بوی خفه باروت
نوید شاهد: شهید سید جواد حسینی از سردمداران و رهبران انقلاب در جيرفت بود . شكنجه شد ، اما پايمردي نشان داد . قبل از انقلاب كه هيچ كس جرأت نفس كشيدن نداشت، عليه رژيم بي پروا سخنراني مي كرد. هر وقت كه در خيابان ر اه مي رفت نيروهاي ضد انقلاب مسخره اش مي كردند و افتر ا مي بستند و مي گفتند:« ارتجاعي است، تندرو است، آمده خودش را انقلابي جا بزند.»و اين گونه حر ف هاي بي سر و ته!
به خاطر نفوذ سيد جواد در جيرفت و پختگي اش در رهبري جريانات سياسي، حرف هاي بي هويتي راجع به سيد به قصد كينه و حسادت زده مي شد.
جايي بوديم كه صداي الاغي بلند شد . سيد جواد گفت:« اين صداي شاه ملعون است.»
اين را عمداً گفت و ما از اين همه صراحت در آن شرايط تعجب كرديم. سيد در جنگ هم شجاع بود و الگو.
كميته تشكيل شده بود و اوايل تشكيل كميته مي توانستي تيپ هاي متفاوتي را ببيني كه در آنجا جمع شده بودند. بعد سپاه تشكيل شد و شهيد مرتضوي فرماندهي سپاه را تحويل گرفت . بعد از شهادت مرتضوي سيد جواد فرماندهي را پذيرفت . از طرف جناح مخالف تبليغات وسيعي راه افتاده بود كه تماماً عليه نيروهاي مخلص انقلاب بود.
يادم مي آيد ما در جهاد مشغول خدمت بوديم . يك روز به ما گفتند شما چهار نفر يعني بنده، سيد جواد حسيني، مهندس مشايخي و شهيد سيرفر را براي رفتن به منطقة عملياتي خواسته اند و هر چهار نفرمان رفتيم . از خر م آباد كه گذشتيم قطار ايستاد و براي نماز پياده شديم.
سيد جواد رفت سنگ د اغي برداشت و داد دست من و گفت:« با اين سنگ نماز بخوانيد كه هم به ياد قيامت باشيد و هم سختي ها را لمس كنيد و مقاوم شويد.»
با اينكه هوا بسيار گرم بود ، وضو گرفت و به نماز ايستاد. هيچ چيز نمي توانست سيد جواد را از ادامه راهش منصرف كند، نه سختي ها و نه تحقيرها و تمسخرها . مثل كوهي ايستاد و از انقلاب دفاع كرد. براي شهر جيرفت رهبري توانمند بود.
عمليات رمضان با هم بوديم . در عمليات بيت المقدس هر دو مجروح شده بوديم كه براي مداوا به تبريز اعزام شديم . من در بيمارستان تبريز بستري بودم كه سيد جواد را اعزام كرده بودند به مشهد. از بيمارستان كه برگشتيم، همديگر را در تهران ملاقات كرديم. آن چنان دلتنگ شده بوديم كه قابل وصف نيست . خوشحال از اينكه همديگر را ديد ه ايم ، با هم راهي كرمان شديم. بعد از آن هم جيرفت. به جيرفت كه رسيديم ، نزد يك به گلزار شهدا سيد گفت:« برويم بهشت زهرا».
پياده شديم . با عصا مشكل بود . به هر نحوي كه بود رفتيم . تقريباً ساعت هفت بعد از ظهر بود . جمعي از مردم، خانواد ه هاي شهدا و آشناياني كه آمده بودند گلزار شهدا از ما استقبال گرمي به كردند.
غروب دلگيري بود . دلگير و آشنا . عطر دلپذير شهدا را داشت . عطر تمامي دوست داشتني ها را. شب شده بود كه بلند شديم . من از ناحية سر و پا آسيب ديده بودم . برگشتيم خانه . چند روزي كه گذشت شهيد مشايخي از ما خواست براي اعزام به جبهه آماده باشيم . خلاصه، رفتيم اهواز ، پايگاه شهيد رجايي. نيروهاي رزمنده را آماده مي كردند كه بفرستند خط مقدم.
