فرمانده «گردان شهادت» نیروی زمینی ارتش؛
دوشنبه, ۰۳ دی ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۲۱
آنقدر خاکی و خاضع و خودمانی بود که همه سربازهای گردان، «عمو شبان» صدایش می زدند از بس که فاصله‌ای بین یک سرباز صفر با فرمانده خود احساس نمی‌کردند.

شهید امیر سرلشکر «ابوالفضل شبان»؛ ای بهار سوختن! خاکسترم را سبز کن...

به گزارش نوید شاهد؛ ابوالفضل شبان، دوم دی ماه سال ۱۳۳۹ در خانواده‌ای زحمتکش در شهر اراک متولد شد. پدرش عباس و مادرش صدیقه نام داشت.

دوران کودکی را همانند تمام کودکان باشور و نشاط سپری کرد و کم کم با آغاز دوران نوجوانی، استعدادهای درونی و خصوصیات اخلاقی او نمایان می‌شد. از همان دوران از تقوا و پاکدامنی بسیاری برخوردار بود و علاقه فراوانی به قرآن و مفاتیح داشت به طوری که در آن زمان با همان پول اندکی که برای مدرسه داشت قرآن و مفاتیح تهیه می‌کرد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی هم با همان رویه در مجالس دعای کمیل و نماز جمعه و دیگر مجالس مذهبی شرکت می‌کرد. از جسم و روحیه‌ای مستعد در زمینه تحصیل و فعالیت‌های ورزشی و اجتماعی وجود داشت و از چنان اراده‌ای برخوردار بود که اگر کار پیش می‌آمد، اگرچه تا ساعت‌ها از شب گذشته بود، بیدار می‌ماند و آن را انجام می‌داد.

نسبت به اقوام و آشنایان، به خصوص پدر و مادر خود احترام خاصی قائل بود و تبعیت و اطاعت کامل از آنان داشت و در رفع همه حوایجشان می کوشید. تا سوم  متوسطه در رشته علوم انسانی تحصیل کرد و پس از طی تحصیلات متوسطه در رهشتان اراک در بهمن ۱۳۵۸ در دانشکده افسری پذیرفته شد و تحصیلات خود را در آنجا ادامه داد. در بهمن ماه ۱۳۶۱ از دانشکده افسری فارغ التحصیل شد و در شهریور همان سال  ازدواج کرد و به  این سنت پاک نبوی، جامه عمل پوشاند. سعی داشت در این مورد نیز آداب و رسوم متکلفانه و دست و پا‌گیر غیر‌شرعی را شکسته و در تمام جوانب از همان ابتدای زندگی جدید بر اساس ضوابط و معیارهای اسلامی و به شیوه مومنانه و با الگوی زیست و سلوک دیندارانه عمل کند.

 

ما امسال عید نداریم!

 

ابتدا تا اواسط تحصیل او در دانشگاه افسری، همزمان با دوره ریاست جمهوری بنی صدر بود. یادداشت‌های وی نشان دهنده فاصله و زاویه او با جریان لیبرالیسم و مدیریت غیر مکتبی و مخالف اندیشه خط امام است. او در همین زمان با این جریان، مبارزه داشت و آن را مانعی بزرگ در برابر تثبیت تفکر اصیل مکتبی و انقلابی و معتقد به حاکمیت ارزشها می دانست. با همه وجود، شیفته ولایت فقیه بود و در راه تبیین آن در محیط دانشکده و دوستان و اطرافیان، کوشش بسیار داشت. او ولایت فقیه را تداوم خط اصیل و راستین تشیع و تجلی حقیقی برکات امامت و عامل عزتمندی و اقتدار اسلام در ایران و مقدمه تحقق همه آرمانهای محرومان و مستضعفان جهان می‌شمرد. همیشه مسأله اصلی را جنگ می‌دانست و علاقه فراوانی به حضور در جبهه‌های نبرد داشت به‌طوری که در تمام مدت تحصیل از کوچکترین فرصت برای حضور در جبهه استفاده می‌کرد و اگر زمانی فراغتی داشت و کار مهمی پیش می‌آمد که مانع رفتنش می‌شد بسیار ناراحت بود. در یکی از یادداشت‌هایشان در نوروز ۱۳۶۰ نوشته‌ بود:

