آدم عجیبی بود
نوید شاهد: مرتضی بصیری در بهمن ماه سال 1342 در خانوادهای مذهبی و متدین در شهرستان خوی دیده به جهان گشود. والدین او، دیندار، تحصیلکرده، آگاه در مسائل سیاسی و معتمد اهل محل بودند، که همین امر باعث تعالی اخلاقی، دینی و معرفتی مرتضی گردید.
او از اوایل کودکی ضمن تحصیل علم، وارد عرصه هنر شد و مهارت فوق العاده ایشان در طراحی و نقاشی به درجهای رسید که در سن سیزده سالگی برنده مدال طلای مسابقات نقاشی جوانان زیر شانزده سال جهان که در کشور کانادا برگزار شده بود، گردید و در همان زمان طی مراسم ویژهای با حضور مقامات محلی لوح تقدیر و مدال طلا به ایشان تقدیم شد. مرتضی همواره مسائل مذهبی و اعتقادی را از اوان زندگی سرلوحه سایر امور زندگی خود قرار داده و اکثر اوقات در مسجد محل، در جلسات قرائت و تفسیر کلام الله مجید و هیأتهای مذهبی حاضر و با شور و اشتیاق خاصی ارادت خود را به اهل بیت عصمت و طهارت و سید و سالار شهیدان ـ علیهم السلام ـ به منصه ظهور میگذاشت.
نوجوانی او مصادف با آغاز انقلاب بزرگ اسلامی ملت ایران بود که حضور یکپارچه و مداوم ایشان در بطن مسائل انقلابی، از جمله شرکت در راهپیماییها و تجمعات ضد رژیم طاغوتی، پخش اعلامیهها و نوار سخنرانیهای حضرت امام(ره) و پاسداریهای شبانهروزی در مسجد محله، نشان از بلوغ فکری و سیاسی ایشان داشت.
حضور فعال او در کنار همرزمانش در پایگاه شهید صمصامی (مسجد حاج میرزا یحیی) مقدمهای شد که، با آغاز جنگ تحمیلی، به عنوان یک بسیجی جان برکف، رزمنده و مخلص در جبههها شرکت کند و در عملیاتهای مختلف با ایثار و از خودگذشتگی عشق و علاقه وافر خود را به رهبر انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران نشان دهد. حضور او در کنار رزمندگان جان برکف در جبهههای مختلف منجر به ایجاد روابط عاطفی عمیقی با این عزیزان شده بود. ایشان خود را مدیون خون شهدای انقلاب و جنگ تحمیلی میدانست و از این رو همیشه در اولین فرصت، خود را به قافله آنان میرساند. بارها مجروح شد اما با وجود مصدومیت مجدداً به سوی جبهه شتافت.
حضور مداوم او در جبهههای حق علیه باطل و سنگر تحصیل و پایگاه بسیج تا اواسط سال 1365 به طول انجامید. از همان سال به نیروی هوایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران پیوست و پس از گذراندن دورههای آموزشی موفق و لازم در داخل و خارج از کشور به عنوان مهندس پرواز با تخصص موتور هواپیما انجام وظیفه کرد. همچنین مسؤولیت سوخت رسانی و تجهیزات فرودگاهی، از جمله خدماتی بود که در کارنامة درخشان خود ثبت کرده است. در همین راستا تلاش مستمر و خستگی ناپذیرش را به درجهای رساند که به عنوان استاد پروازی ادامة خدمت داد. همچنین در این مدت توانست در مکالمه به زبانهای انگلیسی، ترکی استانبولی و فرانسه تسلط کافی پیدا کند.
در کنار خدمت مقدس پاسداری به دلیل علاقه روزافزونش به تعلیم و تربیت نونهالان و جوانان غیور ایران اسلامی در آموزش و پرورش استان تهران به عنوان مربی پرورشی به تربیت نوجوانان همت گمارد و در مجتمع رازی و مدرسه راهنمایی شهید عبدالهی مشغول به خدمت شد.
عشق و علاقه بیحد به تربیت نوباوگان و نوجوانان، ذره ذره وجود او را فراگرفته بود و از دغدغههای قلبی ایشان تربیت نسل بعدی انقلاب، حفظ آثار ارزشمند نظام اسلامی و جنگ تحمیلی و انتقال این ارزشها به نسلهای آتی بود و همین سبب شد که از نزدیک به مبحث علوم تربیتی وارد شده و سالهای متمادی در کنار امور نظامی و تخصصی با شور و شوق وصف ناپذیر به تربیت نسل جوان همت گماشته و بیش از یک دهه با آموزش و پرورش استان تهران همکاری کند و افتخارات تربیتی فوق العادهای برای نسل جوان به ودیعه بگذارد.
در سال 1373 با خانم علوی زاده ازدواج کرد که حاصل این زندگی پربرکت، دو فرزند به نامهای سینا و مبین است.
