معجزه انقلاب و امام (ره)
نوید شاهد:
آقاي دكتر؛ از نحوه آشنايي تان با شهيد ناصر كاظمي بگوييد.
پيش از انقلاب ما با سردار رضا محمدي نيا در دانشگاه هم كلاسي بوديم و به غير از رفاقت جمعي، با دوستان عهد اخوت خوانده بوديم. بعدها سردار محمدي نيا پاسدار شدند و به منطقه غرب جوانرود رفتند. مدتي هم در پادگان ولي عصر (ع) با هم رفت و آمد داشتيم و با آقاي احمد ذوالقدر، آقاي محمدي نيا و آقاي آقايي در ارتباط بوديم. پس از جريانات بني صدر، آقاي كاظمي به اتفاق شهيد حاج محمد بروجردي كه مدتي هم قرار بود فرمانده كل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شود به غرب كشور رفتند و با شهيد صياد شيرازي ستاد مشترك سپاه غرب كشور را تشكيل دادند.
شما هم در اين دوره عضو سپاه پاسداران بوديد؟
بنده در سپاه گيلان پاسدار افتخاري بودم. آن زمان اوضاع و احوال به گون هاي بود كه تصميم گرفتم ادامه تحصيل بدهم و از خارج از كشور پذيرش گرفتم. همه كارها براي رفتنم آماده شد. دوستان پيغام دادند كه با اين شرايط، ضرورت دارد درس بخوانيد. حضرت امامر(ه) هم پيام داده بودند كه مگر جوانان مملكت مرده اند كه كردستان بخواهد از وطن جدا شود. بالاخره هم غيرت ما قبول نكرد كه براي ادامه تحصيل برويم. با حاج محمد هماهنگ كرديم و به ديدار آقاي محمدي نيا در جوانرود رفتيم. آن جا منتظر مانديم كه حاج محمد بروجردي بيايد و وضع ما را مشخص كند. پيش خودمان فكر كرديم ايشان كه فرمانده غرب است، مثلاً با سي چهل نفر نيرو با دبدبه و كبكبه مي آيد. روزي حاج رضا گفت حاج محمد در راه است، كه ديديم يك وانت خاور كانتينردار به جوانرود آمد و به ما گفتند پشت آن سوار شويم. مثل گوني پشت كانتينر قرار گرفتيم و در هواي سرد بهمن ماه تا كرمانشاه رفتيم!
آن جا حكمي به عنوان مسئول سياسي شهر باينگان به
ما دادند كه ي ك هفته هم نبود آزاد شده بود و سر و ساماني نداشت. حاج محمد به من گفت
نزد آقاي ناصر كاظمي برويد و با ايشان هماهنگ كنيد. گفتم آقاي كاظمي كيستند؟ گفت ايشان
فرماندار و فرمانده سپاه پاسداران پاوه هستند. نامه را به اين بزرگوار دادم و خيلي
گرم با من برخورد كرد و خوشحال شد. هرچند كه آقا ناصر گفت چقدر خوب شد كه در اين وضعيت
كمبود نيرو به اينجا آمديد، ولي ديدم براي رفتن به باينگان خيلي تعلل مي كند. آقاي
كاظمي به من گفت شما مدتي اين جا بمانيد تا با شرايط آشنا شويد. ما مدتي آن جا مانديم
و خودش هم با ما رفاقت كرد و طوري با ما گرم گرفت كه شب ها به واحد ايشان مي رفتيم
و بالاي فرمانداري به ما براي زندگي جا داده بود. آقاي كاظمي خيلي تمايل نداشت كه از
پاوه بروم و گفت همين جا بمانيد و با ما كار كنيد، كه بنده گفتم حاج محمد به من حكم
و ابلاغ داده است. ايشان اما اصرار داشت كه من صلاح نمي دانم شما به باينگان برويد،
چون ما اين جا كمبود نيرو داريم. در هر صورت ما به باينگان رفتيم؛ همان طور كه گفتم
روستايي بود كه تازه آزاد شده بود و هيچ امكاناتي نداشت. مدتي با نير وهاي سپاه پاسداران
آن جا همكاري كرديم. معمولاً اين طور بود كه چون خود سپاه پاسداران، مناطق را آزاد
مي كرد و كسي به منطقه مورد درگيري نمي رفت، افراد را به استانداري معرفي مي كردند
و آن جا براي شان ابلاغ مي زدند. به هر حال به من حكم دادند و به عنوان بخشدار معرفي
ام كردند. آقاي ماكويي برادر استاندار وقت آن جا هم از آمريكا آمده بود و روحيه خاصي
داشت كه عملاً با وجود ايشان ما آن جا كاري نداشتيم و فقط شروع به كار فرهنگي و تبليغات
كرديم.