«ما امسال عید نداریم چون صدام بسیاری از شهرهای میهن اسلامی را هدف حمله قرار داده و هزار تن از مردم بی‌گناه را به خاک و خون کشیده چون هزاران آواره جنگی داریم هزاران شهید به خون خفته داریم تا زمانی که ظلم وجود داشته باشد و جنایتی صورت گیرد، ما عید نداریم. حضرت امیر مومنان علی(ع) می‌فرمایند عید روزی است که گناه نکنیم هر گاه چشمم به لباس‌های نو می‌افتد اشک در چشمانم جاری می‌گردد و به یاد یتیمان و آوارگان جنگی می‌افتم که پدران و مادران و افراد خانواده خود را از دست داده و اکنون در آن سرمای سوزناک در اردوگاه یا خانه‌هایشان منتظر تحویل سال هستند...»

 

همچو شاهد زیستن باید شهید دوست را...

 

شهید شبان نسبت به شهدا و خانواده‌های آنها انس و علاقه زیادی داشت و هر گاه فرصتی پیش می‌آمد بر سر مزار شهدا می‌رفت و با آنها تجدید پیمان و از خانواده‌هایشان دلجویی می‌کرد. یکی از دعاهایش همیشه این بود که ای کاش توفیق الهی نصیبمان شود تا بتوانیم همه ما رهرو شهدای عزیز باشیم تا خون آنان پایمال نشود و از خداوند می‌خواهم که نیت ما را خالص و خدایی کند.

از خدا می‌خواست سعادت شهادت را نصیبش کند. نسبت به کودکان به خصوص یتیمان مهرورزی و محبتی عمیق و سرشار و خالصانه داشت به‌طوری که در برخورد با آنها همچون کودکان می‌شد، گویی که هم بازی و هم سن آنهاست و زمانی که شهید شد، فرزند یکی از اقوام که پدرش به شهادت رسیده بود می‌گفت من یک عموی خوب داشتم عمو ابوالفضل بود و در شهادت ایشان بسیار غمگین و ناراحت بود. هر روز بعد از نماز، زیارت عاشورا می‌خواند و هرگز این توفیق از او ترک نشد.

روحی حقیقت جو و روحیه ای عدالت خواه و دردآشنا و حساس نسبت به رنج و درد مظلومان داشت و نمی توانست شاهد این باشد که در جایی، حقی را از کسی پایمال کنند و یا از حقی که تعلق به عموم مردم دارد استفاده‌های شخصی شود و این خصوصیت در تمام امور زندگی شخصی و خدمت وی به چشم می‌خورد.

 

می روم! باز هم می روم!...

 

در طی مدتی که در جبهه خدمت می‌کرد، اولین بار در اسفند ماه ۱۳۶۲ در جزیره مجنون از ناحیه دست راست مورد اصابت ترکش قرار گرفت و به تهران منتقل شد. پس از یک هفته استراحت مجدداً به جبهه بازگشت و همچنان به رزم خویش ادامه داد. در اواسط اسفند ماه ۱۳۶۳ فرماندهی گردان شهادت لشگر۷۷ را برعهده گرفت.

در اردیبهشت ماه ۶۴ در جزیره مجنون مجدداً مجروح شد و به تهران منتقل گردید. پس از چند روز استراحت با وجود اینکه چندین درخواست برای خدمت در تهران از وی به عمل آمد اما به علت علاقه‌ای که به جبهه داشت دوباره به خط مقدم بازگشت. پس از این عزیمت، طولی نکشید که در تیرماه همان سال در جزیره مجنون تمام بدنش مورد اصابت ترکش‌های بی‌شمار دشمن قرار گرفت و با بدنی پوشیده از زخم و جراحت های عمیق بازگشت ولی این مجروحیت شدید، کوچکترین خللی در ایمان و اراده او به وجود نیاورد، به‌طوری که در همان هفته اول با وجودی که از شدت درد و جراحت، بیتاب شده بود، با همان حال به ائمه اطهار (ع) توسل می‌کرد و هنگامی‌که یکی از آشنایان به ایشان گفته بود با این وضعیت وخیم بهتر بود دوباره به جبهه نمی‌رفتی، با وجودی که از درد تخت بیمارستان را گرفته و به خود می‌پیچید می‌گفت: می‌روم باز هم می‌روم!...

