مادرم به پیروی از حضرت زهرا (س) مظلومانه در خون خود غلتید
نوید شاهد: «پدر و مادرم در کنار هم برای پیروزی انقلاب اسلامی مبارزه میکردند و پس از آن هم با دشمنان داخلی و خارجی میجنگیدند. پیش از انقلاب اسلامی یک شب پدرم دیرتر از همیشه به خانه آمد و لباسهایش پاره و صورتش خونی بود. مادرم زخمهایش را بست و به او گفت: در مسیر مبارزه با طاغوت خطر بسیار است و باید خیلی مراقب خودت باشی، اما نه آن شب و نه هیچوقت دیگری او را از مبارزه منع نکرد. مادرم نسبت به حضرت امام (ره) و ولایت فقیه تعصب خاصی داشت. او برای عقیدهاش آنقدر ایستادگی کرد تا در آخر جانش را نیز از دست داد و به شهادت رسید.» اینها بخشی از صحبتهای «معصومه اسکندری» فرزند شهید «عشرت اسکندری» است که با چشمان خود شاهد در خون غلتیدن مادرش بوده است. به بهانه سالگرد شهادت حضرت فاطمه الزهرا (س) با او گفتگو کردهایم.
پدر و مادرم لحظهای برای پیروزی انقلاب اسلامی آرام و قرار نداشتند
فرزند شهید 45 سال سن دارد و در رشته شیمی عالی مدرک دکترا دارد. او سابقه 12 سال فعالیت ملی و بینالمللی در سازمانی مردم نهاد برای شهدای ترور را دارد. اسکندری درباره مادرش گفت: مادرم متولد سال 1335 شهرستان فیروزکوه بود. در زمان پهلوی همراه پدرم برای پیروزی انقلاب اسلامی مبارزه میکردند و لحظهای در این مسیر آرام و قرار نداشتند. ازدواج پدر و مادرم خانوادگی بود. به این شکل که مادرم با پسرعموی پدرم ازدواج کرد. مادرم در فیروزکوه زندگی میکرد و پدرم ساکن تهران بود. بعد از ازدواج اما مادرم هم به تهران آمد و زندگی مشترکش را شروع کرد. حاصل زندگی مشترک پدر و مادرم چهار فرزند بود.
فعالیت فرهنگی روشنگرانه علیه منافقین
اسکندری در ادامه صحبتهایش روایت کرد: پیروزی انقلاب اسلامی موجب نشد که پدرم دست از جهاد در راه اسلام بردارد. او در همان سال 58 که سپاه پاسداران تاسیس شد به عضویت آنجا درآمد. اولین تهدید کشور بعد از انقلاب مربوط به غرب کشور و پاوه کردستان بود که پدرم خودش را به آنجا رساند و با دموکراتها جنگید. سرانجام در 25 اردیبهشت 59 مجروح شد و دست راست خود تا آرنج را از دست داد که در نهایت با 8 عمل جراحی، دست او پیوند میخورد. اما چون کارآیی سابق را نداشت در دو سال اول جنگ تحمیلی نتوانست شرکت کند و به همین دلیل مبارزات فرهنگی را شروع کرد و مناظرات روشنگرانه (ضد منافقین) بسیاری را در خیابان انقلاب اسلامی و حوالی داشگاه انجام داد. پدرم همیشه نمایندهای را که از طرف منافقین در جایگاه مناظره قرار گرفته بود را با دلایل منطقی محکوم میکرد که همین موضوع باعث شد منافقین کینهاش را به دل بگیرند به فکر حذف او باشند.
مادرم با پدرم در مسیر مبارزات انقلابی همراه و همدل بود
اسکندری در ادامه صحبتهایش تعریف کرد: پدر و مادرم در کنار هم برای پیروزی انقلاب اسلامی و پس از آن با دشمنان داخلی و خارجی میجنگیدند. پیش از انقلاب اسلامی یک شب پدرم دیرتر از همیشه به خانه آمد و لباسهایش پاره و صورتش خونی بود. مادرم زخمهایش را بست و به او گفت: در مسیر مبارزه با طاغوت خطر بسیار است و باید خیلی مراقب خودت باشی، اما هیچوقت پدرم را از مبارزه منع نکرد. مادرم نسبت به حضرت امام (ره) و ولایت فقیه تعصب خاصی داشت. او برای عقیدهاش آنقدر ایستادگی کرد تا در آخر جانش را نیز از دست داد و به شهادت رسید.