در اين مدت با آقاي كاظمي ارتباط داشتيد؟
بله، مرتب با ايشان در ارتباط بوديم تا بحث جهاد
سازندگي در باينگان پيش آمد. فرماندار بايد اين كار را پيگيري مي كرد، به همين دليل
مدام با ايشان ارتباط داشتيم و در ساعت هاي بيكاري هم با يكديگر بحث و گفت وگو مي كرديم.
شهر، شرايط خاصي داشت و اتاق آقا ناصر پر از ارباب رجوع و سرش بسيار شلوغ بود، تا اينكه
جنگ پيش آمد. عراق كه به ايران حمله كرد، همه چيز سهميه بندي شد. در آن زمان چند بار
با آقا ناصر به جهاد سازندگي كرمانشاه رفتيم و ايشان تأكيد كرد كه بنده جزو نيروهايي
هستم كه ميخواهيم «جهاد » راه بيندازيم و همين امر باعث الفتي بين من و ايشان شد. بنده
در ساعت هاي بيكاري به خصوص غروب به منزل شان مي رفتم كه در آنجا با برادرشان پرويز
و همشيره شان زندگي مي كردند. اين گونه بود كه روابط ما با اين شهيد عزيز صميمي شد
و به قول امروزي ها مثل دو «رفيق فابريك » شديم.
راجع به چه موضوعاتي صحبت ميكرديد؟
مثلاً خيلي مواقع آقا ناصر تعريف ميكرد كه ابتدا چندان فردي مذهبي نبوده است. ميخواهم بگويم آنچه از شهيد ناصر كاظمي از زمان وقوع انقلاب اسلامي و سپس شكل گيري نظام و رخدادهاي كردستان كه بعضاً هم زمان با دفاع مقدس هم بود نشان دهنده اين است كه ايشان معجزه انقلاب اسلامي و امام خميني(ره) بود.
منظورتان اين است كه بخشي از زندگي اش منطبق با آن تصوير كليشه اي كه بعضي ها مي خواهند از شهدا درست كنند نبود.
بله، همين طور است. ببينيد! سر و ظاهر آقاي ناصر كاظمي اصلاً فردي مذهبي و به اصطلاح حزب اللهي نبود و خودش اين را به صراحت بيان مي كرد. ايشان خانواده نسبتاً مرفهي داشت و در وصيتنامه اش هم نوشته كه حتي بلد نبودم قرآن بخوانم و همسرم باعث شد كه قرآن ياد بگيرم آن ها پس از انقلاب ازدواج كرده بودند اما از طرفي فرماندار و فرمانده سپاه پاسداران بود و عرق شديد مذهبي داشت.
همان گونه كه گفتم، مراودات ما با ايشان بسيار زياد شده بود و كاملا به هم نزديك و صميمي شده بوديم. در بين بحث ها آقا ناصر ميگفت من در باب مذهب نبودم و آ نچه باعث شد به اين سو بيايم بيشتر انقلاب و حضرت امام بود. ايشان ورزشكار، قهرمان و چهره ورزشي بود و ليسانس تربيت بدني داشت و تنها كسي بود كه به «شوراي عالی دفاع » در تهران مي آمد، زيرا بني صدر هيچ وقت شهيد بروجردي و شهيد صياد را دعوت نميكرد.
هر وقت بني صدر جلسه ميگذاشت آقا ناصر تنها نمايند هاي بود كه دعوت مي شد. حسن بزرگي كه ايشان داشت اين بود كه هيچگاه خنده اش قطع نمي شد و در همه عكسهاي موجود در حال خنديدن و لبخند زدن است.
