روایت یک راوی جنگ از لحظات پایانی عمر سردار شهید عباس کریمی
نوید شاهد: در زمان جنگ تحمیلی معاونت سیاسی سپاه پاسداران، بخشی را راه اندازی نمود که آن روزها هیچکس فکر نمی کرد که افراد حاضر در آن تاریخ نویسان و تاریخ نگاران جنگ خواهند شد. نام آنها «راوی» بود. افرادی که چند روز قبل از آغاز هر عملیات به یگان عمل کننده اعزام و در کنار فرمانده آن یگان تا لحظه پایانی عملیات حاضر و ناظر همه اعمال آنها بود. ثبت و ضبط آن رویدادهای مهم باعث گردید که پس از پایان جنگ تحمیلی کتاب های زیادی در مورد عملیاتهای مختلف به نگارش در بیاید. آقای مژدهی یکی از آن راویان است که در لشکر محمد رسول الله)ص( روایتگری شهید کریمی در عملیات بدر را به عهده داشته است.
با توجه به فعالیت حضرتعالی در طول سال های دفاع مقدس به عنوان راوی فرماندهان جنگ، لطفا در مورد نحوه آشنایی خودتان با آقای کریمی برایمان توضیحاتی را بفرما یید.
قبل از اینکه حاج عباس فرمانده لشکر بشوند، هدایت کار لشکر در اختیار حاج همت بود. از همان زمان و اگر بخواهم دقیق تر به آن اشاره کنم، قبل از آغاز عملیات خیبر، من به عنوان راوی در لشکر محمدرسول الله)ص( حضور داشتم. به همین دلیل زمانی که در جلسات فرماندهان لشکر به دلیل نوع کارم شرکت می کردم با حاج عباس کریمی آشنا شدم.
با توجه به نوع کار شما که باید حواستان از بقیه افراد بابت ثبت و ضبط اتفاقات بیشتر جمع می بود؛ شخصیت حاج عباس کریمی را چگونه یافتید؟
حاج عباس فردی بسیار منضبط و شجاع بود که بارها خودم شاهد شجاعت او در صحنه های مختلف بودم. او مدتی در زمان فرماندهی همت، مسئول اطلاعات و عملیات لشکر بود. با این حال در تمام شناسایی ها در کنار دیگر نیروهایش حضور پیدا می کرد. با اینکه می توانست این کار را انجام ندهد اما در شناسایی ها حاضر می شد و وقتی تسلط به اطلاعات پیدا می کرد در جلسات متعدد به فرمانده لشکر و دیگر فرمانده گردانها گزارش کار را ارائهمی داد. حاج عباس اتکا خودش در زمینه اطلاعاتی را براساس گزارشاتی که به او می دادند، نمی دانست.
بلکه خودش شخصا وارد عمل می شد و از نزدیک با مناطق عملیاتی آشنا می شد. نکته بارز دیگر که در شخصین او کاملا مشهود بود و دقت زیادی برای فهم آن لازم نداشت، این بود که حاج عباس در عین اینکه منضبط بود، آدم افتاده و متواضعی هم بود.
در این جلسات فرماندهان که شما هم حضور داشتید، پیش می آمد که آقای کریمی در بحث ها شرکت کند و از فعالیت های خود دفاع و یا موضوعات را تشریح نماید؟
کار به این صورت بود که اگر معمولا حاج همت سوالی در مورد یک شناسایی و یا کار اطلاعاتی برایش ایجاد م یشد؛ حاج عباس حاضر و دغدغه حاج همت را با پاسخ های کاملی که می داد برطرف می کرد. در اکثر مواقع هم گزارشات حاج عباس از شناسایی ها دقیق و کامل تهیه شده بود و کمتر پیش می آمد که نواقص داشته باشد. به همین دلیل همحاج همت با دیدن این دقت بالا از حاج عباس در کارهای شناسایی و اطلاعاتی اعتماد خیلی زیاد به او د اشت.
