زندگی نامه شهید محمدرضا رضوانی
نویدشاهد: محمدرضا رضواني، فرزند حسين و طاهره زنديان، در پانزدهم تير ماه سال 1344 در اصفهان متولد شد. او كودكي فعال، پرجنب و جوش و با نشاط بود.
علاوه بر بازي هاي كودكانه، به فوتبال از همان ابتداي طفوليت علاقه داشت. از ميان اقوام و نزديكان به خاله اش علاقه مند بود و رابطه نزديكي با او داشت.
تحصيلات ابتدايي را در سال 1350 در مدرسه فردوسي آغاز نمود . او علاقه زيادي به درس و تحصيل داشت و حافظه قدرت و يادگيري او در زمينه مسائل درسي خوب بود.
خوش رو و خوش برخورد بود ، بازي كردن و بودن در جمع دوستان را دوست داشت و اين اخلاق پسنديده او موجب مي گشت تا مورد توجه دوستانش باشد.
بعد از اتمام دوران ابتدايي در سال 1356 جهت ادامه تحصيل به مدرسه راهنمايي شهيد چمران )فعلي( رفت. او علاقه زيادي به خواندن قرآن و تدبر در تفسير آيات داشت.
اوقات فراغتش را با خواندن كتاب هاي شهيد آيت الله مطهري مي گذراند. و هميشه در خصوص رعايت حجاب به خواهرانش سفارش مي نمود و از كساني كه رعايت مسائل اخلاقي، مخصوصاً رعايت عفت و حجاب را نمي كردند، متنفر بود و آنها را نهي از منكر مي نمود. با برادرانش مهربان بود. اگر كار اشتباهي انجام مي دادند، در خلوت آنها را نصيحت مي نمود.
در سال 1358 در دبيرستان شهيد رجائي مشغول تحصيل شد . او در اوقات فراغت، پدر را- كه مغازه ساندويج فروشي داشت- كمك مي كرد.
محمدرضا علاوه بر درس خواندن، از اعضاي فعال بسيج مسجد الرسول بود و بيشتر با برادران بسيجي پايگاه معاشرت مي كرد.
او به كودكاني كه در مسجد رفت و آمد داشتند، علاقه مند بود و در جهت آموزش قرآن و حفظ احاديث و سرود و شركت آنها در محافل قرآني تأثير به سزايي داشت. به كودكان در مسجد آن قدر علاقه داشت، كه يك روز وقتي براي شركت در نماز جماعت، به مسجد رفته بود، يكي از بچه هاي خردسال اذان مي گفت. ناگهان در بين اذان دچار مشكل شد . در اين ميان يكي از بزرگترها بلند شد، او را كنار زد و برخورد تندي با او نمود. رضواني- كه در آن جا حضور داشت- با آن فرد برخورد شديدي كرد و به امام جماعت نيز تذكر داد و گفت:« نبايد با بچه اين طور برخورد كند، بلكه ما بايد او را راهنمايي كنيم.»
ايمان به خدا سرلوحه كار او بود. بسيار مقيد بود كه نمازش را اول وقت و به جماعت بخواند و براي شركت در نماز جمعه هميشه به ديگران سفارش مي نمود.
بسيار صبور بود و هنگامي كه عصباني مي شد، از جمع كناره مي گرفت. برادر رضا رفيعي، از دوستان و همرزمان محمدرضا، مي گويد : «يك روز در مسجد، يكي از برادران با يكي از افرادي كه با مسجد ارتباطي نداشت، برخوردي داشت. او اين موضوع را با من- كه مسئول بسيج بودم - در ميان گذاشت.
وقتي من به آن فرد شرور تذكر دادم، او يك سيلي به من زد . من او را بوسيدم و چيزي به او نگفتم. رضواني كه شاهد اين ماجرا بود، در ابتدا برخورد تندي كرد. فرد شرور شروع كرد به فحش و ناسزا دادن و محمدرضا بي آن كه چيزي بگويد، محل را ترك كرد. بعد از اين ماجرا به مسجد رفتم و او را در حال تلاوت قرآن ديدم. به او گفتم: نه به آن برخورد تند و نه به اين خالي كردن ميدان، محمدرضا جواب داد : وقتي آن فرد ناسزا گفت، احتمال دادم كه من نيز ناسزا بگويم، لذا صحنه را ترك كردم و سعي كردم با قرآن خواندن خود را آرام كنم.»
