روزهای آخر حرّ انقلاب اسلامی
نوید شاهد: نيمه شب بود. وارد مقر نيروها در هتل شدم. همه بچه ها بيدار و نگران بودند. با تعجب پرسيدم: چي شده؟! يکي از رفقا گفت: سيد مجتبي چند ساعت پيش رفته شناسائي و هنوز نيامده. الان راديوي عراق اعلام کرده که ما سيد مجتبي هاشمي را به اسارت گرفتيم. پاهايم سست شد. زدم توي سرم. فكر همه چيز را مي كرديم الا اسارت سيد با ناراحتي گفتم: تنها رفته بود؟ ادامه داد: نه، شاهرخ ضرغام باهاش بوده نمي دانستم چي بگم، خيلي حالم گرفته شد. رفتم در گوشه اي نشستم. ياد خاطراتي که با آنها داشتم لحظه اي از ذهنم خارج نمي شد. نمي توانستم جلوي گريه ام را بگيرم.
ساعتي بعد از فرط خستگي با چشماني اشک آلود خوابم بُرد.
هنوز ساعتي نگذشته بود که با سر و صداي بچه ها بيدار شدم. به جلوي درب هتل نگاه کردم. تعداد زيادي از بچه ها در ورودي هتل جمع شده بودند و صلوات مي فرستادند.
در ميان بچه ها سيد و در کنار او شاهرخ را ديدم! اول فکر کردم خواب مي بينم. اما خواب نبود. از جا پريدم و به سمتشان رفتم. همه بچه ها با آنها روبوسي مي کردند.
يکي از بچه ها گفت: آقا سيد، شما که ما رو نصف جون كردي، مگه شما اسير نشده بوديد؟! آخه عراقي ها سر شب اعلام كردند که شما رو اسير گرفتند. شاهرخ پريد تو حرفش و گفت: چي مي گي!؟ ما دو تا اسير هم از اونها گرفتيم.
سيد مجتبي هم به شوخي گفت: ما رو گرفتند و بردند توي مقرشان، بعد هم دو تا افسرعراقي را به عنوان کادو به ما دادند و برگشتيم. بعد از يك ساعت شوخي و خنده به اتاقها رفتيم و خوابيديم.
٭٭٭
صبح فردا جلسه اي برگزارشد. نقشه هائي که سيد آورده بود همگي بررسي شد. با فرماندهي ارتش و دفتر فرماندهي كل قوادر منطقه آبادان هماهنگي لازم صورت گرفت. قرار شد در غروب روز شانزده آذر نيروهاي فدائيان اسلام با عبور ازخطوط مقدم نبرد در شمال شرق آبادان به مواضع دشمن حمله کنند و تا جاده آبادان ماهشهر را پاكسازي كنند. سپس مواضع تصرف شده را تحويل ارتش بدهند.
سه روز تا شروع عمليات مانده بود. شب جمعه براي دعاي کميل به مقر نيروها در هتل آمديم. شاهرخ، همه نيروهايش را آورده بود. رفتار او خيلي عجيب شده. وقتي سيد دعاي کميل را مي خواند شاهرخ در گوشه اي نشسته بود.از شدت گريه شانه هايش مي لرزيد!
با ديدن او ناخوداگاه گريه ام گرفت. سرش پائين و دستانش به سمت آسمان بود. مرتب مي گفت: الهي العفو...
سيد خيلي سوزناك مي خواند. آخر دعا گفت: عمليات نزديکه، خدايا اگه ما لياقت داريم ما رو پاک کن و شهادت رو نصيبمان کن. بعد گفت: دوستان شهادت نصيب كسي مي شه كه از بقيه پاكتر باشه. برگشتم به سمت عقب شاهرخ سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گريه مي كرد!
صبح فردا، يکي از خبرنگاران تلويزيون به ميان نيروها آمد و با همه بچه ها مصاحبه کرد. اين فيلم چندين بار از صدا وسيما پخش شده. وقتي دوربين در مقابل شاهرخ قرارگرفت چند دقيقه اي صحبت كرد. در پايان وقتي خبرنگار از او پرسيد: چه آرزوئي داري؟ بدون مكث گفت: پيروزي نهائي براي رزمندگان اسلام و شهادت براي خودم!!
آقا سیدمجتبی هاشمی رو کرد به شاهرخ ضرغام و محمود صندوقچی و گفت: خبر آوردند دشمن از بهمن شیر گذشته و وارد منطقه ی ذوالفقاری شده. اگر آن جا دست عراقی ها بیفتد، سقوط آبادان حتمی است. به هر نحوی شده نباید بگذاریم ذوالفقاری را بگیرند.
بعد از آن ها خواست هرچه سریع تر گروهی رابه آن جا اعزام کنند. شاهرخ و محمود فورا چهارده نفر از شجاع ترین افراد را با خود همراه کردند. اینان پیش قراولان گروه فدائیان اسلام بودند. مابقی گروه هم به همراه خود آقا سید مجتبی راهی منطقه شدند.
گروه فدائیان اسلام به محض ورود به منطقه، چنان ضربه شستی به متجاوزین نشان دادند که مات و مبهوت شدند. دشمن شوکه شده بود. فکر می کرد این یک تاکتیک نظامی از قبل طراحی شده بود و ایرانی ها قصد غافلگیر کردن آنان را داشته اند. لذا پیشروی عراقی ها متوقف شد. در این زمان نیروهای دیگر هم از راه رسیدند و حمله به قلب دشمن، با قدرت بیشتری صورت گرفت.
رشادت رزمندگان اسلام در منطقه ذوالفقاری، عراقی ها را تا پشت نخلستان های آن سوی بهمن شیر با ذلت هرچه بیشتر به عقب راند.
در این منطقه، رزم گروه فدائیان اسلام بیش از آن که گفتنی و شنیدنی باشد، دیدنی بود.
شاهرخ ضرغام و گروهش بی محابا به طرف دشمن شلیک می کردند و بی باکانه به سویشان حمله ور می شدند. آن ها چنان رعب و وحشتی در دل دشمن ایجاد کرده بودند که بسیاری از ترس، پا به فرار گذاشته و خودشان رابه رودخانه بهمن شیر انداخته و بسیاری غرق شده بودند.
راوی: محمد تهرانی