اين امر برگرفته از روابط عمومي خوب ايشان بود. شهيد كاظمي منطق پذير بود و با اينكه با بني صدر ارتباط داشت و مورد اعتمادش بود، اما وقتي بحث واقعيت پيش مي آمد چون كاظمي فرد واق عنگري بود منطق را مي پذيرفت. شبي خيلي با همديگر بحث كرديم. ما گفتيم بني صدر خائن است، به علت اينكه نه تنها در جنگ به نيروها امكانات نمي دهد، بلكه مانع رزمنده ها هم ميشود كه نشا ن دهنده غرض ورزي اوست. ايشان گفت نه، اين تاكتيك او است و ميخواهد با استدلال نظامي كار را انجام دهد و شما هم قبولش نداريد. من گفتم آقاي كاظمي! همه حرف هاي شما درست، ولي اگر يك روز ثابت شود يك درصد بني صدر خائن است شما چه كار مي كنيد؟ ايشان كمي نگاه كرد و گفت اگر ثابت شد بني صدر خائن است اولين كسي خواهم بود كه يك كلت برمي دارم و به شقيقه اش مي زنم. خب، انقلاب براي آقا ناصر خيلي اهميت داشت و مي گفت بني صدر مسئول اجرايي كشور است و اگر بد است چرا امام او را نماينده خودش در نيروهاي مسلح گذاشته و فرمانده كل قوا شده است. ما موظفيم از او اطاعت كنيم كه من گفتم ما موظف نيستيم اطاعت كنيم، براي اينكه مسائلي هست كه شايد شما ندانيد. خلاصه، چنين مسائلي بين ما رد و بدل مي شد. شهيد كاظمي انسان فوق العاده مردمداري بود. ايشان به اين نتيجه رسيد و بعداً متقاعد شد كه بني صدر خائن است و اظهار پشيماني كرد و گفت نمي دانستم كه اين گونه است. همان طور كه اشاره كردم هميشه لب ايشان خندان بود و در بدترين شرايط هم شوخي ميكرد. اين شهيد بزرگوار بي نهايت انسان شجاعي بود و در عمليات، هم فرمانده و هم نفر اول خط حمله بود. هيچ عملياتي در سپاه پاسداران پاوه و كردستان نبود كه ايشان نفر اول نباشد و در اين زمينه ها فوق العاده و بسيار معتقد به نظام و انقلاب بود. چنين روحياتي يك جا كمتر در فرماندهان ديده مي شد. ايشان با آن جاذبه هايش بعضاً حتي در دل افراد ضدانقلاب هم نفوذ ميكرد. خود آقاي كاظمي براي بنده تعريف كرد زماني كه ابلاغ فرمانداري ايشان آمده بود در بين راه قوري قلعه و شمشير كه معمولاً در اختيار دموكرات ها بود و ايست بازرسي داشتند، ايشان را چون غيربومي بود نگه مي دارند كه آقا ناصر بيرون مي آيد و مي گويد من فرماندار پاوه هستم. آنها هم گفته بودند آقاي فرماندار برويد ولي سهميه ما يادتان نرود. اين ماجرا گذشت تا جنگ آغاز و كلاً همه چيز از جمله بنزين سهميه بندي شد.
شما ديگر در باينگان بخشدار نبوديد؟
نه، من در جهاد سازندگي و مسئول فرهنگي سپاه پاسداران بودم. فرمانده سپاه آن جا در عمليات آزادسازي نوسود شركت كرد و در سر دوآب نيسانه شهيد شد.
آقاي كاظمي هم در آن عمليات شركت كرد؟
بله، شهيد كاظمي ايشان را به عنوان فرمانده عمليات انتخاب كرد. بنده خدا زندگي محقري هم داشت. پس از شهادت ايشان با آقا ناصر به تهران رفتيم تا به خانواده اش سر بزنيم و آقاي كاظمي دو سه نفر از دوستانش را هم كه پيش از انقلاب همكلاس و هم تيپ با خودش بودند براي تسلي دادن به خانواده مكرم شهيد با خود آورد.
