یادگار میمک
یادگار میمک
غروب چهاردهم آذرماه 1359، حدود ساعت شش عصر احمد به من گفت:
ـ مشهدی فردا مأموریتی در پیش داریم که صبح اول وقت باید آن را انجام دهیم.
ـ چه مأموریتی است؟
ـ مشهدی یادت هست با سروان موسوی، افسر عملیات تیپ صحبت کردم، آن طرف مرز محلی است که عراق تعدادی تانک جدید وارد کرده و نیروهای ما آنها را شناسایی کردهاند. با موسوی قرار گذاشتم فردا برویم آنها را بزنیم، تو هم میآیی؟
پذیرفتم. او هم خداحافظی کرد و رفت. صبح پانزدهم آذرماه ساعت چهار صبح بیدار شدیم، بعد از نماز در میهمانسرای جهانگردی ایلام با بچهها صبحانه خوردیم. ساعت پنج به سمت تنگه قوچعلی ـ آشیانة پرندهها ـ رفتیم. احمد هم آمده بود. سرگرم بازدید بالگرد بودیم، احمد گفت:
ـ حاضری برویم؟
ـ صبر کن، الآن میرویم.
ـ برویم.
ـ احمد جان! کمی صبرکن، اجازه بده بالگردها را بازدید کنیم، میرویم.
ـ نه! منتظرم هستند، برویم.
آن روز صبح احمد همچون اسپند روی آتش بیتابی میکرد و میسوخت. نگاهش، راه رفتنش و همة کارهایش غیرعادی بود. گویا پرواز روحش نزدیک بود و این سبک بالی، صبر و آرامش را از او ربوده بود. به قرارگاه تیپ رفتیم و نشستیم. سروان موسوی آمد و گفت:« جناب سروان کشوری من امروز گرفتارم و نمیتوانم با شما بیایم.»
پس از عذرخواهی، نشانی دقیق محل استقرار تانکهای دشمن را داد. وقتی نشانی را از موسوی گرفتیم، احمد گفت:« مشهدی راه را بلد هستی؟» گفتم:« بله» کشوری پس از گرفتن اطلاعات، دستور حرکت به سمت تنگه بیجار را داد. وارد تنگه شدیم و قبل از اینکه میمک جلو چشمانمان ظاهر شود، آرامآرام از دامنة کوه بالا آمدیم و از اختفا خارج شدیم. آن روز کمک خلبان احمد، رحیم پزشکی بود من در بالگرد دوم بودم. احمد که فرمانده گروه آتش بود به من گفت:« شما برود با این بالگرد پرواز کن. چون ما بالگرد کبرای تاو دیگری نداریم.»
من بر اساس دستور احمد به همراه جواد صمیمی سوار کبرا شدیم و با هم با یک بالگرد شناسایی یک گروه سبک تشکیل دادیم و به مأموریت رفتیم. من همینطور که پرواز میکردم دیدم دور موتور کم شد وبه 92 درصد رسید، در صورتی که من روی 100 درصد گذاشته بودم. وقتی نزدیک زمین رسیدیم، دور موتور را با یک افزایش دهنده، بالا بردم، در همین حالت یک دفعه دور موتور به حالت اولیه برگشت و من ارتفاع گرفتم. آقای صمیمی به من گفت:« اینجا که پرواز میکنیم باد، رملهای نرم عراق را داخل خاک ما آورده و ما که از داخل شیارها پرواز میکنیم، گرد و خاک بلند میشود، من گاهی میبینم و گاهی هم نمیبینم. اگر میشود برویم کمی آن طرفتر پرواز کنیم.» گفتم:« مانعی ندارد برویم.» و از سمت شرق کوه میمک به سمت غرب رفتیم. در این جابهجایی احتمال دادم چند دیدهبان عراقی که روی کوه میمک مستقر بودند ما را دیده باشند. چون در همان منطقه یک اجرای آتش توپخانهای روی ما انجام شد. گفتم:« احمد، آنها روی ما آتش میکنند.» گفت:« پایین برویم.» ما از دامنة پایین رفتیم و در شیار کوه و کف رودخانه که از دره میگذشت، ادامه مسیر دادیم، تا از کنار تنگه بیجار رد شدیم. حالا دیگر مرز را رد کرده بودیم و وارد خاک دشمن شده بودیم. «دشت لیک» سمت چپ ما بود، میمیک در بازوی ما قرار گرفته بود و جهت ما هم شمال غرب شده بود. چند دستگاه تانک نو که هنوز رنگ هم به آنها نزده بودند، وارد منطقه شده بودند. آنها را به آتش کشیدیم. بعد هدفی را دیدیم که چهار پنج لوله روی آن بود، آن موقع هم بحث توپ «خمسه خمسه» زیاد بود. یکی از بچهها گفت:«این خمسه خمسه است بزنیمش. دو سه موشک نثارش کردیم و وقتی به هدف خورد، گرد و خاک زیادی بلند شد. احمد یک دوربین شکاری همراهش بود که مخصوص دیدهبان تانک بود. با آن نگاه کرد و گفت:« بچهها توی بدنهاش خورده و قسمت اصلی و بالایی آن هنوز از بین نرفته است، یک موشک دیگر بزنید.» گفتم:«چشم»