او از ابتداي نوجواني انساني خود ساخته بود و از لحاظ اخلاقي به حد كمال رسيده بود.
قبل از انقلاب با اين كه سن كمي داشت، در راه پيمايي ها و تظاهرات شركت مي كرد. در مراسم مذهبي و ديني و مجالس سوگواري سالار شهيدان، جزو نفرات اول بود.
او علي رغم علاقه زيادش به ادامه تحصيل با توجه به لزوم شركت در جبهه و دفاع مقدس، سال سوم را ناتمام گذاشت و به رزمندگان اسلام در جبهه حق عليه باطل پيوست.
چون از دوران دبيرستان به جبهه اعزام شد، خدمت سربازي را در جبهه به صورت بسيجي گذراند.
محمدرضا علاقه فراواني به امام داشت و مطيع فرمان او بود. او لشكريان اسلام را مانند ياران امام حسين )ع( مي دانست و معتقد بود، ما امام را دعوت كرده ايم لذا بايد او را حمايت كنيم و با آمدن به صحنه نبرد، به دعوت او لبيك بگوئيم.
تنها انگيزه اش از آمدن به جبهه فقط رضاي خدا و اجراي فرمان امام بود. با آن علاقه شديدي كه به امام داشت، حتي يك لحظه به خود اجا زه نمي داد كه در اين امر كوتاهي كند و هميشه مي گفت:« ما با چشم باز آمده ايم و كسي ما را مجبور نكرده است. اين را آيندگان بدانند.»
شجاعت و قاطعيت او در برخورد با اشرار زبانزد بود. توصيه مي نمود : «اگر مي خواهيد منكري را تذكر دهيد، اولاً: در خفا باشد، ثانيًا: اين منكر در خودتان نباشد و ابتدا خودتان را اصلاح كنيد. »
احترام خاصي براي خانواده شهدا قائل بود و گاهي نسبت به آنها احساس شرمساري مي نمود.
حسين رضواني، پدر محمدرضا، مي گويد:« يك بار با محمدرضا به قصد رفتن به جايي از منزل خارج شديم . در راه يك مرتبه د يدم محمدرضا نيست. بعد از چند لحظه متوجه شدم كه پشت ديواري مخفي شده است . وقتي از او علت كارش را پرسيدم، گفت: آن خانمي كه از روبه رو مي آمد و رفت، مادر شهيد بود. پنهان شدم تا مرا نبيند . چون از خانواده شهدا شرمنده مي شوم. »
همواره به گلزار شهدا مي رفت و مي گفت:« من باغبان گلستان شهدا هستم.»
او هميشه سه شنبه ها خانواده شهدا را دور هم جمع مي كرد و دعاي توسل مي خواند. علاقه و اعتقاد زيادي به اين دعا داشت و هرگاه به مشكلي برخورد مي كرد اين دعا را مي خواند.
طاهره زنديان، مادرش، در خصوص احترام فرزندش به خانواده شهدا مي گويد:« او هميشه عيدها به ديدن خانواده شهدا مي رفت . آخرين بار محمدرضا به من گفت: مادر، من امسال صورت 25 پدر شهيد را بوسيده ام. اما سال ديگر، افراد ديگري مي آيند و صورت پدر مرا مي بوسند، گويي نسبت به شهادت آگاهي يافته بود.»
هميشه سفارش به علم آموزي مي كرد و همه او را راستگو و اهل عمل مي دانستند. او در عمليات بدر، به عنوان غواص شركت نمود و در اين عمليات از ناحيه فك زخمي گشت و مدت چند ماه تحت درمان بود. پس از مدتي در عمليات كربلاي 5، به عنوان معاون دوم فرمانده گردان، حضور يافت و در همين عمليات در اثر اصابت تركش به پهلويش مجروح گشت.
چون امكان انتقال او به عقب ممكن نبود، در اثر خون ريزي شديد به شهادت رسيد. او بزرگترين آرزويش شهادت بود و بالاخره در تاريخ 1365/10/21 به اين آرزو رسيد.
