شیخِ شهدای فاطمیون آرزوی اجتهاد داشت/ یک جرعه دیدار آرزوی محال شد
شهید حجت الاسلام محمد رضایی، دومین شهید روحانی
مدافع حرم فاطمیون و مدیر یکی از مدرسه های علمیه مشهد است که دهم شهریور سال 1393 به شهادت می رسد. خانواده شهید سال
1383 به افغانستان مهاجرت می کنند و پس از 10 سال انتظار دیدار، خبر شهادت عزیزشان
را می شنوند. حالا پانزده سال است که «آقا محمد» را ندیده اند و هر روز دلتنگی شان
بیشتر می شود. در آستانه پنجمین روز سالگرد به گفت و گو با خانم «زهرا رضایی»،
خواهر شهید حجت الاسلام «محمد رضایی» نشستیم از روزگار دیروز و امروزش با «آقا
محمد» سخن گفتیم. ماحصل گفت و گوی نوید شاهد با خواهر شهید را در ادامه می خوانید:
خانم رضایی در ابتدا معرفی از خود و خانواده تان بفرمایید.
زهرا رضایی، خواهر شهید حجت الاسلام «محمد رضایی» و متولد سال 1375 هستم. ما دو خواهر و سه برادر بودیم که همگی در مشهد به دنیا آمدیم. آقا محمد متولد چهارم فروردین 1364 بود. پدر و مادرم سال 1357 بعد از ازدواجشان به ایران آمدند و سال 1383 به افغانستان برگشتیم. آقا محمد کلاس سوم دبیرستان بود و قرار شد یک سال در ایران بماند، درسش که تمام شد به هرات بیاید که یک سال به 10 سال دوری تبدیل شد و ما پس از رفتنمان دیگر برادرم را ندیدیم.
شهید رضایی بعد از دیپلم در ایران چه فعالیت هایی انجام می داد؟
ایشان در رشته تجربی دیپلم گرفت و وتحصیلات حوزوی را در «رشته فلسفه و کلام اسلامی» تا سطح سه ادامه داد. مدیر مدرسه «حجت ابن الحسن عسگری» (مدرسه محقق) بود و مدیریت انجمن علمی فرهنگی «وفاق اسلامی» را برعهده داشت. علاوه بر آن در حوزه تاریخ اسلام و جریان شناسی جهان اسلام تحقیق می کرد و به تبلیغ و تدریس متون حوزوی نیز می پرداخت.
ایشان بعد از گرفتن دیپلم، از پدر و مادرم اجازه گرفت تا در ایران
بماند و دروس حوزه را ادامه دهد. آنها هم موافقت کردند اما هیچ گاه فکر نمی کردیم
این ماندن 10 سال طول بکشد. در این مدت آقا محمد را ندیدم و الان حسرت بزرگمان این
است که ایشان را در این لباس هم ندیدیم. دیدار ما با برادر شهیدم در معراج شهدا و
با پیکرش بود. البته چهره ایشان را هم ندیدیم زیرا توصیه کردند که بگذاریم
تصویرمان از صورت ایشان عوض نشود. زمانی که به افغانستان رفتیم، آقا محمد هفده ساله
بود و من هنوز هم برادرم را در آن سن و سال تصور می کنم. در آن مدت ارتباطمان
بیشتر از طریق نامه بود.
ایشان در کدام منطقه سوریه به شهادت رسیدند؟
در «جرمانا» شهرک «دخانیه»؛ منطقه ای مسیحی نشین بین دمشق و شام. برای پاکسازی این منطقه نیز رزمندگان زیادی شهید شدند و پیکرشان آنجا جا مانده است. چندوقت پیش در دیداری که با خانواده های سوریه ای داشتیم، پرسیدند که برادرت کجا شده است و من گفتم «دخانیه»، بر سر خود می زدند و می گفتند:«اَمان از دخانیه».
خانواده تان در جریان بودند که برادرتان قرار است به سوریه برود؟
از اعزام اول برادرم بی خبر بودیم فقط به یکی از برادرانم اطلاع داده و قول گرفته بود که به پدر و مادرم چیزی نگوید. برادرم دو هفته بعد به ما خبر داد. شنیدن این موضوع برایمان سخت بود. سیستم درسی افغانستان به این صورت است که دانش آموزان در تابستان به مدرسه می روند و فصل زمستان تعطیل هستند. هرسال تابستان خانه تکانی می کردیم که شاید آقا محمد به افغانستان بیاید و در زمستان هم دنبال فرصتی بودیم که به مشهد بیاییم و برادرم را از نزدیک ببینیم. سال 1393 وقتی خبر رفتن آقا محمد به سوریه را شنیدیم، دیگر تصمیم گرفتیم ما به ایران بیاییم و برای گذرنامه اقدام کردیم.
