خاطره ای خواندنی از هفتم آذر 1359
يکشنبه, ۰۸ آذر ۱۳۹۴ ساعت ۱۳:۳۹
او که تنها بازمانده اسرای عراقی بود در حالی که گریه میکرد گفت ایران، ایرانی. یا علی گفتنش دل مرا لرزاند.فهمیدم شیعه است. غواص عراقی خودش را به آب زد و به طرف نوروزی رفت تا او را به قایق نجات برساند....
راوی: ناوباندوم حمید زنگنه
موج انفجار دوباره مرا به زیر آب کشاند. حبابهای هوا را میدیدم. فشار آب گوشهایم را اذیت میکرد. قبل از پریدن توی دریا کفشهایم را بیرون آورده بودم. سعی کردم پاهایم را تکان دهم و نفسم را حبس کنم تا به سطح آب باز گردم.
وقتی سرم را از آب بیرون آوردم، اطرافم دود غلیظی بود و نمیتوانستم وضعیت پیش آمده را ببینم. ناگهان انفجار مهیبی نگاهم را به سمتی کشاند. توپ پاشنهی ناوچه منفجر شد. به سمت ناوچه شنا کردم. علی اصغر نوروزی ( شهید) بیحرکت زیر قایق نجات نشسته بود و به دریا زل زده بود. از او خواستم که قایق را به دریا بیندازد. بیم آن میرفت که ناوچه به کلی غرق شود. نوروزی نگاهی به من انداخت و آرام آرام ضامن قایق را باز کرد تا قایق بر سطح دریا قرار گرفت.
در سمت دیگر، مهناوی محمدرضا نجاری در حال بالا رفتن از ناوچه بود که متوجه من شد. به او گفتم: دفرا را به آب بیانداز.
مهناوی نجاری با تلاش زیاد، خود را به دکِ آزاد ناوچه رساند و طناب دفرا را باز کرد و آن را روی آب شناور کرد و سپس خودش به دریا پرید. شناکنان به طرف دفرا رفتم. طناب را به نوروزی دادم. او اصلا حرف نمیزد. دهانش را باز کرد و من طناب را میان دندانهایش قرار دادم.
از این که مدتی خود را روی آب نگه داشته بودم، خسته شدم. به سختی به قایق نجات رسیدم. ترکش انفجار چند جای آن را سوراخ کرده بود، ولی شکرش باقی بود و ما میتوانستیم تا مدت کمی از آن استفاده کنیم. کمکم بقیه بچهها هم با زحمت به دور قایق جمع شدند. قایق دیگری که چند نفر در آن بودند فاصلههایشان را با ما کم کردند تا بتوانیم به هم کمک کنیم.
تصور این روز سخت برای همه دشوار بود. کسی حرف نمیزد، همه میدانستند باید انرژیمان را ذخیره کنیم. خلیلی – که به شدت مجروح شده بود- را به سختی در قایق خواباندیم و دستهایمان را به گرد او حلقه کردیم. ناوچه مقابل چشمانمان در آب فرو میرفت و حسرت دیدار دوباره همرزمان را هم با خود به عمق دریا میبرد. دقیقا ساعت 12:58 روز هفتم آذر سال 59 بود که ناوچه پیکان غرق شد و به خلیج فارس پیوست. اصلا باور کردنی نبود. یکباره دریا طوفانی و آسمان ظهر تبدیل به شب سیاه شد. جریان آب، قایقی را که یکی از تکاوران ناو استوار احمد علوی و اسیری به نام ستار با آن شناور بودند، از ما دور کرد.
به طرف آنان شنا کردم. حریچهپور و حسن تیاور به کمکم شتافتند. حریچهپور از ناحیه شکم مجروح شده بود، ولی با این حال میخواست کمکی کند که با ممانعت من، توسط تیاور به قایق بازگشت. وقتی به قایق دوم رسیدم، به علوی گفتم: سعی کنیم نوروزی که پیش دفرا است را سوار کنیم. سپس رو به اسیر عراقی کردم و با ایما و اشاره به او فهماندم که تو آزادی، میتوانی به سمت سکو شنا کنی و به کشورت برگردی.
او که تنها بازمانده اسرای عراقی بود در حالی که گریه میکرد گفت ایران، ایرانی. یا علی گفتنش دل مرا لرزاند. فهمیدم شیعه است. غواص عراقی خودش را به آب زد و به طرف نوروزی رفت تا او را به قایق نجات برساند.