در سال 1380 به عنوان مهندس پرواز به پایگاه هوایی قدر منتقل شد و کار با هواپیمای فالکون را آغاز کرد که با همان هواپیما به همراه سرداران رشید سپاه پاسداران از جمله سرلشکر پاسدار شهید احمد کاظمی در مأموریتی به ارومیه در روز دوشنبه نوزدهم دی ماه سال 1384 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
***
اخلاق
از نظر اخلاقی آدم محجوبی بود و حجب و حیای خاصی داشت و این حجب و حیا خاص در خانه و در برخورد با همسر و فرزندانش هم قابل دیدن بود. (بهمن بنی عامریان)
ازدواج
...باید سالها به عقب برگردیم، به روز خواستگاری در خانة پدریاش در شهرستان خوی، وقتی که قول و قرارها گذاشته شد. آن روزها دانشجوی سال آخر آموزش ابتدایی بود؛ در اصفهان. باید برگردیم به زمانی که او باید تصمیمش را میگرفت. باید برگردیم به روزهای قشنگ اول آشنایی، وقتی مرتضی به من گفت: «من تو را از امام رضا(ع) خواستم. رفتم مشهد و گفتم: آقاجان، من همسری از تبار شما میخواهم. و خدا یک خانم سیده نصیب من کرد.» (خانم علوی زاده همسر شهید)
روحیه همکاری
جاذبه مرتضی طوری بود که هر کس او را میدید در همان برخورد اول شیفتهاش میشد. خب، این در من هم اثر کرد و وقتی که سال 1369، از کردستان برای مدیریت مدرسهای به تهران برگشتم، یک سال بعد مرتضی و چند نفر از دوستانش به من معرفی شدند. در همان اولین دیدار مرتضی را آدمی عجیب حس کردم و بلافاصله همکاری با او را قبول کردم. این عجیب بودن در حین کار بیشتر به من ثابت شد. او واقعاً یک انسان توانایی بود، یعنی ضمن اینکه فردی نظامی بود، یک معلم پرورشی و نقاش ماهر هم بود. در مدتی که با او در مدرسه شهید ابدالی منطقه شش تهران، خیابان سپهبد قرنی بودم، درسهای زیادی از ایشان گرفتم. فعال بودن مرتضی بر مدرسه تأثیر خیلی زیادی گذاشته بود. (بهمن بنی عامریان)
انسان کامل
اولین اردویی که بچهها را با ایشان بردیم، اردوی دارآباد بود. من چون یک مقدار حساس بودم، دانش آموزان را به راحتی در اختیار هر مربیای قرار نمیدادم. اما از همان اولین اردو یک سری کارهایی که انجام داد، باعث شد تا به او اعتماد کامل کنم. یادم هست وقتی قرار شد بچهها را به این اردو ببریم، خود مرتضی برای اینکه خیال من راحت شود، مسیر را یک بار طی کرد و شبانه از دارآباد تا امامزاده داوود(ع) را از راه کوه رفت. یا یک بار که به شمال رفتیم، قبل از اینکه بچهها وارد آب شوند، خودش تا صد متر آن طرفتر شنا کرد، تا کاملاً مطمئن شود که هیچ خطری بچهها را تهدید نمیکند. البته این حس اعتماد به مرتضی، تنها مختص من نبود. بلکه والدین بچهها هم با دیدن رفتار و گفتار و کردار مرتضی، اطمینان میکردند و فرزندشان را در اختیار ما میگذاشتند و مطمئن بودند که او را دست انسان کاملی چون مرتضی بصیری قرار دادهاند و هیچ مشکلی ثمره زندگیشان را تهدید نمیکند... ایشان بااخلاقی که داشت، بچهها را جذب میکرد و آن بازی با بچهها و اجبار نکردن آنها برای شرکت در مراسمی (مثل نماز) بود و این موجب شده بود تا بچهها خیلی با مرتضی دوست باشند و حتی به کارهای خوب مثل نماز تشویق شوند. (بهمن بنی عامریان)
زلزله بم
یاد زلزله بم میافتم، وقتی مرتضی همراه حاج احمد کاظمی و آقای کروندی گذاشت و رفت و وقتی برگشت تمام لباسهایش خاکی، کثیف و خونی بود. گفته بود که یک هفته است چیزی نخوردهایم؛ به جز نان خشک؛ چون به خودمان اجازه ندادیم از غذاهایی بخوریم که برای مردم زلزله زده فرستاده بودند. (خانم علوی زاده همسر شهید)
در کلام فرزندان
زندگی فقط زیر آسمان آبی، شعاری بود که بابا همیشه توی هر موقعیتی که میشد به ما نشان میداد. بابا خیلی علاقه به طبیعت داشت، کوچکترین ضرر را بزرگترین ضرر میدانست، خیلی به خلقت خدا فکر میکرد، حتی یک بار که با بابا رفته بودیم مشهد، قسمتی از زیارت نامه امام رضا(ع) را دیدم که بعدش دیگر بیشتر از گذشته به حرف بابا احترام گذاشتم. امام رضا(ع) فرموده عبادت به این نیست که قرآن و نماز بخوانید، بلکه به این است که به خلقت خدا فکر کنید.