خواهر بزرگم ساکن قم بود و برای آقا محمد خواستگاری رفته و منتظر آمدن ما به ایران بود. به مادرم می گفتم هر زمان که به مشهد برویم به حرم می رویم، با آقا محمد تماس می گیریم تا پیش ما بیاید.
با شنیدن خبر اعزام محمد، مادرم بسیار بی تاب بود و از آنجا
که اخبار ضد و نقیضی می آمد، دیگر نمی توانست دوری آقا محمد را تحمل کند. بعد
از اعزام اول که به مرخصی آمد با ما تماس
گرفت و از پدر و مادرم اجازه گرفت. زمان اعزام سوم هم خداحافظی مختصری با ما کرد
اما برای اعزام چهارم، رفتارش بسیار عجیب بود.
چرا احساس کردید که رفتارشان عجیب شده است؟
ماه رمضان بود. هرشب تماس می گرفت و با ما صحبت می کرد. من فرزند آخر بود و علاقه شدیدی به بنده داشت و نگرانم بود. سه روز پشت سر هم تماس گرفت و از پدرم طلب حلالیت کرد. روز دوم عید فطر تماس گرفت. شارژ تلفنش تمام می شد، پنج دقیقه بعد دوباره تماس می گرفت. آن روز با همگی ما صحبت کرد. زمانی که نوبت به من رسید، صدای گریه برادرم را می شنیدم.
در خاطرات شهدا آمده است که شهادت به آنها الهام می شود. به او گفتم «زمستان به ایران می آییم، مراقب خودت باشد و فرصت دوباره دیدنت را به ما بده. دوست دارم شما را در لباس دامادی ببینم.» در جوابم با حالت گریه گفت «اگر ما در همین لحظه بمیریم، توشه ای برای آخرتمان داریم و چه توشه برای قیامت بهتر از شهادت است»
آن روز همگی تعجب کرده بودیم اما جرات نداشتیم که بگوییم چرا آقا محمد این گونه صحبت کرد. من به حیاط رفتم و شروع به گریه کردم. فردای آن روز هرچه تماس گرفتیم، موفق به صحبت نشدیم. گاهی با خود می گویم اگر می توانستیم با آقا محمد صحبت کنیم، شاید مانع رفتنش می شدیم.خواهرم ازدواج کرده و ساکن قم است. همیشه قبل از اعزام به دیدن خواهرم می رفت یا با او تلفنی صحبت می کرد. برای اعزام آخر به خواهرم می گوید به مرقد امام خمینی (ره) بیایید. خواهرم تعریف می کند آن روز چهره آقا محمد تغییر کرده بود و خواهرزاده کوچکم به اسم «کوثر» را بغل کرد و گفت «دایی را خوب نگاه کن، شاید دیگر دایی را نبینی»
خواهرم شروع به گریه می کند. بعد از خداحافظی خواهر
تعریف می کند مدام پشت سرش را نگاه می کرده و نمی توانسته از آقا محمد دل بکند اما
برادرم خوشحال بوده است.
و بعد از آخرین تماس نگرانی هایتان بیشتر شد؟
بله، روزهای خیلی سختی بود. من در افغانستان معلم بودم. یک روز بعدازظهر به خانه آمدم. تلویزیون را روشن کردم و با مادرم خبری از سوریه را دیدیم. خیلی نگران شدیم. همان روز با پدرم تماس گرفته و گفته بودند که زخمی شده است. بعد از اصرار پدرم گفته بودند که 99 درصد احتمال شهادت وجود دارد اما ما در جریان نبودیم. حدود دو هفته طول کشید و خودمان را به مشهد رساندیم. برای نماز صبح به سمت حرم حرکت کردیم. هرچه به حرم نزدیک می شدیم، دلتنگی ام هم بیشتر می شد. از یک طرف به آرزویم رسیده بودم و به زیارت امام رضا (ع) می رفتم اما از یک طرف نگران آقا محمد بودم. به خواهرم می گفتم اگر حالش خوب است چرا تماس نمی گیرد. صبح دایی ام به مسافرخانه آمد. سراغ محمد را که گرفتیم، گفت بیمارستان است و بعدازظهر برای عیادت به تهران می رویم و بعد خبر شهادت را دادند. تصور می کردم آقا محمد را در بیمارستان می بینم. هفتم مهر سال 1393 به مشهد رسیدیم، هشتم، خبر شهادتش را به ما دادند و روز نهم مهر در معراج شهدا پیکرش را دیدیم.
