنید. صحبت فکوری که تمام شد فلاحی سرش را بلند کرد. در نور چراغقوه به صورت فکوری نگاه کرد و بعد لبهایشان را کمی جمع کرد و ابروهایش را بالا داد که یعنی «خوب، هرچه میخواهد بشود، هرطور صلاح میدانید.»
از وقتی موتورها خاموش شدند تا وقتی هواپیما به زمین رسید حدود سه دقیقه طول کشید. کسی جایی را نمیدید مگر در نور چراغقوه. کسی حرفی نمیزد مگر خدمهی هواپیما که حرفهایشان پُر بود از اصطلاحات فنی. سکوت بود و تاریکی.
خلبان گفت: «به فرماندهها بگویید بیایند جلو، نزدیک کابین باشند.» فکر میکرد کابین امنیت بیشتری دارد که البته داشت. چند نفری که زنده ماندند جلو نشسته بودند؛ یکی توی کابین زنده ماند و دیگری گزارشگر تلویزیون که چسبیده به کابین نشسته بود.
گفتند «نه، لازم نیست. پیش مجروحها بمانیم بهتر است.» جلو نیامدند.
هواپیما نزدیک تهران، در منطقهای به نام کهریزک به زمین رسید. با ضربهای که خورد همه چیز پرت شد بالا. تابوتهای چوبی ریخت سر مجروحها و سُر خورد جلو. هواپیما کمی روی زمین خاکی رفت و به یک برآمدگی رسید. تخته سنگی سینهی هواپیما را شکافت و دو تکهاش کرد. تکه جلو که سر هواپیما بود جلوتر افتاد. تکهی دیگر منهدم شد. بالها شکست و سوخت هواپیما بیرون ریخت و منفجر شد. شعلهی انفجار به آسمان رفت؛ فرماندهان، مجروحها، خدمه، جنازهها، ... همه سوختند.