در واقع شهيد كاظمي هم در شرايط قبلي خودش هم جذبه داشت و هم مردم و نيرو هاي انقلابي را جذب ميكرد. يعني يك جوهايي براي همه جاذبه داشت...
همين گونه بود. ايشان از نظر قد و قامت رشيد، خوش هيكل و خوش چهره بود و دوستانش هم همانند خودش همگي فوتباليست، بسكتباليست و واليباليست بودند. يادم است مسأله جيره بندي كه پيش آمد ما نميتوانستيم با بنزين كم با اتومبيل هاي جهاد كار كنيم. روزي نزد آقا ناصر رفتم و گفتم چرا سهميه بنزين ما را كم كرديد؟ ايشان گفت اگر جيره بيشتري به شما بدهم سپاه و نيروهاي مسلح چه كار كنند؟ من گفتم همان سهميه اي را كه براي جهاد پاوه در نظر گرفتيد براي ما هم در نظر بگيريد كه آقا ناصر گفت نمي توانم و بين ما بحث شديدي پيش آمد. بنده گفتم اگر نميخواهيد اين جا بمانم خداحافظ، مي روم. ايشان گفت در اين شرايط كجا ميخواهي بروي، اين انصاف است؟ من با كمبود نيرو در اين جا چه كار بكنم؟ اما اگر بخواهي بماني يك قطره هم نمي توانم به سهميه اضافه كنم. من هم گفتم شنيده ام ميخواهيد به عمليات برويد پس مرا هم ببريد كه اين بزرگوار گفت شما نيروي جهادي هستي و نمي تواني بيايي. بنده گفتم يا مرا به عمليات ببريد يا سهميه ام را اضافه كنيد يا خداحافظ من رفتم. خلاصه، ايشان پذيرفت تا در عمليات شركت كنم، اما آن روز عملياتي انجام نشد.
آن زمان كه عراق به نوسود حمله كرد مردم به پاوه آمدند و گفتند از دست دموكرات ها ذله شده ايم، از آن طرف هم عراق مرتب حمله مي كند و بايد ما را نجات دهيد. آقا ناصر آن ها را سازماندهي كرد. معمو لاً در كردستان اين طور بود كه در باينگان و پاوه، خود مردم به عنوان نيروي بومي سازماندهي مي شدند و مناطق را آزاد مي كردند و بخشي هم نيرو هاي غيربومي و سپاهي بودند. تقريباً در همه دفعات، خود شهيد كاظمي آنها را فرماندهي مي كرد و بين شهيد صياد شيرازي و ايشان هماهنگي وجود داشت. چون اكثر اً نيروهاي مردمي وارد عرصه جنگ شدند قرار بر اين شد كه نيروي ارتش وارد عمليات شود، به عنوان پيشقراول حمله كنند، خط را بشكنند و پشت سرشان مردم براي نگهداري وارد شوند. آن شب كه عمليات انجام شد، نيروهاي ارتش پس از رد شدن از منطقه آب نيسانه (دوآب) راه را گم كردند و تعدادي سرباز در رودخانه افتادند و غرق شدند. متأسفانه ارتش بدون اين كه عملياتي انجام دهد زمين گير و شهيد صياد شيرازي از اين ماجرا عصباني شد. آقا ناصر گفت حالا كه شما نتوانستيد، ما جلو مي رويم و شما نيز ما را پشتيباني كنيد.
چگونه بود كه نيروي كلاسيكي مثل ارتش در آنجا موفق نشد؟
آنها كلاسيك بودند، همه امكانات براي شان فراهم بود، نيروهاي آن ها پشتيباني مي شدند، هواپيما داشتند و طرح و برنامه شان اجرا مي شد، به اندازه كافي هم نفر داشتند و گردان هايشان منسجم مي شد و بعد حمله مي كردند، ولي نيروهاي ما اين گونه نبودند؛ يك الله اكبر مي گفتند و از گدار و گمار (دره) به راه مي افتادند. براي شان فرقي نميكرد، از هر جا كه پيش مي آمد مي رفتند. ما هم همين كار را كرديم. آقاي كاظمي سه دسته درست كرد و از سه جبهه مختلف شهر را بالا رفتيم، البته پيش از آن يك شب نزديك نيسانه اتراق كرديم و تقريب ا آن جا براي من و آقا ناصر شبي رؤيايي بود.
