مجموعه خاطرات شهید حاج داوود کریمی(2)؛ آدمهاي بزرگ
سهشنبه, ۱۶ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۰۹
كوچكترين كارگر كارگاه تراشكاري حاج داود پسري است يتيم. حاج داود هميشه با ديدن او به ياد خودش ميافتاد. داود هم، سن او را داشت كه به كارگاه تراشكاري آمد و اين حرفه را ياد گرفت. بيشتر شاگردان مغازهاش نانآور خانوادهاند. پسرك كه تنها چند ماه از كارش ميگذرد، هنوز يك محصل است.
نوید شاهد: كوچكترين كارگر كارگاه تراشكاري حاج داود پسري است يتيم. حاج داود هميشه با ديدن او به ياد خودش ميافتاد. داود هم، سن او را داشت كه به كارگاه تراشكاري آمد و اين حرفه را ياد گرفت. بيشتر شاگردان مغازهاش نانآور خانوادهاند. پسرك كه تنها چند ماه از كارش ميگذرد، هنوز يك محصل است.
حاج داود كه پشت دستگاه تراشكاري ايستاده از او ميخواهد آچار بزرگ را از جعبه ابزار بياورد. وقتي پسرك اين سوي دستگاه ميايستد و آچار را به سمت حاج داود ميگيرد، حاجي ازش ميپرسد: «تا كلاس چند خواندي؟»
ـ هنوزم ميخوانم، كلاس اول دبيرستانم.
ـ خيلي خوبه! يك وقت درس را ول نكني! هم كار خوب است هم درس؛ اما كار و تحصيل در كنار هم ميشود نور علي نور. من خودم، تا موقعي كه دبيرستان را در مدرسه شبانه تمام كردم، كار هم ميكردم. اين طوري، وقتي دَرسَت تمام ميشود حرفهاي هم براي ادامه زندگي داري.
پسرك نگاهش را از صورت حاج داود ميگيرد و دستهاي او را در حال تنظيم دستگاه تعقيب ميكند و در همان حال به سراغ سوالاتي كه در ذهنش تلنبار شده ميشود.
ـ حاجي، آدم بزرگا چه كساني هستند؟
حاج داود با حوصله جوابش را ميدهد: «من خيلي از آنها را ميشناختم؛ اما همهشان شهيد شدند. اگر ميخواهي آدمهاي بزرگ را ببيني بايد بروي به بهشت زهرا و از قطعه شهدا ديدن كني. خودشان را كه نه، عكسشان را ميبيني!»
ـ راست ميگويند كه شما فرمانده آنها بوديد.
حاج داود براي چند لحظه كارش را رها ميكند.
ـ چه فايده، فرماندهاي كه از گردان و لشگرش جا بماند كه ديگر فرمانده نيست. اي كاش من هم يك نيروي عادي و بينام و نشان بودم. وقتي اين كلمات از دهانش خارج ميشود، اشك در چشمانش حلقه ميبندد. پسرك از خجالت سرش را پايين مياندازد؛ اما هنوز سوال دارد.
ـ شما چرا بعد از جنگ مسئوليتي نگرفتيد؟!
ـ مسئوليت كه گرفتني باشد واويلا است. من فكر ميكنم اگر كسي در كاري وارد نباشد و يا از او لايقتر باشد و مسئوليت را قبول كند، خيانت كرده است. من كار اصليام تراشكاري است. بعد از آنكه جنگ تمام شد بر سر حرفهام برگشتم. دوست دارم با مردم عادي زندگي كنم، چون خودم را آدمي عادي ميدانم.
پسرک با وجود سن و سال كمش ميتوانست حرفهاي حاج داود را بفهمد و كلاس ساده و بيپيرايه او را درك كند. براي همين سوالاتش را فراموش كرد و به دنبال كارهايي رفت كه حاج داود بهاش سپرده بود؛ اما هنگام خوردن ناهار حاج داود خاطرهاي را تعريف كرد كه پسرك تقريباً جواب همه سوالهايش را گرفت.
ـ در جبههها فرماندهاي داشتيم كه همان سالهاي اول شهيد شد. همه فكر ميكردند كه او از فرماندهان قديمي ارتش است. اما او يك كارگر بود. استعداد داشت و خيلي زود پلههاي ترقي را بالا رفت؛ اول شد مسئول گروهان، بعد به فرماندهي گردان رسيد و بعدش فرمانده تيپ شد. اما در كنار چادر فرماندهي، هميشه يك چرخ چاه ميديديم. چرخ چاه را فرمانده از روستايش آورده بود. يك روز به چادرش رفته بودم، دل را به دريا زدم و ازش پرسيدم: اين چرخ چاه براي چه در اينجاست؟ چه معنايي دارد كه فرمانده در كنار چادر فرماندهي، چرخ چاه نگه دارد؟ فرمانده گفت: اين، جزء اموال شخصي من است. من قبلاً يك مقني (چاهكن) بودم. حالا اين چرخ چاه را كار چادر فرماندهي گذاشتهام تا شغل اصليام را فراموش نكنم. بايد هميشه اين چرخ چاه جلوي چشمم باشد تا غرور برم ندارد.