پارو زدن ما بیفایده بود. زیرا جریان آب شدت داشت و دریا همچنان مواج بود. قایق سومی را دیدم که کیوان شکوهی بر آن سوار بود و موج، او را از ما دور کرد.
به کمک اسیر عراقی، نوروزی را که از ناحیه پا مجروح شده بود به قایق منتقل کردیم. نوروزی لبخندی زد و انگار داشت وصیت میکرد. رحمان الفتی از بروبچههای تکاور هم در حالی که مجروح بود همه را دلداری میداد.
از فرط خستگی گوشه قایق، پاهایم را جمع کردم. از گوشم خون میآمد. مجبور شدم پارچه ای را در گوشم بگذارم. آب شور، سوزشی شدید را در گوشم ایجاد کرد. جزئیات عملیات را از ذهنم گذراندم.
ما ساعت 9 شب در ضلع جنوبی اسکله البکر بودیم و اسرای عراقی را از تکاوران تحویل گرفتیم. ابراهیم همتی ( شهید) فرمانده ناوچه دستور داد تا آب و غذا به اسرا دهیم. تعدادی از آنها در درگیری با تکاوران زخمی شده بودند. در همین افکار بودم که احمد علوی گفت به چه فکر میکنی؟ گفتم شما فقط چهار نفر بودید، چه طور ده نفر اسیر گرفتید؟
سید گفت وقتی از هلی کوپتر به روی سکو پریدیم، اصلا فکر نمیکردیم که کسی روی سکو باشد، چراکه عملیات منطقه گفته بود سکو امن است. به خاطر همین، بدون ترس با هلیکوپتر از قسمت میانی سکو به پایین پریدیم و بلافاصله سکو را بررسی کردیم. در حال گشت زنی، متوجه یکی از عراقیها شدیم، بی صدا از پشت او را دستگیر کردیم.
پس از بازجویی، اسیر عراقی گفت یبست نفر دیگر در سکو هستند. سید احمد به سختی حرف میزد اما میخواست فضای حاکم را بشکند و توجهام را به حرفهایش جلب کند.
سید ادامه داد که با هلی کوپتر تماس گرفتیم و تقاضا کردیم که بدون جلب توجه به سکو برگردد، زیرا سوغاتی خوبی برایش داشتیم. فرمانده عراقی را به هلیکوپتر رساندیم، ولی طولی نکشید که عراقیها از حضور ما مطلع شدند .درگیری شروع شد و ما توانستیم همه آنها را بدون تلفات خودی، اسیر کنیم.
علوی با خنده میگفت که عراقیها فکر میکردند ما یک گروهان هستیم. میان حرفهایش ناگهان متوجه صدای هلیکوپتر شدیم. پارچهای را که در گوش فرو کرده بودم ، بیرون آوردم و دقت بیشتری کردم. درست بود هلیکوپتر خودی برای نجات ما آمده بود. برای خلبان دست تکان دادیم. به سمت ما آمد. اشاره کردیم تا به طرف قایق زخمیها برود. سه فروند هلیکوپتر شجاعانه وارد منطقه جنگی شده بودند. آنان توانستند تعدادی از زخمی و پرسنل را از آب بگیرند. ناگهان از سمت سکوی العمیه به طرف هلیکوپتر تیراندازی شد.
خلبان مجبور شد منطقه را ترک کند. پس از رفتن هلیکوپترها، ناوچه موشک انداز عراقی به ما نزدیک شد، به قدری که تحرک پرسنل را میتوانستیم ببینیم. من و علوی خود را در اسارات عراقیها میدیدیم. ناگهان صدای غرش هواپیمای جنگنده خودی، شادی را در دل مان انداخت. تیزپروازان نیروی هوایی با مانوری بینظیر ناوچه را از ما دور کردند.
ناوچه فرار را بر قرار ترجیح داد، ولی گریز از معرکه کار آسانی نبود. خلبان ایرانی با شجاعت روی سطح آب به پرواز در آمد و موشکی را به سمت ناوچه شلیک کرد. برای اینکه به ما بفهماند کار ناوچه عراقی تمام شده، بالای سر ما در ارتفاع پایین پرواز کرد. ما با دست خوشحالی خودمان را ابراز کردیم.
