فرمانده ای که جبهه را به دانشگاه ترجیح داد / شهادتش را پیش بینی کرده بود
باباعلى خدايى وكيل كندى فرزند جانعلى، از مادرى به نام عزيزه صالحى، در روستاى وكيل كندى از توابع شهرستان مياندوآب در آذربايجان غربى، زاده شد. او اولين فرزند خانواده بود. پدرش به شغل كشاورزى و آجرپزى اشتغال داشت. تحصيلات ابتدايى را در مدرسه ابتدايى روستاى شلوند - از روستاهاى همجوار وكيل كندى - آغاز كرد.
باباعلى براى ادامه تحصيل در مقطع راهنمايى به شهرستان مياندوآب رفت و در مدرسه راهنمايى اروندرود ثبت نام كرد و با موفقيت و با نمرات عالى اين دوره را به پايان رساند. سپس در همان شهر در دبيرستان شهيد فروغى (فعلى) در رشته علوم تجربى ادامه تحصيل داد و موفق به اخذ مدرك ديپلم متوسطه گرديد. در اين ايام كتاب هاى شهيد مطهرى و شهيد دستغيب را مطالعه می کرد و اوقات فراغت را در كتابخانه می گذراند. در فعاليتها و مراسم مسجد محل شركت می جست و گاهى به نوحه سرايى و مداحى ائمه معصومين(ع) مى پرداخت. از ميان رشته هاى ورزشى به فوتبال علاقه مند بود. در تعطيلات تابستانى و فراغت از تحصيل در مشاغل كشاورزى و آجرپزى به پدر خود كمك می کرد. برخى مواقع براى كارگرى به شهرهاى مختلف از جمله جنوب كشور يا تهران می رفت و بخش زيادى از درآمد حاصله را در اختيار خانواده می گذاشت. به خاطر اينكه عمويش فرزندى نداشت او را خيلى دوست داشت و زمان زيادى از اوقاتش را با او سپرى می کرد.
باباعلى پس از پايان دوران تحصيلى به خدمت سربازى اعزام گرديد و همزمان با اوجگيرى انقلاب اسلامى از پادگان گريخت. هنگامى كه پادگان نظامى خوى به دست نيروهاى انقلابى تصرف شد به مدت چهل روز در محل خدمت حاضر نشد و به علت اختلافى كه با افسران و فرماندهان پادگان بر سر ارزشها و باورهاى انقلاب اسلامى و غيبت از خدمت داشت چند روزى را در بازداشت به سر برد و كارت پايان خدمت به او ندادند. از فرماندهانى كه با آنها درگيرى داشت سرهنگ ابوطالب بود كه بعد از پيروزى انقلاب به اعدام محكوم گرديد. علاقه باباعلى به امام و انقلاب اسلامى موجب شد نوارهاى سخنرانى حضرت امام خمينى را تهيه و گوش دهد. براساس مدارك موجود در پرونده وى در لشكر 64 اروميه، اقدام به پخش اعلاميه هاى حضرت امام (ره) می کرده است.
با پيروزى انقلاب اسلامى و تشكيل سپاه پاسداران در سال 1358 در حالى كه درجه دار وظيفه ارتش بود و مىتوانست در ارتش بماند به همراه پدر خود عضو سپاه پاسداران مياندوآب شد و پس از چندى به سمت فرماندهى گردان شهيد رجايى سپاه منصوب شد. در سال 1360 در كنكور سراسرى در رشته مهندسى الكترونيك دانشگاه تبريز پذيرفته شد ليكن از ثبت نام در دانشگاه و ادامه تحصيل صرف نظر كرد و جبهه ها را به دانشگاه و تحصيلات عاليه ترجيح داد. موقعى كه وارد سپاه شد، شبانه روز اوقات خود را در پايگاههاى مقاومت و يا جبهه ها می گذراند. دراين زمان تنها چيزى كه روحش را آرامش مى بخشيد خواندن دعاى كميل و مناجات در شبهاى جمعه بود و قرآن را با صوت زيبا تلاوت می کرد. از روحى لطيف و مهربان برخوردار بود.
