کرامات شهیدان؛(95)زمان شهادتت نزدیک است
يکشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۰۰
شهيد اصغر وصالي چریك ماهر و زبده ای بود. برادر او اسماعيل كه 40 روز زودتر از او شهيد شده بود، شبي به خواب اصغر آمد و او را از شهادتش مطلع كرد...
نوید شاهد:
شهيد اصغر وصالي چریك ماهر و زبده ای بود. برادر او اسماعيل كه 40 روز زودتر از او شهيد شده بود، شبي به خواب اصغر آمد و او را از شهادتش مطلع كرد. اسماعيل به اصغر گفته بود: اصغرجان،چون زمان شهادتت نزديک است ،بيشتر مراقب كارهايت باش.
راوی: علي شجاع داودي
مگر شک داری که زنده ام؟
فرزندم یعقوب در نیمه شب نهم تیرماه سال 1343 در خانواده ای متدین در بندر عباس به دنیا آمد. درچهار سالگي ناگهان فلج شد. فوراً او را به بيمارستان نمازي شيراز بردیم. دكتر معالج می گفت: او تا صبح بيشترمهمان شما نيست. من تا این سخن را از دکتر شنیدم، گفتم: حالا كه قرار است یعقوب بميرد، بهتر است پشت پنجره فولاد امام رضا(ع) بميرد. به همین نیت شبانه به طرف مشهد روانه شدیم. درمشهد به نزد سيّدي به نام طباطبايي که اهل معنا بود، رفتیم. سيّد گفت: او را به دروازه مراد ببنديد. گريان و نالان او را بستیم. عمويش را پهلوي بچه گذاشتم و خود براي مناجات به گوشه اي از حرم پناه بردم و تا صبح به درگاه خدا گريه وتوسل کردم. نزديک اذان خوابم برد. با صداي اذان از خواب برخاستم. وقتي از جاي خود بلندشدم تا به بچه سري بزنم، در كمال تعجب ديدم از یعقوب خبری نيست. عموي یعقوب هم كه تازه از تجديد وضو برگشته بود، خبري از بچه نداشت. تا صبح در حرم و صحن هاي اطراف به دنبال او گشتیم. در ساعت 30 / 8 صبح در صحن قديمي حرم در کمال تعجب یعقوب را دیدم که بر روي پاهاي خود ايستاده است و به شدت ميلرزد. فوراً بچه را به نزد سيّد بردم. بعضی که فهميدند یعقوب به برکت حضرت رضا علیه السلام شفا يافته است،هجوم آوردند و لباس هاي او را پاره كردند. مجبور شدم كسي را بفرستم تا براي او لباس بخرد.
یعقوب در دی ماه 1363 در منطقه جنگی پیرانشهر هنگامی که درسنگر کمین بود توسط عراقی ها وگروهک کومله در محاصره قرار گرفت.در اثر درگیری تن به تن بین آنها وعراقی ها، همه دوستان او به شهادت رسيدند .یعقوب وقتی می بیند تنها شده و چیزی تا زمان اسارتش باقی نمانده است، به نماز می ایستد. عراقی ها بالای سر او می رسند و پس از شکنجه زیاد او را به شهادت میرسانند.
شبي در خواب ديدم با پسر كوچكم مرتضي به بهشت زهرا(س) رفته ام. ناگهان ديدم يعقوب از سمت قبله از قبر بيرون آمد. لباس بسيجي به تن داشت. شهيد رضايي و آب سينه و ديگر شهيدان هم در كنار او بودند. زير درخت پر ميوه اي ایستاده بود. او را در آغوش گرفتم و سينه و پيشاني او را بوسيدم وبه او گفتم: مگر زنده اي؟ گفت: مگر شك داري که زنده ام؟ گفتم: لعنت خدا بر شكاك باد. به او گفتم: به خدا و حضرت عباس(ع) قسمت ميدهم كه مرا همراه خودت ببر. در جواب گفت: برادرم كوچك است، نياز به تو دارد. این را كه گفت، ناگهان رفت و من هم با صداي گريه برادر كوچكش از خواب بيدار شدم.