از چه نظر؟
از اين نظر كه خيلي حرفهاي خصوصي، خانوادگي و صميمي زديم. ايشان از يكسري مسائل خصوصي زندگي و د ل مشغولي هايش گفت و من هم از مسائل خودم گفتم. كمي هم تيراندازي كرديم. آقا ناصر ميخواست ببيند كه من هم تيراندازي بلد هستم. البته چون بنده خدمت سربازي رفته و در سپاه پاسداران آموزش ديده بودم تيراندازي ام خيلي خوب بود و ايشان از آن تعريف كرد. آن شب ما با هم بوديم و بنده هم جانشين گروه بودم. دو گروه شبانه از يال بالا رفتيم و نزديك هاي خروس خوان صبح به سر نيسانه رسيديم. آن جا شديداً با ضدانقلاب درگير شديم و شكست شان داديم. بسياري از آن ها هم كشته شدند. تقريباً ساعت 6 صبح پس از اذان بود كه ما در نيسانه مستقر شديم و آقاي كاظمي گفت اين جا بمانيم تا ارتش برسد.
همان جا كه ارتش زمين گير شده بود و شما پيش قراول شده بوديد قرار بود از شما حمايت كند؟
بله، همين طور است. آقا ناصر سه گروه بومي و پاسدار تشكيل داد. ما كوه را دور زديم و از سه طرف به آنها حمله كرديم و مقرها را گرفتيم. پس از آن مي خواستيم براي آزادسازي نوسود برويم. ايشان با بنده شرط كرده بود كه اگر تير خورديد شما را به عقب نميبرم و همان جا مي مانيد و چون امكانات نيست ممكن است شهيد شويد. من گفتم شما غصه اين چيزها را نخوريد. البته قصد آقاي كاظمي اين بود كه مرا از رفتن منصرف كند، چرا كه عقيده داشت من اهل عمليات نيستم و آن جا دست و پاگير مي شوم.
آن روز هم كه نزد اين شهيد بزرگوار رفتيم تعدادي غيربومي بوديم؛ يك نفر اهل قم و دو نفر از اصفهان كه به عنوان كمك بهيار با ما آمده بودند، يك بي سيم چي، من و آقا ناصر بوديم. بقيه هم بومي نوسود و پاوه بودند. خلاصه، با نيروها از سه جهت حمله كرديم و سر قله نيسانه دموكرا تها و ضدانقلاب را شكست داديم كه همه فراري شدند و حتي از آنها تيربار هم غنيمت گرفتيم. ما در آن جا منتظر مانديم تا نيروهاي پشتيباني ارتش از پايين برسند، چون بايد ما را از جاده حمايت مي كردند. تقريباً ساعت 7 يا 8 شهيد صياد شيرازي تماس گرفتند كه نيروها از پل دوآب عبور كردند. اين را هم بايد بگويم جاده اي كه ما آمديم در دست كلاه سبزها بود. وقتي كه به ضدانقلاب حمله شد كلاه سبزها عقب نشيني كردند و حين عبور از پل دوآب غافلگير شدند، وسايل و خودروهاي شان سوخت و همه شهيد شدند. ما اولين گروهي بوديم كه خودروها را به رديف سوخته ديديم، آ نها به مرور زمان فرسوده شده بودند. پس از آن ما تقسيم شديم و از طريق كوه حمله كرديم. نيروهاي ما بالاي قله نيسانه مستقر شدند. چون شبانه حمله كرده بوديم و بسياري از آن ها كشته شده بودند، پايين روستا عزاداري بود و تا صبح جنازه كشي داشتند. همين كه نيرو ها وارد روستاي نيسانه شدند ده پانزده هواپيماي عراقي به ما حمله و آن جا را بمباران كردند. نمي دانم ضدانقلاب چطور به آن ها خبر داده بود. معلوم بود كه كاملاً با همديگر در ارتباط هستند. به گونه اي حمله كرده بودند كه از شدت بمباران چشم چشم را نمي ديد و دره پُر از خاك شده بود و يك قدمي همديگر را نمي ديديم. كُردهايي كه همراه ما بودند وحشت كرده و از كوه فرار كردند. آقا ناصر هر چه فرياد زد كه ما به خاطر شما آمده ايم چرا ما را تنها مي گذاريد، آن ها اسلحه ها را گذاشتند و فرار كردند. تنها ما چند نفر غيربومي (من، آقا ناصر، آقايي اهل قم، بي سيم چي و دو نفر اصفهاني) مانديم. آن پايين هم نيروهاي ارتشي وقتي كه ديدند به آنها حمله شده از همان جا برگشتند. آقاي كاظمي گفت با اين وضعيت چه كار كنيم؟ بنده گفتم نهايت اين كار شهادت است و ما تا اين جا زحمت كشيده و آمده ايم. فرمانده شما هستيد و هر كاري كه بگوييد همان كار را انجام مي دهيم. ايشان گفت من الان نمي توانم تصميم بگيرم، شما بگوييد چه كاركنيم؟ من هم گفتم نمي دانم، اولين بار است كه در عمليات شركت مي كنم، خودتان تصميم بگيريد. شما اگر بگوييد بمانيد نيروها مي مانند. ما براي بازپسگيري قله نيسانه خيلي زحمت كشيديم و كار سختي بود. خلاصه بي سيم چي با شهيد صياد تماس گرفت كه اگر ميتوانند ما را حمايت كنند تا بمانيم وگرنه برويم. شهيد صياد گفت اجازه بدهيد بررسي كنيم و به ما اعلام كرد كه نيروها نمي توانند بيايند، زيرا دشمن به شدت بمباران مي كند و به هواپيماها اجازه عبور نمي دهد. سرانجام نيروها برگشتند و ما چهار پنج نفر مانديم كه فقط يك دبّه آب و قدري خرما براي ما مانده بود، چرا كه نيروها با تداركات چي ها رفته بودند. آقاي كاظمي گفت حداقل به ما غذا برسانيد، اما هر چه منتظر مانديم خبري نشد. حدود ساعت دوازده، شهيد صياد گفت هلي كوپتر در ديدرس است و نمي تواند بيايد، به نظرم اگر برگرديد بهتر است. آقا ناصر هم به ما گفت برگرديم چون هر آن ممكن است اتفاقي بيفتد. القصه، ما جلو افتاديم و چهار پنج نفر هم با ما راه افتادند.
من در كوه مي دويدم كه ناگهان مچ پايم آسيب ديد و آن جا افتادم. آن شهيد عزيز به من گفت براي همين مي گفتم شما نياييد، حالا چه كسي شما را به عقب مي رساند؟ بنده در پاسخ گفتم ناراحت نباشيد. به هر حال آنها جلو افتادند و ما فاصله گرفتيم. به جلو حركت كرديم، ولي راه را بلد نبوديم. از جاده هم به دليل اين كه در تيررس بود نميتوانستيم برويم. كمي كه جلوتر رفتيم دو نفر كُرد آمدند و گفتند مي دانيم شما اين جا را بلد نيستيد، و به عنوان بلد جلو افتادند. من هم لنگ لنگان همراه شان با فاصله 50 40 متر رفتم. آنها ما را از جايي بردند كه تقريباً دره مانند بود تا از پايين رودخانه برويم. از رودخانه كه پايين رفتيم، دشمن كمين زده بود و نيروهايش كنار رودخانه معبر ايستاده بودند. اين دو نفر كُرد هم بي خبر تا پاي شان را پايين گذاشتند دشمن هر دو را زد و در دم شهيد شدند. آقا ناصر به ما گفت سنگر بگيريد. هر كدام از ما پشت سنگي رفتيم، غافل از اينكه پشت سر ما هم كمين زده اند و از دو طرف راه را بسته اند. آقا ناصر و بقيه در تيررس آن ها بودند و تا بلند مي شدند آنها را مي زدند، اما من چون ديرتر آمده بودم، جايم خيلي خوب بود و به آن ها مسلط بودم. شدت آتش من براي آنها خيلي شديد بود به همين دليل آن ها را زمين گير كرديم. در همين احوال احساس كردم انگار دنيا برايم تمام شده كه متوجه شدم تك تيرانداز وقتي ديد شدت آتش زياد است از بالا با دوربين روي قلب من نشانه گرفته و مرا زده است. من گفتم آقا ناصر! تير خوردم. ايشان گفت بخواب. آن دو نفر اهل اصفهان هم تا مرا ديدند بلند شدند كه تك تيرانداز هر دو را هدف گرفت و شهيد شدند. گلوله از پشت به كتفم اصابت كرده بود. بعداً وقتي پزشك مرا معاينه كرد، گفت اگر كمي اين طر فتر خورده بود كار تمام شده بود. من از هوش رفتم و نمي دانم چقدر زمان گذشت كه وقتي همان جا كنار رودخانه به هوش آمدم گمان كردم اسير شده ايم، اما دوستان گفتند كه دشمن فرار كرده است.
