فتح، بدون جنگ
فتح، بدون جنـــگ
نوید شاهد: عثمان با شنیدن اسم مردی که روبهرویش ایستاده بود رنگ از صورتش پرید. پس از آن فکر میکرد او باید قد و قامت تنومندی داشته باشد. با خودش گفت: «مگر ضدّ انقلاب از او چه دیده که برای مرده و زندهاش دویست هزار دینار جایزه میدهد.» عباس به طرف او آمد و در چشمهایش خیره شد. از آن شبی که عثمان را زخمی در بیابانهای اطراف شهر پیدا کرده بود چند روزی میگذشت.
وقتی شنید او از اهالی روستای دزلی است، خوشحال شد. امیدوار بود عثمان حرفهای قابل شنیدن داشته باشد: «تعریف کن، عثمان، من گوش میدهم.»
عثمان نگاهی به زخم باند پیچی شده بازویش انداخت و گفت: «من کشاورزم و تا حالا آدم نکشتهام. وقتی در دزلی زندگی میکنی یا باید از گروه دموکرات باشی، یا بمیری.» چند روزی بود که بچهام در تب میسوخت. گفتند: «حصبه گرفته.» خواستم بیارمش شهر و دوا و درمانش کنم امّا آنها نگذاشتند. من هم از عصبانیت شبانه رفتم تا انبار مهماتشان را آتش بزنم که با گلوله زدنم. حالا که میدانی فراری هستم، امّا زن و بچهام در دزلی اسیرند. بیا معامله بکنیم، آقا عباس؛ تو زن و بچهام را سالم به من بده، من هم راه دزلی را به تو نشان میدهم.
عباس به فکر فرو رفت. او بارها برای نفوذ به دزلی نقشه کشیده بود؛ امّا هر بار به خاطر جان نیروهایش پشیمان شده بود، حتّی جاسوسهایش نتوانسته بودند راهی پیدا کنند تا آنها با کمترین تلفات به این دژ نفوذ ناپذیر حمله کنند.
«من قول میدهم، عثمان. اگر دزلی را بگیریم علاوه بر تأمین جان خانوادهات، هرجا که خواستی میتوانی بروی به شرط اینکه هیچ وقت به ما خیانت نکنی.»
چهار شب بعد، 2 مرد در حالی که سر و صورتشان را بسته بودند وارد مقرّ فرمانده اطلاعات منطقه شدند. حسین آن 2 را که در گروه کومله و دمکرات نفوذ کرده بودند میشناخت با دیدن آنها بیمقدمه گفت: «میخواهیم به دزلی حمله کنیم.» 2 مرد، با چشمان گرد شده به هم نگاه کردند. یکی از آنها گفت: «اشتباه نکن، حاج عباس، وجب به وجب کوههای دزلی پر از مواد منفجره است.» عباس به نقطهای نامعلوم خیره شد و آرام و شمرده شمرده گفت: «دزلی باید سقوط کند. مردم منطقه این را میخواهند.»
«حق با شماست امّا از کدام راه میخواهید بروید؟» عباس مصمّم نگاهشان کرد و گفت: «راهش با من.» یکی از جاسوسها که هنوز صورتش پوشیده بود نزدیکتر آمد و بازوی عباس را گرفت.
«حاج عباس، ما به شما شک نداریم، اما یک گردان نیرو را که نمیشود از آسمان ول کنید توی دزلی، فرض محال که برسید، آنجا هزار پناهگاه دارد که ضدّ انقلاب صبح میجنگد و شب در آنجا پناه میگیرد. خطر نکنید، حاجی؛ نیروهای شما زیر خروارها سنگ که از کوه میریزد دفن میشوند.»