راوی: علي شجاع داودي
مگر شک داری که زنده ام؟
فرزندم یعقوب در نیمه شب نهم تیرماه سال 1343 در خانواده ای متدین در بندر عباس به دنیا آمد. درچهار سالگي ناگهان فلج شد. فوراً او را به بيمارستان نمازي شيراز بردیم. دكتر معالج می گفت: او تا صبح بيشترمهمان شما نيست. من تا این سخن را از دکتر شنیدم، گفتم: حالا كه قرار است یعقوب بميرد، بهتر است پشت پنجره فولاد امام رضا(ع) بميرد. به همین نیت شبانه به طرف مشهد روانه شدیم. درمشهد به نزد سيّدي به نام طباطبايي که اهل معنا بود، رفتیم. سيّد گفت: او را به دروازه مراد ببنديد. گريان و نالان او را بستیم. عمويش را پهلوي بچه گذاشتم و خود براي مناجات به گوشه اي از حرم پناه بردم و تا صبح به درگاه خدا گريه وتوسل کردم. نزديک اذان خوابم برد. با صداي اذان از خواب برخاستم. وقتي از جاي خود بلندشدم تا به بچه سري بزنم، در كمال تعجب ديدم از یعقوب خبری نيست. عموي یعقوب هم كه تازه از تجديد وضو برگشته بود، خبري از بچه نداشت. تا صبح در حرم و صحن هاي اطراف به دنبال او گشتیم. در ساعت 30 / 8 صبح در صحن قديمي حرم در کمال تعجب یعقوب را دیدم که بر روي پاهاي خود ايستاده است و به شدت ميلرزد. فوراً بچه را به نزد سيّد بردم. بعضی که فهميدند یعقوب به برکت حضرت رضا علیه السلام شفا يافته است،هجوم آوردند و لباس هاي او را پاره كردند. مجبور شدم كسي را بفرستم تا براي او لباس بخرد.
یعقوب در دی ماه 1363 در منطقه جنگی پیرانشهر هنگامی که درسنگر کمین بود توسط عراقی ها وگروهک کومله در محاصره قرار گرفت.در اثر درگیری تن به تن بین آنها وعراقی ها، همه دوستان او به شهادت رسيدند .یعقوب وقتی می بیند تنها شده و چیزی تا زمان اسارتش باقی نمانده است، به نماز می ایستد. عراقی ها بالای سر او می رسند و پس از شکنجه زیاد او را به شهادت میرسانند.
شبي در خواب ديدم با پسر كوچكم مرتضي به بهشت زهرا(س) رفته ام. ناگهان ديدم يعقوب از سمت قبله از قبر بيرون آمد. لباس بسيجي به تن داشت. شهيد رضايي و آب سينه و ديگر شهيدان هم در كنار او بودند. زير درخت پر ميوه اي ایستاده بود. او را در آغوش گرفتم و سينه و پيشاني او را بوسيدم وبه او گفتم: مگر زنده اي؟ گفت: مگر شك داري که زنده ام؟ گفتم: لعنت خدا بر شكاك باد. به او گفتم: به خدا و حضرت عباس(ع) قسمت ميدهم كه مرا همراه خودت ببر. در جواب گفت: برادرم كوچك است، نياز به تو دارد. این را كه گفت، ناگهان رفت و من هم با صداي گريه برادر كوچكش از خواب بيدار شدم.
راوی: مادر شهید یعقوب دبیری نژاد
منبع: کرامات شهیدان لحظه های آسمانی(جلد چهارم) غلامعلی رجایی1389
نشر: شاهد
منبع: کرامات شهیدان لحظه های آسمانی(جلد چهارم) غلامعلی رجایی1389
نشر: شاهد
نظر شما