آقا ناصر سالم بود؟
نه، گلوله اي هم به شكم ايشان خورده بود.
آقاي كاظمي همان يك بار مجروح شد؟
گمان نمي كنم، آقا ناصر بارها مجروح شد. ما هر دو در بيمارستان پاوه بستري بوديم و حال بنده خوب نبود كه سريع مرا به بيمارستان شهید مصطفي خميني انتقال دادند و ايشان را پس از من آوردند. ما در آبان ماه 1359 مجروح شديم. كلا دست من از كار افتاده بود كه چند بار آن را عمل كردند.
شما آن زمان هنوز پزشك نبوديد ولي يكسري اطلاعات پزشكي داشتيد.
بله، مثلاً «كمك هاي اوليه » را ميدانستم. اتفاقاً در باينگان هم يكي دو بار به نيرو هاي ما حمله شد كه خيلي به آن ها كمك كرديم. يك صحنه وحشتناك هم در باينگان براي ما پيش آمد. از بين ما پنج نفر، دو نفر شهيد شدند. يكي از ما آر.پي.جي زن بود. نيروهاي دشمن وقتي مقاومت ما را ديدند فرار كردند و كمي هم مي ترسيدند كه دوباره حمله بشود. آن زمان براي سر آقا ناصر جايزه گذاشته بودند. ايشان مستقيم در بسياري از عمليات هايي كه انجام مي شد شركت مي كرد. بنده با توجه به جايگاه شان به اين بزرگوار گفتم براي نظام خوب نيست كه شما اين جا بمانيد. من يك نيروي عادي هستم و مشكلي نيست، ولي شما بايد برويد. خلاصه، با توسل به زور آقا ناصر را روانه كرديم كه بروند. آنها از آب رفتند و من ماندم. آقاي كاظمي هم مجروح بود، ولي ميتوانست راه برود. گلوله به شكم ايشان خورده بود و كمي خونريزي داخلي داشت، اما من عروق دستم آسيب ديده بود، به شدت خونريزيداشتم و سرم گيج مي رفت. به ايشان گفتم اگر توانستيد نيرو بفرستيد، تا مرا به عقب ببرند و اگر نشد هم قسمت ما همين بوده است. شب و روزي گذشت و من تا حدود ساعت سه بعد از ظهر آن جا ماندم. از يك طرف صداي چوپان و از طرف ديگر صداي هواپيما مي آمد. تنها كاري كه كردم اين بود كه خودم را به پناه گاهي رساندم و در آن جا افتادم.