خنده رو بود و خوش صحبت و نكتة جالب اينكه هميشه با هم با لهجة
محلي صحبت مي كرديم. تك و توكي از بچه ها كه سيگار مي كشيدند، مي گفت:« برويم اذيتشان كنيم تا سيگار نكشند. ناگهان سيگارشان ر ا مي قاپيديم و خاموش مي كرديم.» به شوخي مي گفت « گوشتان ر ا مي برم!» و اين جمله تكيه كلامش شده بود.
علاقة زيادي به شنا داشت . با هم رفته بوديم تا رودخانة كارون . شهيد صمدالله بيات هم بود . چند نفر قبلاً در رود كارون غرق شده بودند . سيد جواد گفت:« بايد از اين به بعد تمرين كنيم كه اگر به چنين جاهايي برخورد كرديم و شرايط دشواري داشتيم، بتوانيم خودمان را نجات دهيم.»
مثل ديگر قابليت هايش مهارت خوبي در شنا داشت. آموزش تمام شد و قرار شد ما را بفرستند خط. سردار سليماني منطقه را تشريح كرد و چگونگي عبور از كانال ماهي را توضيح داد. نيروها تقسيم شدند . سيد جواد فرمانده گردان بود . ما هم در گردان ديگري مشغو ل بوديم . قرار شد شب حمله ما نيروهاي عمل كننده باشيم .
فكر مي كنم شب 21 ماه مبار ك رمضان بود . سيد جواد آمد و به من گفت : برويم غسل شهادت كنيم.»
نيروها را تحويل دادند . غروب شده بود كه به سمت خط مقدم راه افتاديم. گردان ما در وسط واقع شده بود و گردان سيد جواد سمت راست ما. عمليات آغاز شده بود . نيروها رفته بودند و راه را باز كرده بودند . ما و سيد جواد همزمان وارد عمليات شديم . دشمن مسلط بود . تلفات داديم ولي خيلي زود آتش دشمن خاموش شد و نيروهايشان فرار كردند. عده اي كشته شدند و تعدادي هم اسير.
عمليات تا صبح ادامه داشت . وقت سحر سيد جواد به ما اطلاع داد گردان سمت راست ما خيلي خوب عمل نكرده و ما نياز به نيرو داريم .
سريع تعدادي از بچه ها را فرستاديم براي كمك به گردان سيد جواد . واقعاً مقاومت كرده بودند . تيپ چندان خوب عمل نكرد. بعثي ها آمده و در دژ مرزي كه از دست داده بودند ، مستقر شده بودند . تا ظهر با شهيد سيد جواد و شهيد رمضان فاريابي با هم بوديم . نيروها از آن منطقه خارج شده و بين دژ مرزي ايران و عراق كانالي ايجاد كرده بودند. شهيد سيرفر هم بود. با سيد جواد پيش شهيد سيرفر رفتيم تا شايد با همفكري هم بتوانيم نيروها را سازماندهي كنيم . روز بعد از سمت چپ وارد منطقة عملياتي شديم كه متأسفانه عراقي ها بيشتر آنجا را تصرف كرده بودند . قيامت بود . آتش از زمين و هو ا مي باريد. بوي خفة باروت، گرد و خا ك، سفير دسته جمعي گلوله ها مثل پرواز زنبور عسل.
قرار بود ساعت 9 عمليات آغاز شود. تانك هاي دشمن خاك را مي بلعيدند و پيشروي مي كردند. نزديك شدند . نيروها را آماده كرديم براي شكار تانك. كار مشكلي بود . سيد جواد قدري پايين تر از ما قرار داشت .
آتش همچنان عصيانگرانه مي باريد. غوغايي بود كه در همين هنگام كتف راست من گلوله خورد . ديدم بي تحرك شده ام. سيد جو اد به اتفاق يكي از دوستان آمد و بلندم كرد. مرا داخل يك وانت كه پر از مجروح و شهيد بود گذاشتند.
سر مرا در آغوش گرفت . من فكر مي كردم لحظات آخر عمرم ر ا مي گذرانم. شروع كرد به تلاوت سورة الحمد . شوخي مي كرد و سر به سرم مي گذاشت تا اينكه ما را پشت خط رساند . براي مداوا به اهواز و بعد به تهران اعزام شديم.