حاج سفر عيسى زاده تعريف می کند: در عمليات مطلع الفجر در منطقه سرپل ذهاب كه من از فرماندهان پايين دست خدايى بودم به درخواست شهيد پيچك و شهيد حاج بابايى، شبانه براى شناسايى به منطقه رفتيم و در اثر گم كردن مسير اصلى به منطقه اى رسيديم كه كاملاً در وسط نيروهاى عراقى و در محاصره آنها قرار داشت. عراقيها متوجه ما شدند و آتش سنگين توپخانه شروع به باريدن كرد. مى خواستيم در داخل شيارى پناه بگيريم كه متوجه شديم بچه آهويى در اثر تركش زخمى شده و روى زمين افتاده است. باباعلى شروع به گريه كرد، گفتم باباعلى الان جاى اين كارها نيست چرا گريه می کنى؟ گفت: «به ياد امام هشتم افتادم كه چگونه به آهويى پناه داد، حال اينكه اين آهو فداى ما مى شود، اين كه پناهى ندارد.» چفيه خود را از گردن باز كرد و پاى بچه آهو را بست در حالى كه ده ها گلوله توپ به اطرافمان مى خورد بچه آهو را در آغوش گرفت و در محل امن قرار داد و سپس در يك محل مشخص خود را به عراقيها نشان داد. با ناراحتىگفتم چرا خود را نشان مىدهى؟ گفت: «براى اينكه عراقيها مرا ببينند كه از اينجا گذشتم و به محل بچه آهو تيراندازى نكنند.»
باباعلى به نماز اول وقت اهميت زيادى مى داد. نقل است: در ارتفاعات سرپلذهاب درگيرى بسيار شديدى با دشمن داشتيم. در وسط ميدان مين و هجوم هواپيما و توپ و تانك همين كه وقت اذان شد به يكى از نيروها گفت: «اذان بگو.» ساير رزمندگان اعتراض كردند و او جواب داد: «من به امام حسين (ع) اقتدا می کنم كه در وسط ميدان جنگ، نماز به پا كرد؛ ما براى نماز با دشمن می جنگيم.»
باباعلى، على رغم اصرار خانواده و دوستان مبنى به تشكيل خانواده، از اين مسئله امتناع می کرد و می گفت: «تا زمانى كه انقلاب اسلامى به پيروزى نهايى نرسد ازدواج نخواهم كرد.» قبل از ورود به سپاه پاسداران انقلاب در ارتش دوره خدمت وظيفه را گذرانده و درجه دار بود كه به درخواست خود به سپاه پاسداران انتقال يافت و در خصوص علت اين انتقال گفت: «ديدم فاصله ام تا شهادت در سپاه كمتر است.» از سن بيست و يك سالگى به مدت چهار سال در مناطق عملياتى حضور يافت و در اين مدت يك بار مجروح شد و آخرين مسئوليتش، فرماندهى گردان محمد رسولاللَّه سپاه پاسداران مياندوآب بود. پدر وى - جانعلى دايى - در مهرماه 1361 به شهادت رسيد اما نه تنها شهادت پدر در وى سستى و دلسردى به وجود نياورد بلكه اشتياق او را به شهادت و جبهه هاى دفاع مقدس، دو چندان كرد. نقل است كه: در منطقه عملياتى مياندوآب به طرف ارتفاعات قبله داغى درگيرى بين نيروهاى ضدانقلاب و سپاه در زمانى كه باباعلى در مرخصى بود، رخ داد. به محض اطلاع از درگيرى خود را به ميدان عمليات رساند. قبل از شهادت به همرزم خود گفت: «قسمت من تيرى از دشمن است كه بر پيشانيم خواهد خورد.» در عمليات كردستان در روستاى سُنجاق درگيرى بين نيروهاى خودى و عناصر ضدانقلاب درگرفت كه در اين درگيرى باباعلى خدايى دراثر اصابت تيرى به پيشانيش همانگونه كه پيشبينى كرده بود در راه انتقال به تبريز در 13 تير 1362 - روز نوزده ماه رمضان - به شهادت رسيد. پيكر او را در گلشن زهراى شهرستان مياندوآب به خاك سپرده اند.