بعد از اتمام عملیات خیبر شما در لشکر ماندید؟
کار ما به گونه ای بود که 10 الی 15 روز قبل از آغاز هر عملیاتی به یگان های از پیش تعیین شده که در آن عملیات حضور داشتند اعزام می شدیم. البته در مورد این مدت زمان هم بستگی به خود یگان و نوع عملیات و زمان آن داشت. لذا بعد از اتمام عملیات خیبر ماموریت من در لشکر به اتمام رسید و به تهران بازگشتم و مجددا قبل از عملیات بدر راهی لشکر محمد رسول الله)ص( شدم.
در این یکسال فاصله زمانی که بین این دو عملیات ایجاد شد و با توجه به اینکه حاج عباس به عنوان فرمانده لشکر انتخاب شده بود؛ آیا تغ ییری در روحیات حاجی مشاهده کردید؟
تنها تفاوتی که برای من قابل مشاهده بود این است که حاج عباس از زمانی که فرمانده لشکر شدند مقداری در ظاهر جدی تر هم شدند. در حالی که قبلا روحیات شوخ طبعی داشتند. به خصوص زمانی که با آقای دستواره در یک جا جمع می شدند تازه سر شوخی ها باز می شد.
به هر حال نوع فعالیت شما به عنوان راوی در طول دفاع مقدس بدین گونه بود که شما در همان زمان حضورتان در لشکر، باید در تمامی زمان ها و مکان ها در کنار فرمانده لشکر حضور پیدا میکردید تا بتوانید اطلاعات و اتفاقات جاری در لشکر را ثبت و ضبط کنید. نوع تعامل حاج عباس با شما به عنوان فردی که تازه وارد لشکر شده، چه طور بود؟
با توجه به اینکه در عملیات قبل)خیبر(، من راوی حاج همت بودم و حاج عباس شاهد این ماجرا بود و نحوه کار مرا دیده بود، هیچ مشکلی با من نداشت و مرا راحت پذیرفت. البته پیش می آمد که گاها بعضی از فرماندهان به دلیل نوع کار ما که باید خیلی به آنها نزدیک م یشدیم از دست ما ناراحت و دلگیر می شدند اما حاج عباس این گونه نبود. گذشته از اینکه مرا راحت پذیرفت، فضایی را برای من فراهم کرد که مشکلی و مانعی در انجام کارم نداشتم.
مثلاً من باید در هر مکانی که حاج عباس حضور پیدا می کرد، همراهش می رفتم. لذا او در این همراهی هیچ محدودیتی برای من ایجاد نمی کرد. مهم تراز همه اینکه مدت زمانی که حاج عباس با نحوه کار من آشنا شد و با کار من کنار آمد نسبت به دیگران بسیار کوتاه بود. او آدم متواضع و فروتنی بود و به درکی که برای کار من لازم بود، رسیده بود و راحت با من کنار می آمد.
این فروتنی و تواضع مفهومش با اینکه کاری از دست او برنمی آمد یکی بود؟
به هیچ وجه. حاج عباس در کارش آدم توانمند و بسیار منضبط بود. یکی از ویژگی های حاج عباس این بود که مجموعه یگان که با او همکار بودند، حاجی را به عنوان یک فرمانده لشکر پذیرفته بودند و به آنچه می گفت عمل می کردند. ممکن بود اگر سئوالی دارند مطرح کنند اما تردیدی در انجام آنچه حاج عباس می گفتنمی کردند. این هم برمی گشت به توانمندی و اشرافیتی که حاج عباس داشت. مثلاً اگر جلسه طرح مانور بود، قطعا یکی دو قدم از فرماندهان گردان جلوتر بود و از روی نقشه یا کالک کار را توضیح می داد. در جلسات واحدهای لشکر هم همین قابلیت را داشت. آنقدر تسلط داشت که من ندیدم کسی با او دچار برخورد شود یا حرفش را نپذیرد.