در گیرودار همین صحبتها بودیم که ایستگاه شاه نخجیر که ایستگاه نیروی هوایی ایلام بود به ما اعلام کرد و گفت:« گوگرد وحشی در منطقه هست!»
گوگرد وحشی رمز هواپیماهای دشمن بود. احمد گفت:« منطقه را نگاه کنمی، ببینیم وضعیت چطور است؟!» در همین زمان وقتی بالای سرم را نگاه کردم، دیدم دو هواپیمای عراقی بالای سرمان مشغول پروازند. سریع گفتم:«احمد گوگردها بالای سرما هستند.» گفت:« دارم میبینم. شما کارتان را انجام بدهید من حواسم هست.»
ما موشک بعدی را زدیم و خمسه خمسه منفجر شد. هواپیماها هم آرام آرام پایین آمدند و ما را دیده بودند. من گردش به سمت مرز خودمان را کردم و جلوتر از همه حرکت کردم. پشت سرم بالگرد احمد و بالگرد شناسایی بود. در شیار رودخانه به حال زیگزاگ پرواز میکردیم تا آنها نتوانند ما را بزنند. به دستور احمد سرعتمان را هم کم کردیم. این یک تاکتیک بود چون هواپیمای شکاری نمیتواند سرعتش را خیلی کم کند. چرا که در سرعت کم در وضعیت «استال» قرار میگیرد و باعث سقوطش می شود؛ زیرا آنقدر نیروی بالابرنده ندارد که بتواند وزن این پرنده را تحمل کند. برای همین ما سرعت خود را کم کردیم تا قدرت رزمایش کاهش یابد. در پیچهای اول تا سوم تنگه، احمد پشت سرم بود. در پیچ چهارم متوجه شدم کسی پشت سرم نیست. در رادیو گفتم:
ـ احمد بیا، احمد بیا، تو کجایی؟
ـ آرامتر، آرامتر.
ـ احمد این تاکتیک آرام آرام مال این شیار نیست، سرعتمان باید بیشتر باشد.
ـ آرامتر، آرامتر!»
مثل اینکه میخواست همه را دعوت به سکوت کند. بعد از حرفهای احمد، خلبان بالگرد شناسایی ـ مهرآبادی ـ گفت:«مشهدی من دارم پشت سر احمد در هوا میایستم.» گفتم:«احمد سریع بیا.» من حواسم به هواپیماها هم بود. هواپیماها سمت چپ و عقب بالگردها قرار گرفته و آمادة شلیک بودند. هواپیماهای دشمن آنقدر به ما نزدیک شده بودند که کلاه سفید خلبان و حتی حرکات دستش مشخص بود. خلبان با حرکات دست و با ایما و اشاره به ما میگفت:« سرانجام شما را میزنم!» من و صمیمی تازه از داخل خاک عراق به مرز خودمان رسیده بودیم. اما احمد و بالگرد شناسایی که نقش بالگرد نجات را هم داشت، هنوز آن طرف مرز بودند، یکی از هواپیماها از روی سر من رد شد و ناگهان به سمت آسمان اوج گرفت و دایرهای در آسمان درست کرد و دوباره به حالت شیرجه درآمد. فهمیدم هواپیما تاکتیکش را برای اینکه ما را با توپ بزند، عوض کرده و دیگر دنبال تاکتیک موشک نیست، من هم سریع از سمت راست شیار خارج شدم. خارج شدن همان و شلیک هواپیما و بلند شدن گرد خاک همان. خاک وسنگریزهها از زمین بلند شد و به سمت بدنة بالگرد من روانه شد. مسیر شیار را ادامه دادم. بقیة بالگردها به این طرف مرز آمدند. هر سه بالگرد در شیار رودخانة منطقة میمک قرار گرفتیم. یک لحظه ملخ بالگرد احمد را دیدم که هواپیما به سمت آن شیرجه رفت و او را هدف قرار گرفت و حصار وجودش را شکست و بالگردش به ته دره و تنگه بینای میمک سقوط کرد.
