روایت پایان 32 سال انتظار با بازگشت پیکر شهید
به بهانه بازگشت پیکر مطهر شهید «باباجان عابدی» با یکی از فرزندان ایشان به نام «خداخواست عابدی» گفت و گو کردیم از رنج سال های سخت چشم انتظاری سخن گفتیم. او برای خبرنگار نوید شاهد تعریف کرد: بعد از شهادت «گودرز»، پدرم کم طاقت شده بود و می گفت «من هم باید به جبهه بروم. خون من که رنگین تر از خون پسرم نیست. شما هم باید به جبهه بروید.» بعد از شهادت برادرم تمام فکرش به جبهه رفتن بود و فعالیت در بسیج را آغاز کرد. هرچه اصرار می کردیم به خاطر سن و سالش از رفتن منصرف شود، قبول نمی کرد و می گفت «باید راه پسرم را ادامه دهم.»
فرزند شهید «باباجان عابدی» گفت: سال 1367 چند مرتبه به جبهه اعزام شد و در نهایت بیست و سوم خرداد همان سال در عملیات «بیت المقدس 7» در شلمچه به شهادت رسید. خاطرم هست آخرین باری که به جبهه رفت، برایش یک کیف و ساعت خریدم که هیچ گاه آن روز را فراموش نمی کنم. روزی هم که خبر شهادت برادرم را آوردند، کنارش بودم. ایشان کارگر بنایی بود و با هم در خیابانی نزدیک «دروازه اصفهان» کار می کردیم. من را فرستاد که برای صبحانه نان بخرم. زمانی که برگشتم، چند نفر از بنیاد شهید آمده بودند و گفتند که «گودرز» شهید شده است.
او نحوه شهادت و 32 سال گمنامی پدر را این گونه روایت کرد: یک سال بعد از شهادت پدر این ماجرا را برای مان تعریف کردند که گویا فردی به نام «حاج سلیمانی» تیر می خورد، پدرم بالای سرش می نشیند. هرچه می گویند که «بیا به عقب برگردیم» قبول نکرده و می گوید «این رزمنده از منطقه خودمان است و باید او را به عقب برگردانم.» رزمندگان حدود 10 دقیقه بعد می بینند که از آنجا دودی بلند شده و دیگر از پدرم خبری نمی شود. آن زمان فکر می کردیم که اسیر شده است و در این 32 سال بلاتکلیف و چشم انتظار بودیم.
این فرزند شهید درباره رنج سال ها بی خبری از وضعیت پدرش گفت: سال های خیلی سختی را پشت سر گذاشتیم و زندگی مان مانند خانه ای بود که ستون نداشت زیرا پدر ستون خانه است. زمانی که پدر نباشد، بچه ها احساس می کنند که پشت و پناهی ندارند. امیدوار بودیم و تمام این سال ها می دانستیم که پیکر پدرم برمی گردد. اکنون مادرم هم از چشم انتظاری بیرون آمده و همگی به آرامش رسیدیم. این که پیرمردی به جبهه برود و به شهادت برسد برای تمام مردم ایران افتخار است و ما به داشتن پدر و برادر شهیدمان مفتخر هستیم.
روحش شاد و یادش گرامی.
گفت و گو از نیره دوخائی