در بعضی از مقاطع پیش آمده که بعضی از فرمانده گردان ها نسبت به مدیریت فرمانده لشکر انتقاداتی داشتند. این موارد در زمان فرماندهی آقای کریمی هم پیش آمد؟
البته وزن کاری که حاج احمد یا حاج همت داشتند با آنچه که حاج عباس و یا حاج رضا دستواره داشتند، متفاوت بود. ولی مسئله مهم در اینجا پذیرش مدیریت یک فرمانده است که خیلی با ارزش است.
به هر حال بودند افرادی که سلسه مراتب فرماندهی را طی نکرده و در در جایی فرمانده شده بودند اما با این حال نیروهای قدیمی لشکر چون می دانستند این فرد دیگر فرمانده شده است به کمک او می رفتند.
حالا شاید در این میان عدم مدیریت این فرد برای دیگر فرماندهان حاضر در لشکر کاملا مشهود باشد.
با این حال حاج عباس از یک طرف توانمندی بالای اطلاعاتی و تجربه حضور لشکر از ابتدای تاسیس آن و حتی همراهی با افرادی مانند حاج احمد متوسلیان در مریوان باعث شده بود که سلسله مراتب را کاملا طی کند و حالا فرمانده لشکر بشود. از طرف دیگر فرمانده هان حاضر در لشکر هم واقعاً پذیرفته بودند که باید با حاج عباس کار کنند. همه افراد حاضر در لشکر محمد رسول الله (ص) او را به عنوان یک نیروی عملیاتی شش دانگ می شناختند. شجاعت او برای همه بچه هااز قبل کاملا اثبات شده بود. شجاعت او هم در کلام و حرف نبود بلکه بارها در عملیا تهای مختلف دیده بودند که حاجی حتی تا 50 متری دشمن هم رفته بود و یا در شب عملیات کارهای او می دیدند. لذا حاج عباس از هیچکس کمتر نداشت و به گونه ای بود که کسی نمی توانست در مقابل او عرض اندام کند. البته نسبت به حاج احمد و حاج همت وزنش کمتر بود اما به اندازه خودش در کار و فرماندهی فوق العاده بود و به همین دلیل فرمانده گردان ها تابع او بودند.
تشریح عملیات توسط سردار عباس کریمی برای راوی
حاج عباس اهل مشورت با دیگران بود؟
امکان دارد در بعضی از یگان ها فرمانده به دلیل ضعف مدیریتش دستوری را صادر کند؛ زیر دستان او به این دستور اعتراض هم داشته باشند. اما در نهایت چون او فرمانده است و دستور داده باید فرمانش عملی شود. اما حاج عباس این گونه نبود. او توانمندی لازم را خود داشت و اشرافش به عملیات و کار در لشکر بسیار بالا بود اما با این حال حاجی آدم مستبدی نبود و خیلی با فرماندهان دیگر مشورت می کرد. در مورد کاری که می خواست انجام دهد، جلسه می گذاشت و با دیگر آقایان بحث هم می کرد. حالا اگر کسی استدلالی داشت که منطقی بود و از صحبت خودش قو یتر بود را می پذیرفت. نکته بعدی که به آن می خواهم اشاره کنم در این مورد است که رابط ه بچه هابا حاج عباس مقداری صمیمی تر از حاج همت بود. دلیلش هم این بود بچه هادر برابر حاج همت مقداری حریم را نگه می داشتند البته این بدان معنا نیست که برای حاج عباس حرمتی قائل نبودند. حاج عباس چون شوخ طبع بود رابطه نزدی کتری با بچه هاداشت. در صورتی که حاج همت اهل شوخی نبود. حاج همت از زمان تشکیل تیپ محمد رسول الله)ص( که به عنوان مسئول ستاد انتخاب شده بود این حریم را برای خودش حفظ کرده بود و تا زمان فرماندهی هم آن را نگه داشت. اما خب حاجی به خاطر شوخ طبعی که از ابتدا داشت با اکثر فرماندهان رفیق بود و این مسئله باعث شده بود که زمان فرماندهی اش هم رابطه اش با نیروها فرق کند.