روح احمد از میان شعلههای آتش به سمت آسمان پر کشید. ایمان و عشق او از میان شعلههای آتش چون ابراهیم بیرون آمد و در کمال سلامت به نزد یار رفت و انتظار چندین سالة احمد به سرآمد.
بعد از سقوط بالگرد، شناسایی مهرآبادی که پشت سرش بود رزمایشی برای نجات خلبانها انجام داد؛ اما چون شعلههای آتش دشمن پرحجم وسنگین بود، به ناچار منطقه را ترک کرد و نتوانست کاری انجام دهد. در همان زمان یک گروه از چریکهای عشایر ملکشاهی در میمک که روی کوهها مستقر بودند، از بالا، صحنه نبرد را میبینند. وقتی بالگرد احمد مورد هدف قرار میگیرد و سقوط میکند یکی از عشایر برای سریع رسیدن به محل حادثه و کمک به خلبانها، از ارتفاع هفت، هشت متری به زمین میپرد و در اثر این پرش ایثارگرانهاش پایش میشکند. من هم با هواپیما درگیر بودم و به سمت جلو پرواز را ادامه دادم. هرطور بود باید از دست آنها فرار میکردم. کنار رودخانه جایی بود که درختان بید مجنون انبوه وبلندی داشت و رودخانه را پوشانده بود. من وسط رودخانه که دلتایی وجود داشت رفتم و زیر شاخههای درختان نشستم. بالگرد را خاموش کرده و به صمیمی کمک خلبانم گفتم:« صمیمی اینجا باش. بالگرد با شما، من پایین میروم.» داخل رودخانه رفتم، اول آب تا بالای پوتینم بود. آرام آرام که جلو رفتم عمق آب زیاد شد و تا زانوهایم را گرفت. هرچه جلوتر میرفتم عمقش بیشتر میشد. آب تا کمر آمد و چند قدمی که جلوتر رفتم یک دفعه زیرپایم خالی شد و کاملاً در آب غوطهور و مجبور به شنا کردن شدم. کمی که شنا کردم متوجه صدای ریزش آب شدم. وقتی نگاه کردم تازه فهمیده اینجا همان آبشاری است که همیشه در مسیر پرواز زیباییاش خودنمایی میکرد. یک لحظه به خودم گفتم اگر روی سنگهای تیز اینجا به پایین پرت شوم کارم تمام است. دوباره شناکنان مسیر آمدن را برگشتم و سوار بالگرد شدم. رادیو را روشن کردم با مهرآبادی تماس گرفتم و گفتم:« مهرآبادی کجایی؟ چه کار کردی؟ بچهها را نجات دادی؟» مهرآبادی با صدایی که سعی میکرد من نفهمم گفت:« من بردم» منظورش این بود که افراد زخمی بالگرد را بردم و صدا قطع شد. بلند شدم و در برگشت دیدم که یکی از هواپیماهای دشمن مورد اصابت پدافند هوایی ما قرار گرفته است. دیدهبا ن پدافندها وقتی میبیند هواپیماها به سمت بالگرد ما میآیند و به ما حمله کردهاند و قصد گرفتن ما را دارند، موشکی به سمت یکی از آنها شلیک میکند و موشک هم بلافاصله انتقام بالگرد ساقط شده و کبوتر خونین بال ما را میگیرد و آن را ساقط میکند و لاشة هواپیما داخل عراق میافتد. خلبان هواپیمای دوم وقتی میبیند تنها مانده است، سریع منطقه را ترک میکند. وقتی هواپیمای عراقی شرش کم شد، به سمت محل سانحه رفتم. دیدم بالگرد در حال سوختن و زبانههای آتش از آن بلند است و کسی را یارای نزدیک شدن به آن نیست و آن اطراف هم کسی نیست. با خودم گفتم:« خب مهرآبادی گفت بردم، پس حتماً آنها را برده است.» سپس به مسیرادامه دادم و به ایلام آمدم.