فهمیدیم که تنها نیستیم. چند دقیقه بعد ناوچهای دیگر از سکو جدا شد و به کمک ناوچه صدمه دیده به سمت ما آمد. بار دیگر هواپیما به طرف ناوچه دشمن حمله ور شد و آن را به قعر دریا فرستاد.
این نبرد دریایی و هوایی تا ساعت 4 بعد از ظهر طول کشید. عبور از دلهره و ترس محال بود. از این رو میترسیدیم که نکند در تاریکی شب گم شویم و جریان آب، ما را به ناکجا آباد ببرد. یک ساعتی گذشت. خبری ازگروه نجات نشد. در عصر روز هفتم آذر، در قایق نجات، سرگردان بر سطح آب بودیم.
غم از دست دادن دوستان بسیار دشوار بود. چارهای جز صبر نداشتیم. همین طور که به اطراف نگاه میکردیم یکی از هلیکوپترهای هوادریا را دیدیم که گویی دنبال ما میگردد. مشعل وسایل نجات که توی قایق بود را روشن کردم و تکان دادم. هلیکوپتر متوجه حضور ما شد. فورا به سمت ما آمد. از خوشحالی توی بغل احمد رفتم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. صحنه وصف ناپذیری بود. نجات در اوج ناامیدی، فقط خدا را به یاد میاندازد. خلبان، ماهرانه ما را به داخل هلیکوپتر کشید.
به کمک خلبان گفتم چند نفر را نجات دادید گفت گمان می کنم دوازده نفر. گفتم باز هم جست وجو کنید یک قایق دیگر هم هست.
خوشبختانه در ادامه جست و جو، شکوهی هم نجات پیدا کرد. هوا رو به تاریکی میرفت و تداوم جستوجو امکان پذیر نبود. هلیکوپتر ناگزیر گردید به بوشهر مراجعه کند. وقتی هلیکوپتر روی باند نشست ما را با آمبولانس جهت مداوا به بیمارستان نیروگاه اتمی بردند. نوروزی از شدت جراحت در طول پرواز به شهادت رسید.
نبرد دریایی در روز ششم و هفتم آذر به نابودی سکوهای نفتی البکر و العمیه و انهدام چندین ناوچه موشکانداز و ناوهای نیروبر دشمن انجامید. در عملیات مروارید سی نفر از بهترین فرزندان میهن با خون خود خلیج فارس را تطهیر کردند.
منبع: کتاب"پسرم از جنگ متنفرباش"/ نوید شاهد
موج انفجار دوباره مرا به زیر آب کشاند. حبابهای هوا را میدیدم. فشار آب گوشهایم را اذیت میکرد. قبل از پریدن توی دریا کفشهایم را بیرون آورده بودم. سعی کردم پاهایم را تکان دهم و نفسم را حبس کنم تا به سطح آب باز گردم.
وقتی سرم را از آب بیرون آوردم، اطرافم دود غلیظی بود و نمیتوانستم وضعیت پیش آمده را ببینم. ناگهان انفجار مهیبی نگاهم را به سمتی کشاند. توپ پاشنهی ناوچه منفجر شد. به سمت ناوچه شنا کردم. علی اصغر نوروزی ( شهید) بیحرکت زیر قایق نجات نشسته بود و به دریا زل زده بود. از او خواستم که قایق را به دریا بیندازد. بیم آن میرفت که ناوچه به کلی غرق شود. نوروزی نگاهی به من انداخت و آرام آرام ضامن قایق را باز کرد تا قایق بر سطح دریا قرار گرفت.
در سمت دیگر، مهناوی محمدرضا نجاری در حال بالا رفتن از ناوچه بود که متوجه من شد. به او گفتم: دفرا را به آب بیانداز.
مهناوی نجاری با تلاش زیاد، خود را به دکِ آزاد ناوچه رساند و طناب دفرا را باز کرد و آن را روی آب شناور کرد و سپس خودش به دریا پرید. شناکنان به طرف دفرا رفتم. طناب را به نوروزی دادم. او اصلا حرف نمیزد. دهانش را باز کرد و من طناب را میان دندانهایش قرار دادم.
از این که مدتی خود را روی آب نگه داشته بودم، خسته شدم. به سختی به قایق نجات رسیدم. ترکش انفجار چند جای آن را سوراخ کرده بود، ولی شکرش باقی بود و ما میتوانستیم تا مدت کمی از آن استفاده کنیم. کمکم بقیه بچهها هم با زحمت به دور قایق جمع شدند. قایق دیگری که چند نفر در آن بودند فاصلههایشان را با ما کم کردند تا بتوانیم به هم کمک کنیم.