به هر حال شما به دلیل نوع کاری که در جنگ تحمیلی داشتید، با فرماندهان زیادی کار کرده اید؛ به نظر شما آقای کریمی بعنوان یک فرمانده نظامی چه تفاوتی با دیگر فرماندهان داشت؟
حاج عباس فرمانده ای بود که نیروها او را پذیرفته بودند. ویژگی ای که او داشت این بود که همیشه یکی دو قدم حتی از نیروهای اطلاعات عملیات هم جلوتر بود چه برسد به دیگر نیروهای لشکر و کاملا بر اوضاع تسلط داشت. همین تسلطش هم باعث شده بود اگر مشکلی هم برای بعضی از افراد پیش می آمد و یا احیانا نظری هم در مورد مسئل های داشتند بیان می کردند اما نه به این نیت که بخواهند عمدتا در برابر فرمانده لشکر بایستند. حاج عباس هم صحبت های آنها را به راحتی گوش می کرد.
فرماندهان دیگر بعضا چنین فضایی را برای نیرو ایجاد نمی کردند که او بیاید نظر بدهد و یا عرض اندام بکند. اما با اینکه حاجی اجاره اظهار نظر به دیگر فرماندهان را می داد در نهایت تصمیم گیرنده نهایی خودش بود. چون همان طور که عرض کردم تسلط خیلی خوبی بر امور عملیاتی داشت.
یک ویژگی دیگر که حاج عباس داشت این بود که با فرماندهان گردان قبل از شروع عملیات آنقدر طرح مانور را کار می کرد که در ذهن آنها کامل می نشست که چه کاری باید انجام دهند. در آن جلسات هم یادم نمی آید که فرماندهان به انجام عملیات و یا کار دیگری اعتراضی کرده باشند.
اتفاق خاص و یا رفتار خاص قبل از شروع عملیات بدر از آقای کریمی شاهد بودید؟
یکی دو روز قبل از شروع عملیات، خانواده حاج عباس در دزفول یا اندیمشک مستقر بودند. بخشی از منزلشان در اثر بمباران و اصابت موشک تخریب می شود. به حاج عباس این اتفاق را خبر می دهند و ظاهرا خانواده حاج عباس به همین دلیل مشتاق بودند که حاج عباس در کنار آنها باشد. من آن زمان این نکته به ذهنم خطور کرد که یک زن تنها به همراه یک فرزند کم سن و سال به دور از خانواده خود، وقتی چنین حادثه ای برایش اتفاق می افتد دوست دارد اولین کسی که بعد از تخریب منزلشان به او کمک کند و او را یاری دهد همسرش باشد. حاج عباس اول نمی پذیرفت که به منزلشان برود چون نگران بود اتفاقی در زمان غیبت او برای عملیات و یا لشکر بیفتد اما با اصرار بچه هاپذیرفت. با هم راه افتادیم به طرف منزل حاج عباس. وسط راه، فکر کنم نزدیک شوش دانیال ناگهان ماشین خراب شد. دیگه شب شده بود و هوا تاریک بود. به هر سختی بود خودمان را به مقر سپاه شوش رساندیم.