پشت بیمارستان امام (ره) محل مسطحی بود که آنجا فرود آمدم. بعد از نشستن، بالگردم را خاموش کردم و سریع به سمت بیمارستان دویدم و داخل شدم، دیدم صدای داد و فریاد رحیم پزشکی ـ کمک خلبان احمد ـ فضا را پرکرده است تا چشمش به من افتاد با گریه گفت:« مشهدی احمد کجاست؟» گفتم:« احمد توی آن اتاق است.»
با خودم گفتم:« یا احمد را به بیمارستان نیاوردهاند یا آوردهاند و او خبر ندارد.» به طرف مهرآبادی خلبان نجات رفته و گفتم:« احمد کجاست؟» مهرآبادی در جوابم گفت:« من احمد را ندیدم.» به طرف خلبان بهروز عسکری رفتم، کشوری یک دوربین فیلمبردای داشت، قبل از عملیات دوربین را به بهروز عسکری داد و گفت:« بای اینکه این تاکتیکها ضبط شود و بعدها بتوانیم در آموزشها از آن استفاده کنیم، شما زحمت بکشید از مأموریت و پرواز امروز ما فیلمبرداری کنید.» وقتی به بهروز نزدیک شدم با دیدن او ماتمم گرفت، چون بهروز دستهایش را روی هم گذاشته بود و گریه میکرد. به او گفتم:« بهروز گریه نکن! چه شده است؟»
در همین گیرودار فرمانده پایگاه هوانیروز کرمانشاه، سرهنگ شالچی به همراه مهاجرلویی، رئیس ایمنی پرواز و هیئت همراهش برای بازدید آمدند. من به سمت بالگرد رفتم و سوار شدم تا از بیمارستان برویم و یک گروه پروازی برای پیدا کردن احمد آماده کنیم. آنها تا ما را دیدند گفتند:« شما روحیهتان خوب نیست و به درد پرواز نمیخورید. شما نباید پرواز کنید.
پذیرفتم ولی از طرفی دلم بدجوری شور میزد و برای احمد دلواپس بودم و اضطراب و نگرانی تمام وجودم را فراگرفته بود. از طرفی هم نمیتوانستم بیحرکت بمانم و کاری نکنم. به همین خاطر به دوست کرمانشاهی ما که آنجا بود گفتم:« من میخواهم بروم، شما هم با من میآیید؟» گفت:« چرا که نه؟»
در بیمارستان یک راننده آذربایجانی بود که همراه خودش یک جیپ سیمرغ از اداره کشاورزی استانشان آورده بود. از او خواستم که یک گروه از بچهها را برای پیدا کردن احمد ببرد، او هم قبول کرد و علی عباس شوهانی، مهندس کاوسیفر، پدر چند شهید و دو نفر چریک ملکشاهی را با خود همراه کرد و از بیمارستان رفتند. به آنها گفته بودم شما به محل استقرار تیپ ما در حدفاصل تنگه بینا و تنگه سینا که تقریباً وسط کوهها بود بروید، ما آنجا به شما خواهیم رسید.
تا آمدیم حرکت کنیم و از دست آقایان خلاص شویم و رخصت بگیریم، ساعت نزدیک 14:00 شد و این در صورتی بود که سانحة سقوط بالگرد احمد حدود ساعت 9:30 تا 10:00 اتفاق افتاده بود. سرانجام بعد از همة مشکلات پرواز کردم و بالگرد را وسط سنگها کنار درختان استتار کردم. به دوست کرمانشاهیام گفتم:« تو مراقب این بالگرد باش تا من با بقیة بچهها به محل سانحه برویم.» بندة خدا هم قبول کرد و گفت:« مشهدی هرکاری بگویی من میکنم؛ اگر چه دلم طاقت نمیآورد و میخواهم همراه شما باشم.» بهروز عسکری هم که خودش را به آنجا رسانده بودگفت:« مشهدی من همراهتان بیایم؟» گفتم:« نه تو اینجابمان تا اگر گروهی خواست بیاید، تو راه بلد آنها باشی و به آنها کمک کنی.»