همیشه تصور می کردم که آقا محمد را در حرم امام رضا
(ع) می بینم، او را در آغوش می گیرم و از دلتنگی در می آیم. در حرم به آرزویم
نرسیدم. خبر شهادت را که دادند، با خودم گفتم یک دل سیر با برادرم صحبت می کنم. آن
روز در معراج شهدا پیکر سه شهید مدافع حرم را آورده بودند و پیکر یکی از شهدا به
جای برادرم به مشهد آمده بود و گفتند پیکر «شیخ» شب می آید. ساعت 9 شب که دوباره
به معراج شهدا رفتیم، آقا محمد را آورده بودند. با خودم فکر می کردم دیدن پیکر
ایشان برایم خیلی سخت خواهد بود. سوره «والعصر» را مدام می خواندم و از خدا و حضرت
زینب (س) طلب صبر می کردم زیرا لحظه آخری بود که برادرم را می دیدم. پیکر ایشان را
دیدم، احساس می کردم بدنش خسته است و درد دارد و اگر دست بزنم، اذیت می شود. به ما
گفتند پیکر برادرم گلوله باران شده و بدنش حدود 20 روز در منطقه مانده بود.
گلوله ها در لحظه شهادت به بدن ایشان اصابت می کند؟
برادرم ابتدا مجروح می شود اما از آنجا که این امکان وجود نداشته او را به عقب بیاروند، همانجا شهید می شود. در روزهایی که پیکرش در منطقه بوده، تکفیری ها هرشب به پیکر شهدا را گلوله باران می کردند تا چیز از پیکرشان باقی نماند.
گفتنید که خود سوریه ای ها می گفتند «امان از دخانیه». قطعا شهید رضایی و همرزمانش نبرد سختی پیش رو داشتند. شهادتشان چگونه رقم می خورد؟
برادرم و دیگر رزمنده ها برای عملیات که می روند از سه طرف در تیررس دشمن قرار می گیرند و محاصره می شوند. گروه اول شهید و مجروح می شوند. آقا محمد کارهای فرهنگی انجام می داد. از رفتن ایشان برای بازگردان پیکر شهدا ممانعت می کنند. دوستانش تعریف می کردند که در منطقه روحانی داشتیم اما مثل «شیخ رضایی» کم پیدا می شد. ایشان سنگر به سنگر به بچه ها سر می زد و تعبیرش این بود که «اگر من خودم وارد صحنه و عمل نشوم، حرفم روی کسی تاثیر ندارد.» زمانی که برای بازگردان پیکر شهدا می رود، مجروح می شود. همرزمانش تعریف می کنند فاصله شان با آقا محمد کم بوده و صدایش را می شنیده اند اما نمی توانستند کاری انجام دهند.
و پیکر ایشان 20 روز در منطقه می ماند.
بله و به سختی پیکرها را به عقب بر می گردانند. اولین شب بعد از شهادت برادرم، تعدادی از رزمنده ها که در جبهه دیگری مبارزه می کردند، می خواستند برای مرخصی بروند که شهید «ابوحامد» به آنها اجازه مرخصی نمی دهد و از آنها می خواهد که برای بازگرداندن پیکر شهدا بیایند. آن شب برای بازدید منطقه که می روند، تک تیراندازهای تکفیری همچنان تیراندازی می کردند. به دلیل آن که شب مهتابی بوده، داعشی ها رزمندگان را می دیده اند و آنها دعا می کنند آسمان ابری شود تا بتوانند شهدا را بازگردانند.
شب اول، شهید «حسین براتی» در کمرش طناب می بندد و سینه خیز خود را به شهدا می رساند. حدود 40 متر با شهدا فاصله داشتند. شهید براتی با طناب شهدا را می بسته و رزمندگان دیگر آنها را عقب می کشیدند. آن شب فقط یک شهید به عقب آورده می شود.
پیکر برادرم را چند شب بعد به عقب می آورند. گویا
پیکرها قابل شناسایی نبوده و شهید «ابوحامد» برادرم را از چفیه اش می شناسد و یکی
از دوستانش از دعایی که بر گردن برادرم بوده، او را شناسایی می کند.