حاج عباس بدون اینکه خودش را معرفی کند از مسئول شب آنجا خواست که کمک کند تا ماشین را تعمیر کنیم. آن فرد گفت: مگر اینجا تعمیرگاه است؟ ماشینت را به تعمیرگاه ببر. حاج عباس هیچ حرفی نزد و به طرف ماشین برگشت. من جلو رفتم و به آن طرف گفتم: مردحسابی! این آقا)حاج عباس(، فرمانده لشکرمحمد رسول الله)ص(است و باید هر طوری شده خود را فردا به منطقه برساند. به هرصورت او هم پذیرفت که ماشین را آنجا تعمیر کنیم. تعمیر ماشین تا صبح طول کشید. وقتی کار تمام شد، حاج عباس گفت: خیلی دیر شده، نمی توانم به منزلمان بروم، باید به لشکر برگردیم. من و راننده حاج عباس اصرار کردیم حالا که تا اینجا آمده ایم، شما یکسری به خانه بزنید چون خانواده منتظر و مشتاق دیدار شما هستند. علیرغم تمایل بسیار زیادی که در وجود حاج عباس برای رفتن به خانه در او موج می زد، اما قبول نکرد پیش خانواده اش برود و فکرش مشغول این بود که با نبود او کار عملیات عقب بیفتد. به همین دلیل به قرارگاه لشکر برگشتیم.
از چند روز قبل از شروع عملیات و به خصوص در شب عملیات آنقدر تحرک حاج عباس زیاد شد که شب عملیات زمانی که نیروها باید رها می شدندو او باید آنها را از پشت بیسیم هدایت می کرداز حال رفت. پزشک از بهداری لشکر آمد و به او سرم وصل کرد و تا ساعت 5 4 صبح به هوش نیامد. وقتی به هوش آمد و متوجه شد نیروها به خط زده اندو عمل کرده اند و در فلان منطقه مستقر شده اند از جا بلند شد و می خواست به منطقه عملیاتی برود. حاج رضا دستواره جلوی او را گرفت و مانع رفتن او شد. به حاجی می گفت: من بجای شما به منطقه سرکشی می کنم. هرچه دستواره اصرار کرد، حاج عباس قبول نکرد و خودش به خط رفت.
در خط مقدم چند صحنه از او دیدم که هنوز در ذهن من مانده است. اینکه گفتم واقعا شجاع و شهامت داشت در این خاطره کاملا عیان می شود. یادم هست خاکریزی که بچه ها در پشت آن به صورت دولا راه می رفتند و عبور می کردند، من حتی یکبار هم ندیدم که حاج عباس سرش را خم کند. طوری راست قامت راه می رفت که انگار می دانست در آنجا هیچ تیری به او اصابت نخواهد کرد و با خیال راحت رد می شد.
وقتی هم که به خط مقدم آمد، دیگر راضی نشد که به عقبه قرارگاه تاکیکی برگردد.
یک صحنه دیگری که پیش آمد، حالا یادم نیست ظهر یا بعدازظهر این اتفاق افتاد. آن زمان دیگر فشار عراق خیلی سنگین شده بود.تانک های دشمن که به سمت خط ما می آمدند به شکلی آرایش داشتند که وقتی تانک اول را با گلوله آرپیجی منهدم می کردیم، تانک دوم به سرعت جایگزین آن می شد.
در آن شرایط که کلی از نیروها مجروح و شهید شده بودند، یک مرتبه تعدادی از نیروها عقب کشیدند.
دلیل این کار آنها را هم نمی دانم. حاج عباس در آن شرایط سنگین آتش که کسی جرأت نمی کرد سرش را از خاکریز بالا بیاورد، رفت و روی سینه کش خاکریز طوری ایستاد که از کمر به بالایش در تیررس بود. شروع کرد بر سر آن نیروهایی که می خواستند عقب بروند فریاد کشید و آنها را به خط برگرداند.
این صحنه ایستادن حاج عباس بر روی آن خاکریز شاید 2 الی 3 دقیقه طول کشید. یکی از دلایلی که آن بچه ها به خط برگشتند همین صحنه بود که دیدند حاج عباس روی خاکریز ایستاده است. اگر حاج عباس در آن شرایط در خط مقدم حاضر نبود شاید همان زمان خط سقوط می کرد.