شهيد محمدرضا رضواني در قسمتي از وصيت نامه خود نوشته است : «خداي من، به من دلي عطا كن كه دائم در آتش اشتياق تو بسوزم و زباني عنايت كن كه گفتار راستين مرا به سوي تو به پرواز آرد و ديده اي حق بين ارزاني فرماي كه مرا به مقام قرب تو رساند.
برادران، من كوچكتر از آنم كه براي شما پيامي بنويسم. چه كنم به هر حال بايد فكر و انديشه هايي كه دارم بنويسم . شايد هنوز افرادي باشند مانند من كه راه را گم كرده اند و هنوز به بيراه مي روند . شهيد مطهري مي فرمايد: اگر پايان كار انسان ها مرگ است، پس چرا انسان در راه خدا كشته نشود؟
اگر توفيق شهادت نصيبم گشت، آنان كه پيرو خط سرخ امام نيستند و به ولايت فقيه اعتقاد ندارند، بر من نگريند و اگر جنازه اي داشتم، بر جنازه من ننشينند. اما باشد كه دعاي شهدا آنان را منقلب سازد و به رحمت الهي نزديك كند.
پيامي كه براي پدر و مادرم دارم اين است كه در مقابل شهادت من صبور و بردبار باشيد و سعي كنيد زينب وار با اين مسائل روبه رو شويد. پيامي كه براي خواهران و برادرانم دارم اين است كه در كارهايشان ادامه دهندگان خون شهدا باشند و نگذارند خون ريخته شده شهيدان به دست منافقان پايمال گردد.
خواهشي كه در آخر از دوستان خود دارم اين است كه سلام مرا به امام برسانيد و به او بگوئيد تا آخريم قطره خون، سنگر اسلام را ترك نخواهم كرد.»
پيكر پاكش پس از تشييع در گلستان شهداي اصفهان به خاك سپرده شد.
پي نوشت ها
-1 سرگذشت پژوهي- فرم اطلاعات شهيد
-2 زنديان، طاهره- سرگذشت پژوهي،
ص 4
-3 همان
-4 همان، ص 5
-5 ثابت راسخ، بهزاد- سرگذشت پژو هي،
ص 31
-6 زنديان، طاهره- سرگذشت پژوهي،
ص 5
-7 همان، ص 6
-8 همان، ص 7
-9 همان، ص 8
-10 همان، ص 13
-11 همان، ص 7
-12 همان، ص 8
-13 ثابت راسخ، بهزاد- سرگذشت پژوهي،
ص 30
-14 همان
-15 زنديان، طاهره - سرگذشت پژوهي،
ص 13
-16 ثابت راسخ، بهزاد- سرگذشت پژوهي،
ص 30
-17 زنديان، طاهره - سرگذشت پژوهي،
ص 9
-18 ثابت راسخ، بهزاد- سرگذشت پژوهي،
ص 32
-19 همان، ص 29
-20 رضواني، احمد - سرگذشت پژوهي،
ص 27
-21 ثابت راسخ، بهزاد- سرگذشت پژوهي،
ص 30
-22 زنديان، طاهره - سرگذشت پژوهي،
ص 7
-23 همان، ص 9
-24 همان، ص 12
-25 بهمن، رض ا- سرگذشت پژوهي،
ص 30
-26 همان، ص 31
-27 همان، ص 30
-28 رضواني، احمد - سرگذشت پژوهي،
ص 26
-29 زنديان، طاهره - سرگذشت پژوهي،
ص 13
-30 همان، ص 8
-31 بهمن، رض ا- سرگذشت پژوهي،
ص 30
-32 زنديان، طاهره - سرگذشت پژوهي،
ص 14
-33 ثابت راسخ، بهزاد- سرگذشت پژوهي،
ص 30
-34 زنديان، طاهره - سرگذشت پژوهي ،
ص 13
-35 پرونده فرهنگي شاهد -زندگي نامه،
ص 1
-36 زنديان، طاهره - سرگذشت پژوهي،
ص 13
-37 پرونده كارگزيني شاهد- فرم
اطلاعات شهيد
-38 پرونده فرهنگي شاهد- وصيت نامه
-39 پرونده كارگزيني شاهد- فرم
اطلاعات شهيد
منبع: فرهنگنامه جاودانه های تاریخ/ زندگینامه فرماندهان شهید استان اصفهان