بابا خیلی اهل مطالعه بود، فقط حیف که وقت آزاد نداشت. همیشه آرزو داشتیم یک دست فوتبال تمیز با بابا بزنیم ولی نشد، تازه اگر یک کم وقت پیدا میشد، مینشستیم و نقاشی میکردیم. یک موقعهایی که خیلی دلمان میگیرد، مخصوصاً غروب جمعهها، با مامان مینشینیم و سوره مبارکه «یس» میخوانیم. یک وقتهایی مینشینیم به عکسهای بابا نگاه میکنیم تا دلتنگیهایمان برطرف شود. هزاران بار خوابی را که دیدهایم توی ذهن ما زنده میکند... خوابی رو که بابا داشت به همراه شهید کاظمی و اسدی گفت ما به سمت آسمان عازمیم. ما فکر میکنیم که بابا تا الان حتماً رسیده. میدانیم همة باباها بالاخره باید بروند پیش خدا، پس چه بهتر که بابای ما با شهادت رفت. (سینا و مبین بصیری)
شهادت
یاد سال 1380 میافتم. وقتی مرتضی منتقل شد پایگاه قدر و یک سال بعد ما هم راهی تهران شدیم و وجود مرتضی بود که نمیگذاشت احساس غریبی بکنم در شهر غربت. یکهو دلم میلرزد؛ وقتی به یاد روزهای رفتن مرتضی میافتم، وقتی به من گفته بود که خواب دیده هواپیمایش سقوط کرده؛ به خوابهاش اعتقاد داشت. هر وقت خواب میدید سریعاً تعبیر میشد. نمیخواهم قبول کنم، هیچ وقت قبول نکردم، هیچ وقت باور نکردم که مرتضی رفته... (خانم علوی زاده همسر شهید)
وقتی از مدرسه آمدم دیدم فامیلها دمِ درِ خانهاند. رفتم از هر کی پرسیدم چی شده، چیزی نگفت. با عصبانیت سراغ تلویزیون رفتم، از شانس بدم باتری «کنترل» تلویزیون تمام شده بود، اعصابم خیلی خُرد شده بود، با مشت زدم روی کنترل، یکهو رفتم شبکه 6، دیدم اخبار از سقوط جت فالکون خبر میدهد. سینا عادت داشت تله تکست نگاه کند و اخبار را مرور میکرد. بابا به او گفته بود اگر اخبار سقوط هواپیما را شنیدید زود به من خبر بدهید. هر چی تماس گرفتیم که موضوع رسسصا به بابا بگوییم نشد؛ غافل از اینکه بابا خودش بهتر از ما میدانست.... اسامی شهدا را تو تله تکست نوشته بودند، باورم نشد، دیدم نوشته شهید بصیری. گفتم شاید بابا جانباز شده، بعداً مامان به ما توضیح داد که چی شده، بعد سردارها آمدند، همه چیز را گفتند و خبر شهادت بابا را به ما دادند. (مبین بصیری )
***
نوشتهای از سرهنگ شهید مرتضی بصیری
زندگی روزمره ما همچون دفتری است که هر بامداد یکی از برگهای آن بیدار شده و شامگاه میمیرد ولی با مرگ هر کدام، هزاران خاطره بر رویشان نقش میبندد، امید اینکه این اشکال همیشه و در همه حال خجسته و شادی بخش باشند و هیچگاه غم، آسمان دلتان را تاریک ننماید و با آرزوی اینکه هر روزتان سرشار از اتفاقات شیرین و ارزشمند و نیز اخبار مفید و نویدبخش باشد، از خداوند باری تعالی خواهانم هر روزتان را از خوشی آکنده و از گناه دور دارد، تجربهتان را افزوده و تحمل شما را در مقابل گرفتاریها و مرارتهای زندگی بردبار گرداند.
یقین دارم سختی و مشقت و گرفتاریهای زندگی فقط در کمین نشستهاند و آنها خلق شدهاند تا انسانها را بیازمایند، که این از لزومات و تنوعات تلخ و شیرین زمانه است، پس با تبسم و خوشبینی به زندگی بنگرید و هرگز از یاد خدا غافل نمانید.
اگر حوادث یا اتفاقی بر وفق مرادتان نشد، اگر به بلایی مبتلا شدید. اگر سخت شکستید، فقط لحظهای مکث کنید و بعد همان راست قامتِ همیشه امیداوار باشید. و به یاد داشته باشید «نمیتوانم» در قاموس ما جای ندارد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 74