سروده ای در وصف حال یادگاران جنگ
جنگ، یک کپسول سربی رنگ است
که هر شب به تلخی
در لیوان پدر حل میشود
تا مشکل سردرد همسایهها را حل کند
بعد پرده را میکشیم
یک ستاره میچسبد کف دستمان
کسی نمیبیند
من میگویم:
تقصیر ترکشها نیست
این چشمها یک جزیره، مجنون دارند
حق دارند اگر هیچکس را نمیبینند
مادر اما معتقد است
که پدر میبیند
اما نمیتواند به ما بفهماند
که کور شدهایم
و نمیتوانیم به درستی
این ویلچر را
هدایت کنیم
که نیفتد توی چاله
و سرش نزند به هوای ستارههایی
که هشت سال از دوش آسمان لغزیدند...
گاهی زندگی
به خانهی ما میآید
ما برایش چای میریزیم
و درجهی حرارت بخاری را زیاد میکنیم
اما او میفهمد
که از درز این سنگرهای خالی
هنوز هم سوز میآید
و نمیتواند بشنود که:
-بچهها در خط مقدم
دارند دسته دسته پر میکشند
پس کی این مهمات میرسد سید؟
با اولین انفجار
استکان از دستش میافتد
و او
پالتوی دودی رنگش را
از روی جارختی برمیدارد
و به کوچه میزند....
پدر
سالهاست که دریک گور دسته جمعی نفس میکشد
و در خوابهایش
هر شب یک ستاره منور میشود
از پشت پرده کسی نمیبیند
و تاریکی
حرف اول و آخر را میزند....
منبع: چشمه آیینه، گزیده شعر کنگره
ایثار / به کوشش داریوش ذوالفقاری، معاونت فرهنگی و امور اجتماعی بنیاد
شهید و امور ایثارگران، انتشارات مهر تابان 1395.