تصور این روز سخت برای همه دشوار بود. کسی حرف نمیزد، همه میدانستند باید انرژیمان را ذخیره کنیم. خلیلی – که به شدت مجروح شده بود- را به سختی در قایق خواباندیم و دستهایمان را به گرد او حلقه کردیم. ناوچه مقابل چشمانمان در آب فرو میرفت و حسرت دیدار دوباره همرزمان را هم با خود به عمق دریا میبرد. دقیقا ساعت 12:58 روز هفتم آذر سال 59 بود که ناوچه پیکان غرق شد و به خلیج فارس پیوست. اصلا باور کردنی نبود. یکباره دریا طوفانی و آسمان ظهر تبدیل به شب سیاه شد. جریان آب، قایقی را که یکی از تکاوران ناو استوار احمد علوی و اسیری به نام ستار با آن شناور بودند، از ما دور کرد.
به طرف آنان شنا کردم. حریچهپور و حسن تیاور به کمکم شتافتند. حریچهپور از ناحیه شکم مجروح شده بود، ولی با این حال میخواست کمکی کند که با ممانعت من، توسط تیاور به قایق بازگشت. وقتی به قایق دوم رسیدم، به علوی گفتم: سعی کنیم نوروزی که پیش دفرا است را سوار کنیم. سپس رو به اسیر عراقی کردم و با ایما و اشاره به او فهماندم که تو آزادی، میتوانی به سمت سکو شنا کنی و به کشورت برگردی.
او که تنها بازمانده اسرای عراقی بود در حالی که گریه میکرد گفت ایران، ایرانی. یا علی گفتنش دل مرا لرزاند. فهمیدم شیعه است. غواص عراقی خودش را به آب زد و به طرف نوروزی رفت تا او را به قایق نجات برساند.
پارو زدن ما بیفایده بود. زیرا جریان آب شدت داشت و دریا همچنان مواج بود. قایق سومی را دیدم که کیوان شکوهی بر آن سوار بود و موج، او را از ما دور کرد.
به کمک اسیر عراقی، نوروزی را که از ناحیه پا مجروح شده بود به قایق منتقل کردیم. نوروزی لبخندی زد و انگار داشت وصیت میکرد. رحمان الفتی از بروبچههای تکاور هم در حالی که مجروح بود همه را دلداری میداد.
از فرط خستگی گوشه قایق، پاهایم را جمع کردم. از گوشم خون میآمد. مجبور شدم پارچه ای را در گوشم بگذارم. آب شور، سوزشی شدید را در گوشم ایجاد کرد. جزئیات عملیات را از ذهنم گذراندم.
ما ساعت 9 شب در ضلع جنوبی اسکله البکر بودیم و اسرای عراقی را از تکاوران تحویل گرفتیم. ابراهیم همتی ( شهید) فرمانده ناوچه دستور داد تا آب و غذا به اسرا دهیم. تعدادی از آنها در درگیری با تکاوران زخمی شده بودند. در همین افکار بودم که احمد علوی گفت به چه فکر میکنی؟ گفتم شما فقط چهار نفر بودید، چه طور ده نفر اسیر گرفتید؟
سید گفت وقتی از هلی کوپتر به روی سکو پریدیم، اصلا فکر نمیکردیم که کسی روی سکو باشد، چراکه عملیات منطقه گفته بود سکو امن است. به خاطر همین، بدون ترس با هلیکوپتر از قسمت میانی سکو به پایین پریدیم و بلافاصله سکو را بررسی کردیم. در حال گشت زنی، متوجه یکی از عراقیها شدیم، بی صدا از پشت او را دستگیر کردیم.
پس از بازجویی، اسیر عراقی گفت یبست نفر دیگر در سکو هستند. سید احمد به سختی حرف میزد اما میخواست فضای حاکم را بشکند و توجهام را به حرفهایش جلب کند.
سید ادامه داد که با هلی کوپتر تماس گرفتیم و تقاضا کردیم که بدون جلب توجه به سکو برگردد، زیرا سوغاتی خوبی برایش داشتیم. فرمانده عراقی را به هلیکوپتر رساندیم، ولی طولی نکشید که عراقیها از حضور ما مطلع شدند .درگیری شروع شد و ما توانستیم همه آنها را بدون تلفات خودی، اسیر کنیم.