بعد سوار خودرو شدیم تا از محدودة دژبانی تیپ خارج شویم. اطلاعاتی را از دژبانی تیپ گرفتم. آنها گفتند ما یک گروه به محل سانحه اعزام کردهایم. هنگام خارج شدن از دژبانی تیپ، یک درجهداری به ما گفت:« شما که میخواهید از پیچ چهارم جاده خارج شوید، بهوسیله دیدهبان عراقیها دیده خواهید شد و شما را خواهند زد، چرا که دقیق همه نقطا جاده گرابندی شده است.» گفتم:« به امید خدا میرویم.»
از دژبانی رد شدیم. وقتی به پیچ چهارم رسیدیم، اتفاقاً حرف درجهدار درست از آب درآمد و عراقیها اجرای آتش مهیبی روی ما داشتند. راننده هم خودرو را به زاویهای هدایت کرد که گلوله به ما برخورد نکند جان سالم به در بردیم. بلافاصله از خودرو پیاده شدیم. لباس پروازم را گِت کردم و به همراه بچهها و راننده که یک پتو هم با خودش آورده بود، پیاده حرکت کریم. ده دقیقهای طول کشید تا به تنگه بینا رسیدیم. گروه اعزامی از سوی نیروی زمینی ارتش هم از طرف عراقیها به شدت گلولهباران شده بود که در این آتشبازی بعضی از آنها زخمی شده بودند. بچههای ما هم تا آن زمان ناهار نخورده بودند، چند سیب قرمز و مقداری آب ک ما به آنها دادیم، ناهارشان شد.
بعد از آن به سمت بالگرد سوخته احمد رفتیم. به بچهها گفتم:« مواظب باشید پایتان را روی سنگهای بزرگ بگذارید و روی خاک وشن نروید چون احتمال دارد عراقیها مینگذاری کرده باشند.» به هر زحمتی بود خودمان را به بالگرد رساندیم و به جستوجو در محل پرداختیم. یک دفعه متوجه کاپشن پروازی احمد شدم که یک ذرهاش سوخته شده بود. گفتم:«احمد آقا!داداش! احمدجان!»
با صدای بلند صدایشی میکردم که متوجّه راننده آذربایجانی شدم که نشتسه و با گریه جایی را نگاه میکند. به دنبال نگاهش رفتم و به بالگرد سوخته نگاه انداختم که چیزی زیر بالگرد توجهم را به خود جلب کرد. جلوتررفتم دیدم ضدگلوله و قسمتی از بدنه بالگرد کنده شده و روی قسمت جلویی بالگرد افتاده و آن را پوشانده . میخواستم با دست آن تکه را بردارم؛ اما از بس داغ بود دستم سوخت. دستکشها را به دستم کردم تا بتوانم آن را بردارم. باز گرمای بدنه بالگرد دستم را سوزاند. این با ردستم را با دستکش در آب فرو کردم حسابی که خیس شد زیر قطعه بردم و یکباره پرتابش کردم؛ اما آنقدر داغ بود که بازهم دستم سوخت. آنجا بود که زمین و زمان برایم تیره و تار شد و پیکر بیجان احمد را پیدا کردم. ناخودآگاه با صدای بلند گفتم:« داداش! پس تنهایی چرا؟»
در همین زمان یک قطره خون از چشمش چکید و به سمت پیشانی رفت، در آن هنگام با دیدن آن صحنة غمانگیز فهمیدم که دیگر احمد در میانمان نخواهد بود و ما از وجود یک فرمانده دلسوز، خوب و مؤمون محروم شدیم و او در پروازش ما را تنها گذاشت؛ چون بال و پر پرواز نداشتیم.