روز شهادت مادرم را هیچوقت فراموش نمیکنم
فرزند شهید درباره آخرین دیدار با مادرش تعریف کرد: منافقین 3 بار نامه تهدیدآمیز داخل خانه انداخته بودند. چهارم شهریورماه 1361 وقتی تازه از خواب بیدار شده بودم و به حیاط رفتم تا صورتم را بشویم. مشغول بازی با آب حوض بودم که صدای ضربههای وحشیانهای که کسی به در میکوبید من را وحشتزده کرد. مادرم به خاطر تهدیدهای منافقین سفارش کرده بود در را به روی هیچ غریبهای باز نکنیم. اما از وحشت ضربههای سنگینی که به در میخورد بیاختیار در را باز کردم. من دو مرد مسلح را دیدم که به شدت از آنها ترسیدم. آنها به محض ورود من را به طرف دیوار انداختند و من هم وحشت زده نگاهشان میکردم. مادرم از خانه بیرون آمد تا ببیند چه خبر شده که بلافاصله شعار داد «مرگ بر منافق» «مرگ بر آمریکا» و یکی از آن دو نفر او را به گلوله بست. من شاهد بودم که مادرم چگونه در خون خودش غلتید. دائیمان که تازه ازدواج کرده بود مهمان ما بود که آنها نیز به ضرب گلوله منافقین جان باختند. البته علاوه بر دائی و همسرش، پسر عمه 18 سالهام در خانه بود. همه به غیر از من، خواهرم و دو برادرم، جان باختند. منافقین مانند دیوانهها تیراندازی میکردند و برایشان هیچ اهمیتی نداشت که چه کسی در مقابلشان قرار گرفته است. به «منصوره» خواهرم نیز شلیک کردند و پهلوی او دچار جراحت شد. منصوره را هم به دلیل خونریزی شدید به بیمارستان منتقل کردند. آن موقع 6 سال داشتم و چهرهای که از مادرم در روز شهادتش به یادم مانده را هیچوت فراموش نمیکنم. پدرم زودتر از همیشه بیرون رفته بود و منافقین او را ندیدند.
لبخند مادرم با چهره خونی را هنوز به یاد دارم
فرزند شهید از یادآوری خاطرات هولناک آن روز صدایش به لرزش افتاده بود اما به صحبتهایش ادامه داد: جنایتکاران قصد داشتند وقت خروج داخل خانه نارنجک بیاندازند. اما 30 نفر از اهالی محل که در کوچه تجمع کرده بودند مانع آنها شدند و نگذاشتند که این اتفاق بیافتد. من وحشتزده با قدمهای لرزان خودم را به مادرم رساندم و لبخند او را از لابهلای خونی که چهرهاش را پوشانده بود دیدم. مادرم به پیروی از حضرت زهرا (س) مظلومانه در خون خود غلتید.
وی یادآور شد: به عقیده من تفاوتی بین فرزند شهیدی که مادرش را از دست داده با کسی که پدرش به شهادت رسیده نیست. همه فرزندان شهدا درد مشترکی دارند. همه ما عزیزی را از دست دادهایم که جای خالیاش پر شدنی نیست. تنها چیزی که آراممان میکند جایگاه رفیع شهادت است. شباهت اصلی فرزندان شهدا به یکدیگر در خدمتگذاری به نظام مقدس جمهوری اسلامی است. ما فرزندان شهدا خود را صاحبان نظام میدانیم و وظیفه داریم برای سربلندیاش تلاش کنیم.
مادرم برای من نماد ایستادگی است
اسکندری گفت: مادرم بر عقیدهاش ایستاد و حتی یک قدم عقبنشینی نکرد و برای من نماد ایستادگی است. امیدوارم من هم بتوانم این ویژگی اخلاقی مادرم را داشته باشم. او تا لحظه آخری که جان در بدن داشت ایستادگی کرد و فشارهای دشمنان باعث لرزش مادرم نشد. مادر من عاشق نظام اسلامی و ارادتمند به حضرت امام خمینی (ره) بود. او به خوبی میدانست که هدف دشمن از این تهدیدها و جنایتها سست کردن ارکان انقلاب اسلامی است و به همین دلیل مقاومت میکرد.
وی گفت: بخش قابل توجهی از بازیها و سرگرمیهای من و خواهر و برادرانم با مادر بود. جالب اینجاست که او سعی میکرد مسائل تربیتی و اخلاقی را از طریق بازی به ما آموزش دهد. او علاوه بر کار خانه به همسایهها و آشنایان نیز کمک میکرد و اگر کاری از دستش برای کسی برمیآمد دریغ نمیکرد. مادرم تا کلاس ششم درس خوانده بود اما مطالعات بسیاری داشت و زنی با تجربه به حساب میآمد.
غم بی مادری را به راحتی نمیشود تسکین داد
فرزند شهید در ادامه صحبتهایش گفت: بی مادری غم بزرگی است و به راحتی نمیشود آن را تسکین داد. مادر ستون خانه و حلقه وصل اعضای خانواده است. تا دو ماه بعد از آن جنایت هولناک شبها کابوس میدیدم که عدهای وارد خانه میشوند و همه را به ضرب گلوله میکشند. بعد از چند وقت با دلسوزیهای پدرم قدری اوضاع بهتر شد. مادرم همیشه آرزوی شهادت داشت و دلش میخواست اینگونه از دنیا برود. یکی از دعاهای همیشگی مادرم این بود که خدایا من را با شهادت از این دنیا ببر. به یاد دارم که یک بار در حین جارو کردن حیاط خانه سرش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا من میخواهم شهید شوم، این نعمت را از من دریغ نکن.
شهدا باید بهتر به جامعه معرفی شوند
فرزند شهید در پایان صحبتهایش با تاکید بر اینکه شهدای زن مهجور ماندهاند، روایت کرد: متاسفانه نسبت به زنان شهید آنطور که باید و شاید توجه نشده است. بسیاری از مردم هنوز هم برایشان قابل باور نیست که ما شهید زن داریم. سبک زندگی شهدا نجاتبخش است و شهدا باید بهتر به نسل جوان معرفی شوند. در کشورهای دیگر دنیا قهرمانسازی میکنند و در حالی که ما بهترین قهرمانان را داریم. ما باید شهدا را به عنوان الگویی مناسب برای جوانان معرفی کنیم. در این راه باید از تمام ظرفیتهای فرهنگی، هنری و رسانهها استفاده کنیم.