آب خوردن همراه داشتيد؟
كنار رودخانه بودم، ولي نميتوانستم چيزي بخورم و بيهوش شدم. لباسم آرم سپاه پاسداران داشت. ساعت 10 - 11 صبح سر و صداي زيادي شنيدم. از دور يكسري افراد را كه لباس پلنگي پوشيده بودند ديدم. ابتدا فكر كردم نيروهاي عراقي اند، خودم را در آب انداختم تا از زير پل فرار كنم. با توجه به شرايط بدي كه داشتم نتوانستم و با اينكه اهل شمال بودم و شنايم هم خوب بود، در حال غرق شدن بودم. سپس هر طوري بود خودم را كنار رودخانه رساندم كه متوجه شدم آ نها فارسي صحبت مي كنند و خودي هستند و من را نجات داده اند. جالب اينكه يكيشان همان افسري بود كه در عمليات قبل از دشمن شكسته خورده و نيروهايش را از دست داده بود. حالا او مرا نجات داده بود. شهيد صياد شيرازي گفته بود زنده يا مرده نيروهاي ما را بياوريد. بنده سطح هوشياري ام پايين بود و حال بدي داشتم. به دليل از دست دادن خون و تشنگي، آب رودخانه را خوردم كه دل و روده ام را آشوب كرد. نيروهاي ارتش از آن طرف به اين طرف رودخانه آمدند. آنها يكي دو جسد هم برداشتند. هلي كوپتر جاي نشستن نداشت ولي بالاخره با تلاش خلبانش صد متر آن طرف تر ايستاد. وقتي برانكاردشان را آب برد، من را روي كولشان بردند كه درد وحشتناكي داشت. آن افسر خواست سوار هلي كوپتر شود كه شهيد صياد بي سيم زد كه او را سوار نكنيد تا پياده بيايد. در واقع او را تنبيه كرد و گفت كسي كه نميتواند نيروهايش را نگه دارد و خودش سالم مي آيد بايد تنبيه شود. هلي كوپتر، ما را سوار كرد. اولين چيزي كه پرسيدم اين بود كه حال آقا ناصر چطور است؟ گفتند خوب است، نگران نباشيد. شهيد صياد صورت من را بوسيد. به بيمارستان كه رسيديم واقعاً در حال سكرات بودم و بدنم به شدت تشنج گرفته و فشار خونم روي چهار بود. حتي رگهايم كلفت شده بود و خوني نداشت. اتفاقاً يك پزشك هندي آن جا بود كه دست و پا شكسته فارسي حرف مي زد. ايشان گفت من هندو هستم ولي در مورد شما اعتقاد دارم معجزه رخ داده؛ اينكه شما با اين شرايط فشار خون پايين و خونريزي پس از سي ساعت زنده ماندي واقعاً معجزه است.
همان طور كه اشاره كردم من و آقا ناصر در بيمارستان پاوه بوديم كه بنده را به كرمانشاه منتقل كردند. نيروهاي جهاد چون امكان دستيابي به هواپيما نبود يك بليزر گرفتند و پشت آن را آماده كردند و همراه يكي از نيرو ها كه در سر پل ذهاب تير خورده بود به بيمارستان مصطفي خميني بردند. يك هفته پس از آن هم آقاي كاظمي آمد و آن جا پيش هم بوديم.
شما تا نزديك شهادت ايشان با هم بوديد؟
نه، من مدت زيادي بيمارستان بستري بودم و آقا ناصر مرخص شد و به جبهه برگشت. يك بار هم به دنبالم آمد و گفت كه فرمانداري را رها كرده و پادگان آموزشي گرفته ام، شما هم به آن جا بياييد. من گفتم اگر حالم خوب شد مي آيم. پس از مدتي كه با هم بوديم مسير ما از همديگر جدا شد و من به سپاه پاسداران رفتم و فرمانده يك شهرستان شدم. در اين مدت دو سه بار هم نزد ايشان در كردستان رفتم. يك بار هم اين شهيد گرانقدر برايم پيغام فرستاد كه معاون اجرايي ندارم، ميخواهم اين جا بمانيد كه گفتم مسأله اي ندارد برم يگردم، اما مسئولين سپاه پاسداران موافقت نكردند.
چگونه از شهادت آقاي كاظمي مطلع شديد؟
دوستان پيغام دادند كه آقا ناصر در عملياتي كمين
خورده، ايشان را به رگبار گلوله بسته اند و شهيد شده است. دفعه آخر هم كه ايشان را
ديدم از عمليات مي آمد و تازه ازدواج كرده بود. پسرش «ناصر » نيز شش ماه پس از شهادت
ايشان به دنيا آمد. يادش واقعاً گرامي باد