آری! شهادت تحفهای بهشتی است که خداوندآن هدیة گرانبها را برای خاصان و خالصان راهش میفرستد و هرکسی لیاقت و شایستگی آن را ندارد و کالایی نیست که هر تاجری بتواندآن را معامله کند، چون هرکس بخواهد آن را بخرد، باید جانش را به دوست تقدیم کند که این مهم، کار هر کس نیست. عشق حسین(ع) میخواهد و اعتقاد به علی(ع) و در این دنیای وانفسا که قدم به قدمش هزاران دام شیطانی است، توکل ابراهیم خلیل میخواهد تا بگوید حسبیالله و معشوق بیهمتا امرکند« ای آتش! برای سرد باش و سلامت باش!». در آن آتش برای ایمان خلق باید ابراهیم سالم میماند، اما اینجا باید پیکر احمد میسوخت تا اگر گناهی داشته بسوزد تا روح وجسم یار در دیدار دلدار چون آب زلال چشمهساران گردد.
شدت آتش بالگرد به حدی بود که کلاه پروازش ذوب شده بود و تقریباً به اندازه دو بنده انگشت بیشتر از آن باقی نمانده بود. کلاهش را کنار زدم. فقط کمی مو روی سرش بود و جایش سفید شده بود، میبایست سفید باشد چون سالها احمد در آنجا فکرهای پاک ومنزه داشت به سفیدی برف. پهلوی چپش کاملاً از بین رفته بود و نصف لگنش و قسمت راستش تا حدودی سالم مانده بود.دستانش بالا و به سمت آسمان بود. آری دستانش را به سمت آسمان گرفته بود تا خدا دستش را بگیرد و به سوی خود بالا ببرد و در زمین جا نماند که جاماندنش خلاف رسم عشق و عاشقی بود. پاهایش سوخته بود که باید میسوخت چون کشوری اهل پرواز بود و آن را که پر پرواز و عروج است، چه نیازی به پای زمینی و خاکنشینی و از قد رعنای 178 سانتیمتری احمد حدود یک متری بیشتر باقی نمانده بود. فکرمیکنم این قدر هم زیاد بوده چون کشوری تمام وجود و هستیاش فکر بود و اندیشه، که به این قد و قواره نیاز نداشتت.
به هرحال با گریه و زاری از غم این هجران، پیکر شهید عزیمان احمد را از لاشههای بالگرد بیرون آوردیم و لای پتو گذاشتیم، اما بدنش به حدی داغ بود که ترسیدیم پتو از داغی جسم پاکش بسوزد، دوباره پیکرش را روی زمین گذاشتیم و رویش آب ریختیم، از شدت گرما کمی بخار بلند شد و دوباره روی پتو گذاشتیم و زمزمة لاالهالاالله با هقهق گریة بچهها بلند شد. در طول مسیر بچهها گریه میکردند و ذکر محمدرسولالله و علی ولیالله را تکرار میکردند. دقایقی پس از حرکت، مهندس کاوسیفر هم که عقب مانده بود، از راه رسید. چریکهای ملکشاهی به ترتیب جایشان را عوض میکردند، تا اینکه پیکر شهید کشوری را داخل بالگرد 214 گذاشتیم و به سردخانة بیمارستان ایلام منتقل کردیم.
دوستان خواستند که من به خانمش اطلاع بدهم. به سمت استانداری به راه افتادم و در مسیر کلی با خودم کلنجار رفتم که چه بگویم و چهطور بگویم؟
وقتی رسیدم دیدم خانم مهندس ابراهیمی پشت میز نشسته و خانم کشوری هم آن طرفتر روی صندلی نشسته است. سعی کردم روحیهام را حفظ کنم و خراب نکنم. سلام کردم و تا خواستم حرفی بزنم، خانمش گفت:« آقای مشهدی چه شده؟ احمدآقا شهید شده است؟»
من که جا خورده بودم گفتم:« نه! احمد فقط کمی زخمی شده و شکستگی دارد، که با بالگرد به کرمانشاه منتقلش کردیم.» گفت:« آقای مشهدی لازم نیست خودتان را عذاب بدهید و به من دروغ بگویید، من میدانم احمدآقای من شهید شده، چون صبح که میرفت به من گفت: «خانم این آخرین چایی است که با شما میخورم.»