صحنه دیگر این است که؛ عراق تانک هایش را ستون کرده بود و در مقابل خط ما ایستاده بود لذا از جلو نمی توانستیم کاری انجام دهیم. چون تنها سلاحی که در اختیار نیروهای ما وجود داشت آرپیجی و کلاشینکف بود. دشمن هم با توپخانه خط ما را کاملا زیر و رو کرده بود. از طرفی هم پشتیبانی خوبی از ما نمی شد. نه مهمات کافی، کمبود آب و آذوقه و... باعث شد که حاج عباس تصمیم گرفت از بغل به خط عراق بزند چون از مقابل به هیچ وجه مقدور به مقابله نبودیم. حاج عباس به آن سمت رفت تا ببیند اصلا این فکر انجام شدنی هست. وقتی که رفت، من هم پشت سر او راهی شدم. در مسیر نیروهایی که شهید شده بودند روی زمین افتاده بودند. آنجا هم آنقدر آتش سنگین بود که به ندرت کسی رد می شد.
حاج عباس آنجا هم بی توجه به حجم آتش دشمن رفت و منطقه را بررسی کرد و دید آنجا هم نمی شود کاری کرد. دوباره به جای اول خودش برگشت. برای من خیلی عجیب بود که این حجم آتش چرا حتی یک گلوله به او اصابت نمی کند.
شیرینترین خاطره ای که از حاج عباس در عملیات بدر دارید چیست؟
تنها چیزی که من همیشه به آن فکر می کنم این است که حاج عباس از خط مقدم عقب نمی آمد.
یعنی از قرارگاه از او خواسته بودند چون حاج عباس نیرو داشت و اکثر بچه ها شهید شده بودند به عقب برگردد. یادم است حاج آقا عبادیان (مسئول پشتیبانی لشکر) خودش با یک قایق آمد و چند جعبه مهمات آورد و آنها را تخلیه کرد. دستش هم تیر خورده بود. یعنی اینقدر با کمبود نیرو مواجه بودیم.
حاج عباس با عقب در تماس بود و از آنها می خواست که نیرو تازه نفس بفرستند. قرارگاه هم به او گفت: یک یگان از ارتش قرار است جایگزین شما در منطقه شود اما فرماندهان آنها نمی پذیرند که به خط بیایند تا توجیه شوند، تو برگرد عقب. اما حاج عباس گفت: من عقب نمی آیم. بالاخره بعد از بحث و گفتگو فرمان ده های ارتش می پذیرند صد متر عقب تر از پیشانی خط مقدم به منطقه بیایند. حاج عباس هم قبول کرد. آنها آمدند و حاج عباس برای توجیه آنها رفت. پشت سر او، سعید سلیمانی هم آمد. 150 متر که راه رفتم یک سنگری وجود داشت که دو نفر از بچه های بسیج داخلش بودند. آنها از سنگر بیرون آمدند و دو فرمانده ارتشی و ما وارد سنگر شدیم. حاج عباس توضیحات لازم را به آنها داد. وقتی جلسه تمام شد ابتدا فرماندهان ارتش از سنگر خارج شدند، بعد حاج عباس و سعید سلیمانی و پشت او من که می خواستم بیرون بیایم و نیمه از بدنم هم حتی از سنگر خارج شده بود که یک خمپاره آمد و در آب خورد. به نظرم آمد که یک ترکش به سر حاج عباس اصابت کرد. که حاجی یک پیچ خورد و به زمین افتاد. مسئله ای که آن زمان به ذهنم رسید این بود که ای کاش حاج عباس همان دو روز قبل به خانواده اش سری زده بود. چون این حق خانواده اش بود که او را حداقل یک بار دیگر ببینند. سعید سلیمانی همیشه یک تکه کلام داشت که می گفت یاحسین شهید، یا حسین شهید. آمد بالای سر حاج عباس، یک چفیه روی صورت حاجی انداخت که بچه های بسیج او را نبینند. دو زانو نشست و فریاد زد: یاحسین شهید، یاحسین شهید.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 119