عباس چفیهاش را یک دور به گردنش پیچید و محکم گفت: «شما کاری را که میگویم انجام بدهید.» بعد، دهانش را به گوش مردی که حرف میزد گذاشت و پچپچ کرد. حسین برگشت تا بیرون برود. عباس با دست اشاره کرد تا بماند. مردی که صورتش را بسته بود، گفت: «شاید راه دیگری هم باشد، امّا یادتان نرود که ضدّ انقلاب برای سر شما جایزه گذاشته است. احتیاط کنید حاجی. به هر حال، ما دستور شما را اطلاعت میکنیم.» ساعتی بعد نفوذیهای محلی میرفتند تا نقشه عباس را عملی کنند.»
با غروب آفتاب نیروها در 2 ستون منظم به راه افتادند. عثمان به عقب برگشت و صف طولانی را نگاه کرد. وسوسهای شیطانی به جانش افتاده بود. یک لحظه نگاهش با نگاه تیزبین عباس گره خورد. با خودش گفت: «او دویست هزار دینار عراقی ارزش دارد. با این پول میتوانم تا آخر عمر راحت زندگی کنم.» لحظهای ایستاد و به بالای کوهی پر از سنگ و خار نگاه کرد. عباس گفت: «اینجا که تا چشم کار میکند سنگ است.» وسوسه شیطانی عثمان را در خود گرفته بود. عباس از روزهای سخت، تجربههای زیادی آموخته بود. آرام به او نزدیک شد. در کلامش ملایمت بود.
«قرار ما صداقت بود، درست میگویم، عثمان؟»
عثمان به خودش لرزید. ناگهان به یاد آن شب تلخ افتاد. اگر عباس او را نجات نمیداد مردهاش را هم تا حالا کفتارها خورده بودند.
«درست میگویی، فرمانده»
دوباره به راه افتادند. وسوسه دویست هزار دینار عثمان را از خود بیخود کرده بود. حسین خودش را به عباس رساند و گفت: «نباید با جان این همه نیرو بازی کنیم.» عثمان ایستاد. صورتش زیر نور ماه دلهره آور بود. عباس انگار ردّ پای شیطان را در صورت او میدید. به طرفش رفت. قدش تا زیر سینه او هم نمیرسید. ناگهان در یک چشم به هم زدن گردن او را گرفت. کلمات نامفهومی از گلوی عثمان خارج شد و چشمانش از حدقه زد بیرون. حسین به سرعت خودش را به آنها رساند. عثمان مثل گوسفندی آماده ذبح به زمین افتاده بود. عباس عرق پیشانیاش را پاک کرد و به آرامی پرسید: «راه از کدام طرف است؟» فکر دویست هزار دینار از کلّه عثمان دود شد و پرید و به هوا رفت: «چیزی نمانده، یک ساعت که برویم رسیدیم»
ساعتی بعد عثمان پا روی اوّلین تخته سنگ دامنه کوه گذاشت. عباس به ارتفاع نگاه کرد و گفت: «من که راهی نمیبینم.»
عثمان برگشت و در چشمهای عباس خیره شد. این نگاه، عباس را مطمئن کرد. امّا هنوز باور نمیکرد از این شکاف باریک راهی به دزلی باشد. عثمان گفت: «به این راه میگویند درب رئیه یعنی راه مرغ خسته. در قدیم راه ایلات و عشایر بوده.»
با صدای خفیف انفجاری که از فاصلههای دور شنیده میشد نیروها به حالت آماده باش در آمدند. حسین نگران بود. عباس پیشانی او را بوسید و گفت:« جای نگرانی نیست، این صداها بهترین پیغام برای من است.» حسین ابرو بالا انداخت.
«من که سر در نمیآورم.»
راهی که عثمان نشان میداد شگفتآور بود. عرض راه به اندازه عبور یک نفر بود و نیروها به سختی بالا میرفتند. حسین با تعجب به معبر، که با تخته سنگهای عظیم از نظر پوشیده بود نگاه کرد و گفت: «به عقل جن هم نمیرسید از اینجا به دزلی راهی وجود داشته باشد.»