در مقابل اراده، تحمل و ایمان این خانواده چیزی نداشتم بگویم و آنجا را آرام و سربه زیر ترک کردم. با خود گفتم:« مشهدی خیلی از قافله عقبی، چه فکر میکردی و چه دیدی؟»
به یاد حرفها، حرکات و بیتابیهای صبح احمد افتادم و اینکه هنگام حملة هواپیماهای عراقی در مقابل آن همه خواهش و التماس من برای عجله مرا دعوت به آرامش میکرد و مدام میگفت:« آرامتر مشهدی، آرامتر!» و صحبتهای او به همسرش، نشان دهندة علم و آگاهی او به زمان و مکان شهادت خود بود؛ دیگر ایمانم به یقین تبدیل شد که کشوری آسمانی بود و مجبور به زندگی زمینی.
دوستان و همکاران جمع شدیم تا برای عرض تسلیت به همسر شهید کشوری به استانداری برویم. وقتی سرهنگ شالچی، فرمانده پایگاه هوانیروز کرمانشاه وارد شد، چون بمبی که چاشنیاش عمل کرده باشد ترکید و شروع به گریه کردن کرد. کسی که همه از او انتظار داشتند تا به نمایندگی از جمع صحبت کند و به بازماندگان دلداری داده و تسلیت بگوید، خودش تحمل نکرد و تاب نیاورد و زار زار گریه کرد. بقیّه بچهها هم که با او ارتباط بیشتری داشتند، دیگر معلوم بود چه حالی داشتند. من هم که فقط به چهارچوب در تکیه داده بودم و گریه میکردم. همه دوستان در گوشهای خلوت کرده و با شهید گپ میزدندو عقدة دل پاره میکردند. فردای آن روز پیکر کشوری در ایلام تشییع شد. چه تشییع عظیم و بیسابقهای که نظیرش را نه قبل از آن و نه بعد از آن در ایلام ندیدم. اکثر قریب به اتفاق مردم ایلام آمده بودند. هرکس خبر شهادت امیر سرافراز جبهههای غرب و ایلام را شنیده بود، خودش را رسانده بود تا با پاسبان هوایی شهر و دیارش خداحافظی کند. آن پاسبانی که در راه عمل به وظیفهاش گرانمایهترین کالای زندیگ را هدیه داد تا مردم کشور و دینش را از تجاوز دشمنان حفظ کند. در مراسم تشییع آقایی نزدیک آمد و به من گفت:« آقا این دستمال را بگیر و بگذار داخل تابوت شهید!» وقتی دستمال را باز کردم دیدم مقدار از بدن سوخته شهید کشوری است که در بیمارستان جا مانده است. سرهنگ سهرابی فرمانده تیپ کرمانشاه مستقر در سنی کنارم بود، دستم شروع به لرزیدن کرد و دستمال از دستم افتاد. سریع آن را برداشتم. دستم یارای بردن نداشت. هر طوری بود پرچم سر تابوت را کنار زدم و دستمال را داخل تابوت گذاشتم. پیکر شهید تشییع شد و آن را داخل بالگرد 214 گذاشتیم که یکی از خلبانانش ، محمدامین عالی بود. بالگرد حامل احمد پرواز کرد و قلبمان را با خود برد، ما هم کمی همراهیاش کردیم. حاضران در مراسم تشییع، بالگردها را نگاه میکردند، اشک میریختند و زار میزدناد و به رسم خودشان بر سر و صورت خویش خاک میریختند. انصافاً نمیشود آن حال و هوا، آن عشق و علاقة مردم ایلام به کشوری را بیان کرد. پیکر شهید کشوری پس از تشییع در کرمانشاه و تهران، سرانجام در هجدهم آذرماه 1359 در قطعة 24 بهشتزهرای تهران دفن شد تا در جایگاه ابدی خود در بهشت، در کنار سرور و سالار خویش امام حسین(ع)، آرام گیرد. یاد و خاطرهاش بخیر. بارها من و فرمانده بیمثالم، هنگام پرواز در آسمان ایلام، چیزهایی میدیدیم و با هم گریه میکردیم که تنها خداوند به اسرار انسانها آگاه است.
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی، کشوری جان شد و لایق جانان.[1]
چای آخر. صفحه 140