مجموعه خاطرات شهید حاج داوود کریمی(7)؛ رفتگر
از خانه تا محل كارش، كه مغازه كوچك تراشكاري بود، با دوچرخه ميرفت. براي همين هر روز صبح زود اولين سلام را به رفتگر ميداد. دكتر گفته بود كه هواي پاك و تميز اول صبح برايش خوب است. هر چند كه او بعد از نماز ديگر خوابش نميبرد، اما ترجيح ميداد تا چند دقيقهاي هم به حرف دكتر گوش دهد و از هواي بی دود و دم اول صبح نفس تازه كند. خيابان، ساكت و خلوت بود و از رهگذرها به غير از رفتگر محل، كسي حاج داود را نميشناخت.
وقتي حاج داود از كنار رفتگر ميگذشت، جاروي بلندش را پيشفنگ ميكرد و هنگامي كه از مقابلش رد ميشد، دستهايش را بالا ميآورد و صبح به خيري ميگفت. اين كار هر روزش بود. هر صبح سر راه حاج داود سبز ميشد تا با او حال و احوال كند. دوستي حاج داود و رفتگر به سالها پيش برميگشت؛ زماني كه خيابانها و كوچهها پُر شده بود از پوسترها و عكسهاي نامزدهاي انتخاباتي مجلس. حاج داود آن روز به رفتگر كمك كرده بود تا همه كاغذها را از زير دست و پا جمع كنند، بعد هم از رفتگر به خاطر كثيفي محل عذرخواهي كرده بود.
رفتگر ميدانست كه حاج داود زماني فرماندهي بزرگ بوده و حالا كه جنگ تمام شده او به سر كار خود يعني كارگاه تراشكاري برگشته و از آن همه به گوشهاي كوچك و ناني بخور و نمير قناعت كرده است.
اين را زماني فهميده بود كه ديده بود چه شخصيتهايي براي ديدنش به خانه او ميآيند. تعجب ميكرد كه چرا حاج داود در آن محله فقيرنشين زندگي ميكرد و با مردم عادي از جمله خود او، كه يك رفتگر شهرداري بود، بيشتر رفاقت داشت تا آدمهاي معروف و شخصيتهاي بزرگ. و با وجود آن همه ماشينهاي شيك و رنگارنگ كه در خانه او ترمز ميزدند، وسيله نقليه حاج داود تنها يك دوچرخه 28 بود و بعدها كه به قول خودش پولدار شد يك ماشین پيكان دست دوم خريد. چقدر شبيه همه هستند!
پيكان رنگ و رو رفته و دوچرخه 28.
قصه فرماندهان 20(یک روز، یک مرد-براساس زندگی سردار شهید حاج داود کریمی)، حسن مطلق،انتشارات سوره مهر،1387