شهید رضایی در اولین اعزام به شهادت می رسد؟
نخیر در اعزام چهارم به شهادت رسیدند. گروهی که برادرم با آنها به سوریه می رود، گروه دوم فاطمیون بودند. گویا گروه اول 22 نفر بودند و آقا محمد می خواسته با آنها برود اما از آنجا که مدیریت یکی از مدارس حوزه گلشهر را برعهده داشته، نمی تواند همراه آنها باشد. دو هفته بعد در اردیبهشت ماه 1392 با گروه دوم عازم سوریه می شود و در اعزام چهارم به شهادت می رسد.
دوستانش تعریف می کنند در اعزام اول از مسیر فرودگاه تا دمشق، در ماشینی سوار می شوند که رزمندگان عراقی و لبنانی هم بوده اند. در بین راه به ماشین تیراندازی می شود که هدف راننده بوده است. برادرم پشت راننده نشسته بوده که تیر به عمامه اش اصابت می کند و سرش کمی خراشیده می شود. آقامحمد برای آنکه روحیه بچه ها خراب نشود می گوید «نیامده تحویلمان گرفتند» بعد از آن رزمندگان لبنانی و عراقی تکه ای از عمامه برادرم را به عنوان تبرک برمی دارند. عمامه پیش ماست و هرزمان که می شورم و آن را اتو می کنم، جای گلوله و قسمتی که پاره کردند روی عمامه هست.
یکی از همرزمان برادرم تعریف می کرد به دمشق که می رسند، از خیابانی می گذرند که گلدسته های حضرت زینب (س) دیده می شده است. ماشین را نگه می دارند و همه حال غریبی پیدا می کنند. برادرم آنقدر گریه می کند که بدنش می لرزد و به زمین می افتد. آقا محمد آنجا می گوید «حاضرم تمام بدنم گلوله باران شود اما ذره ای از حرم حضرت زینب (س) کم نشود.» دوستانش می گفتند وقتی پیکر آقا محمد را دیدیم، به حرف ایشان پی بردیم زیرا بدنش سوراخ سوراخ شده بود.
یک کتاب درباره شهید رضایی با عنوان «شیخ» نوشته شده است. انتخاب این عنوان دلیل خاصی دارد؟
در منطقه آقامحمد را با نام «شیخ» می شناختند و عنوان کتاب به همین دلیل انتخاب شده است. جالب است بدانید برادرم آرزو داشت مرجع تقلید شود و همیشه می گفت افغانستان عالم با عمل می خواهد. دوستانش تعریف می کنند همه رزمنده ها با «شیخ» راحت بودند و درددل می کردند. روی در اتاقش نوشته بوده «در هر ساعت از شبانه روز که خواستید، در بزنید در خدمتم.» به رزمندان می گفته «قدر خود را بدانید زیرا برای دفاع از حریم اهل بیت برگزیده شدید.» علاوه بر این کتاب، کتاب دیگری با عنوان «یک جرعه دیدار» توسط انتشارات «خط مقدم» درباره برادرم نوشته شده که در کنگره 140 شهید روحانی بین المللی مدافع حرم رونمایی شد.
به نظر شما علاقه شهید رضایی به روحانیت و طلبگی از کجا نشات می گرفت؟ آیا در خانواده تان روحانی بود که الگوی شهید باشد؟
«شیخ محمد انصاری»، پدر بزرگم مادرم یکی از روحانیون بزرگ افغانستان و مجتهد بود که بی شک این موضوع روی انتخاب برادرم تاثیر داشت. البته آقا محمد بعد از دیپلم علاقه مند بود که در حوزه درس بخواند. یک دوره ای دوست داشت به نجف برود و آنجا تحصیل حوزوی کند. در نامه هایش همیشه از ما می خواست که برایش دعا کنیم عاقبت بخیر شود.
خانم رضایی در پایان هر آنچه دوست دارید درباره برادر شهیدتان بگویید را می شنویم.
شاید بهترین پایان برای این گفت و گو صحبت هایی باشد که برادرم در قسمت توضیحات فرم اعزامش به آن اشاره کرده است. شهید رضایی نوشته است «اینجانب نه معذوریت اقامتی، نه اقتصادی و سیاسی داشته ام و علت تمایل بنده برای این برنامه صرفا احساس وظیفه و تکلیف بوده است. خواهشمند است این مساله لحاظ شود و تنها در چارچوب عقیده و مذهب به اینجانب ماموریت محول می گردد.» امیدورام خداوند همچون شهدا به ما نیز عزت دهد.
تهیه و تنظیم: نیره دوخائی