قصه فرماندهان 20(یک روز، یک مرد-براساس زندگی سردار شهید حاج داود کریمی)، حسن مطلق،انتشارات سوره مهر،1387
حاج داود كه پشت دستگاه تراشكاري ايستاده از او ميخواهد آچار بزرگ را از جعبه ابزار بياورد. وقتي پسرك اين سوي دستگاه ميايستد و آچار را به سمت حاج داود ميگيرد، حاجي ازش ميپرسد: «تا كلاس چند خواندي؟»
ـ هنوزم ميخوانم، كلاس اول دبيرستانم.
ـ خيلي خوبه! يك وقت درس را ول نكني! هم كار خوب است هم درس؛ اما كار و تحصيل در كنار هم ميشود نور علي نور. من خودم، تا موقعي كه دبيرستان را در مدرسه شبانه تمام كردم، كار هم ميكردم. اين طوري، وقتي دَرسَت تمام ميشود حرفهاي هم براي ادامه زندگي داري.
پسرك نگاهش را از صورت حاج داود ميگيرد و دستهاي او را در حال تنظيم دستگاه تعقيب ميكند و در همان حال به سراغ سوالاتي كه در ذهنش تلنبار شده ميشود.
ـ حاجي، آدم بزرگا چه كساني هستند؟
حاج داود با حوصله جوابش را ميدهد: «من خيلي از آنها را ميشناختم؛ اما همهشان شهيد شدند. اگر ميخواهي آدمهاي بزرگ را ببيني بايد بروي به بهشت زهرا و از قطعه شهدا ديدن كني. خودشان را كه نه، عكسشان را ميبيني!»
ـ راست ميگويند كه شما فرمانده آنها بوديد.
حاج داود براي چند لحظه كارش را رها ميكند.
ـ چه فايده، فرماندهاي كه از گردان و لشگرش جا بماند كه ديگر فرمانده نيست. اي كاش من هم يك نيروي عادي و بينام و نشان بودم. وقتي اين كلمات از دهانش خارج ميشود، اشك در چشمانش حلقه ميبندد. پسرك از خجالت سرش را پايين مياندازد؛ اما هنوز سوال دارد.
ـ شما چرا بعد از جنگ مسئوليتي نگرفتيد؟!
ـ مسئوليت كه گرفتني باشد واويلا است. من فكر ميكنم اگر كسي در كاري وارد نباشد و يا از او لايقتر باشد و مسئوليت را قبول كند، خيانت كرده است. من كار اصليام تراشكاري است. بعد از آنكه جنگ تمام شد بر سر حرفهام برگشتم. دوست دارم با مردم عادي زندگي كنم، چون خودم را آدمي عادي ميدانم.
پسرک با وجود سن و سال كمش ميتوانست حرفهاي حاج داود را بفهمد و كلاس ساده و بيپيرايه او را درك كند. براي همين سوالاتش را فراموش كرد و به دنبال كارهايي رفت كه حاج داود بهاش سپرده بود؛ اما هنگام خوردن ناهار حاج داود خاطرهاي را تعريف كرد كه پسرك تقريباً جواب همه سوالهايش را گرفت.
ـ در جبههها فرماندهاي داشتيم كه همان سالهاي اول شهيد شد. همه فكر ميكردند كه او از فرماندهان قديمي ارتش است. اما او يك كارگر بود. استعداد داشت و خيلي زود پلههاي ترقي را بالا رفت؛ اول شد مسئول گروهان، بعد به فرماندهي گردان رسيد و بعدش فرمانده تيپ شد. اما در كنار چادر فرماندهي، هميشه يك چرخ چاه ميديديم. چرخ چاه را فرمانده از روستايش آورده بود. يك روز به چادرش رفته بودم، دل را به دريا زدم و ازش پرسيدم: اين چرخ چاه براي چه در اينجاست؟ چه معنايي دارد كه فرمانده در كنار چادر فرماندهي، چرخ چاه نگه دارد؟ فرمانده گفت: اين، جزء اموال شخصي من است. من قبلاً يك مقني (چاهكن) بودم. حالا اين چرخ چاه را كار چادر فرماندهي گذاشتهام تا شغل اصليام را فراموش نكنم. بايد هميشه اين چرخ چاه جلوي چشمم باشد تا غرور برم ندارد.
قصه فرماندهان 20(یک روز، یک مرد-براساس زندگی سردار شهید حاج داود کریمی)، حسن مطلق،انتشارات سوره مهر،1387
نظر شما