هرچه بالاتر میآمدند راه سختتر میشد. حالا در دو طرفشان پرتگاهی عمیق دهان باز کرده بود. هر قدم باید حساب شده برداشته میشد. دستور عباس دهان به دهان میچرخید: «فقط عجله نکنید.» با سپیده صبح به قلّه رسیدند و از آنجا به دامنه کوه سرازیر شدند. از اینجا صدای مرگبار گلولهها و انفجارهای پی در پی خمپاره بیشتر به گوش میرسید. عثمان نفس عمیقی کشید و دزلی را با اشاره دست به عباس نشان داد. حسین، آهسته پرسید: «بچهها میپرسند اینجا چه خبر است، چرا دستور حمله نمیدهند؟» عباس به روستا چشم دوخت و لبخند زد. گروهی که برای شناسایی موقعیت ضدّ انقلاب رفته بود خیلی زود برگشت.
حاج عباس، اینها چرا به جان هم افتادهاند؛ فکر کنم احتیاجی به حمله ما نباشد.
حسین با تعجب به عباس نگاه کرد و صورتش پر از شادی شد.
«حاج عباس چه کار کردید؟ یعنی آرزوی ما به همین سادگی برآورده شد؟»
عباس در حالی که به طرف نیروها میرفت گفت: «خدا با ماست.»
از 2 روستا پایینتر هم صدای تیراندازی میآمد. دزلی آماده بود تا بدون جنگ فتح شود. حسین که ساعتها پیش رفته بود خسته و کوفته از راه رسید: «ضدانقلاب وقتی شنیده یک گردان نیرو از آسمان هفتم تو دزلی افتاده وحشتزده به هر طرف فرار میکند. فکر کنم بعد از این باید همیشه تو سوراخها قایم بشوند.»
عثمان که زودتر رفته بود حالا با همسر و بچههایش ایستاه بود و به عباس نگاه میکرد. حسین هنوز مثل یک سوال سخت، به این عملیات آسان فکر میکرد: «حاجی حالا که همه چیز تمام شده بگو قضیه چی بود؟ یعنی ما نامحرم هستیم؟»
عباس، عثمان را نشان داد و گفت: «حتما برایت میگویم.»
عثمان خوشحال به طرف عباس آمد و گفت: «اهالی دزلی صد تا گاو و گوسفند برایتان قربانی کردند، از آمدن شما خیلی خوشحالند.» عباس پیشانی او را بوسید و گفت: «این منطقه از امروز دیگر در امن و امان است. چند روز دیگر پاسگاههای ما در اینجا مستقر میشوند. حالا باز هم میخواهی از اینجا بروی؟
«نه آقا عباس، کجا بهتر از جایی که شما پاسداریش میکنید.»
وقتی از یکدیگر خداحافظی کردند، عباس صدای عثمان را از دورتر شنید: «آقا عباس من را ببخش.» عباس لبخند زد و برایش دست تکان داد.
2 روز بعد، حسین نشسته بود و با ذوق و شوق به حرفهای فرمانده اطلاعات منطقه گوش میداد: «آن شب به نفوذیها گفتم وظیفه شما این است که از صبح شنبه تا غروب یکشنبه روی موقعیت دزلی خمپاره بریزید. هدفم از این کار به جان هم افتادن کومله و دمکرات بود. دیدی که خدا با ما بود آنها آنقدر از جنگیدن خسته شده بودند که توان یک ساعت مقاومت را هم در برابر ما نداشتند. بگذاریم از اینکه آنها باور نمیکردند ما دژ دزلی را به سادگی فتح کنیم.»
حسین دستش را از زیر چانهاش برداشت و صدای قهقهاش در همه جا پیچید. عباس با تعجب نگاهش کرد. حسین دوباره خندید و گفت: «از کارهای تو میترسم من هم مثل ضدّ انقلاب سر به کوه و بیابان بگذارم.»