علوی با خنده میگفت که عراقیها فکر میکردند ما یک گروهان هستیم. میان حرفهایش ناگهان متوجه صدای هلیکوپتر شدیم. پارچهای را که در گوش فرو کرده بودم ، بیرون آوردم و دقت بیشتری کردم. درست بود هلیکوپتر خودی برای نجات ما آمده بود. برای خلبان دست تکان دادیم. به سمت ما آمد. اشاره کردیم تا به طرف قایق زخمیها برود. سه فروند هلیکوپتر شجاعانه وارد منطقه جنگی شده بودند. آنان توانستند تعدادی از زخمی و پرسنل را از آب بگیرند. ناگهان از سمت سکوی العمیه به طرف هلیکوپتر تیراندازی شد.
خلبان مجبور شد منطقه را ترک کند. پس از رفتن هلیکوپترها، ناوچه موشک انداز عراقی به ما نزدیک شد، به قدری که تحرک پرسنل را میتوانستیم ببینیم. من و علوی خود را در اسارات عراقیها میدیدیم. ناگهان صدای غرش هواپیمای جنگنده خودی، شادی را در دل مان انداخت. تیزپروازان نیروی هوایی با مانوری بینظیر ناوچه را از ما دور کردند.
ناوچه فرار را بر قرار ترجیح داد، ولی گریز از معرکه کار آسانی نبود. خلبان ایرانی با شجاعت روی سطح آب به پرواز در آمد و موشکی را به سمت ناوچه شلیک کرد. برای اینکه به ما بفهماند کار ناوچه عراقی تمام شده، بالای سر ما در ارتفاع پایین پرواز کرد. ما با دست خوشحالی خودمان را ابراز کردیم.
فهمیدیم که تنها نیستیم. چند دقیقه بعد ناوچهای دیگر از سکو جدا شد و به کمک ناوچه صدمه دیده به سمت ما آمد. بار دیگر هواپیما به طرف ناوچه دشمن حمله ور شد و آن را به قعر دریا فرستاد.
این نبرد دریایی و هوایی تا ساعت 4 بعد از ظهر طول کشید. عبور از دلهره و ترس محال بود. از این رو میترسیدیم که نکند در تاریکی شب گم شویم و جریان آب، ما را به ناکجا آباد ببرد. یک ساعتی گذشت. خبری ازگروه نجات نشد. در عصر روز هفتم آذر، در قایق نجات، سرگردان بر سطح آب بودیم.
غم از دست دادن دوستان بسیار دشوار بود. چارهای جز صبر نداشتیم. همین طور که به اطراف نگاه میکردیم یکی از هلیکوپترهای هوادریا را دیدیم که گویی دنبال ما میگردد. مشعل وسایل نجات که توی قایق بود را روشن کردم و تکان دادم. هلیکوپتر متوجه حضور ما شد. فورا به سمت ما آمد. از خوشحالی توی بغل احمد رفتم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. صحنه وصف ناپذیری بود. نجات در اوج ناامیدی، فقط خدا را به یاد میاندازد. خلبان، ماهرانه ما را به داخل هلیکوپتر کشید.
به کمک خلبان گفتم چند نفر را نجات دادید گفت گمان می کنم دوازده نفر. گفتم باز هم جست وجو کنید یک قایق دیگر هم هست.
خوشبختانه در ادامه جست و جو، شکوهی هم نجات پیدا کرد. هوا رو به تاریکی میرفت و تداوم جستوجو امکان پذیر نبود. هلیکوپتر ناگزیر گردید به بوشهر مراجعه کند. وقتی هلیکوپتر روی باند نشست ما را با آمبولانس جهت مداوا به بیمارستان نیروگاه اتمی بردند. نوروزی از شدت جراحت در طول پرواز به شهادت رسید.
نبرد دریایی در روز ششم و هفتم آذر به نابودی سکوهای نفتی البکر و العمیه و انهدام چندین ناوچه موشکانداز و ناوهای نیروبر دشمن انجامید. در عملیات مروارید سی نفر از بهترین فرزندان میهن با خون خود خلیج فارس را تطهیر کردند.
منبع: کتاب"پسرم از جنگ متنفرباش"/ نوید شاهد
نظر شما