 

عشق از خاکسترت نگذاشت حتی یک نشانی...

 

پس از چند هفته استراحت برای تعیین وضعیت مجروحیت به کمیسیون پزشکی اعزام شد. یکی از دوستان که او را در بیمارستان دیده بود، می‌گفت زمانی که شهید شبان می‌خواست نزد پزشک برود برای اینکه حال خود را خوب نشان دهد، عصای خود را پشت در می‌گذاشت و می‌رفت.

با وجودی که هنوز مدتی از مرخصی استراحتش مانده بود برای خدمت به پادگان لویزان مراجعت کرد. حدود یک ماه از خدمت او در آنجا نمی‌گذشت که عملیات والفجر۸ شروع شد. او با فهمیدن این موضوع تاب و تحمل و آرام و قرار ماندن در تهران و دوری از عملیات و خط مقدم را از دست داد. گویی در جبهه جشنی برقرار است و او محروم و مهجور در قفس و زندانی محصور مانده است. تمام حال و رفتار او نشان می‌داد که شهید شبان دیگر طاقت ماندن در تهران را ندارد. ابتدا به دلایلی به خانواده نمی‌گفت و خود به بهانه‌هایی به مدتی کوتاه به جبهه رفت ولی در مرتبه دوم که آمد، گفت زمان حمله است و به من احتیاج دارند و من باید بروم و پس از جلب رضایت خانواده، مجدداً در اسفند ۶۴ بود که عازم جبهه شدند. این بار رفت ولی با عزمی استوارتر و اراده‌ای قوی‌تر و  روحیه‌ای بالاتر گویی این جراحت‌ها دلبستگی وی را به آنجا بیشتر کرده، رفت و زمانی که به وی می‌گفتند دیگر با این موقعیت جسمی نمی‌توانی بروی و برایت ضرر دارد و تو به سهم و استطاعتت دین خود را ادا کرده‌ای، در جواب می‌گفت: من که هنوز چیزیم نشده! آدمهایی را در جبهه می‌بینید  که دست ندارند، پا ندارند، پیرمرد و از کار افتاده هستند. من در برابر آنها چیزی نیستم! من متعلق به این مردم هستم...

ندایی از آنجا وی را به سوی خود می‌خواند. این ندا ندای «ارجعی الی ربک» بود. ندای «هل من ناصر ینصرنی» حضرت «اباعبدالله الحسین» بود که او را به سوی خود می‌خواند.

این بار، طولانی‌تر از قبل در جبهه ‌ماند. با وجود اینکه مانعی بر سر راهش نبود، با احساس مسئولیتی که داشت، خیلی کم به مرخصی می‌آمد به‌طوری که در مدت ۱۰ ماه و چند روزی که بعد از آخرین مجروحیت در جبهه بود، تنها سه بار آن هم به مدت خیلی کوتاه در مرخصی بود.

سرانجام عشق به خدا و جهاد در راه او که با وجود شهید شبان آمیخته و عجین بود و در این راه از زندگی دنیا با تمام تعلقات و دلبستگی‌های آن چشم پوشیده بود، در منطقه سومار در تاریخ دوم دی ماه سال ۱۳۶۵ به فیض عظیم و فوز عظمای شهادت نائل گشت و به مقربان حلقه وصل دوست پیوست.

پیکر مطهر این شهید والا مقام و جاویدالاثر، همچنان مفقود و بی نشان است.

 

دو چیز یادت نرود: یکی نماز و دیگری انضباط!

 

آقای «علی پور» از همرزمان شهید خاطره ای جالب از نحوه برخورد این امیر شهید دارد:

«صبح زود با صدای اذان مسجد گردان بیدار شدم و از تویوتا آمدم پایین، اصلا نای راه رفتن نداشتم، داشتم از حال می رفتم، با هر زوری بود خودمو از وانت کشیدم پایین و پوتینمو انداختم نوک پام، لخ لخ کنان رفتم به سمت مخزن آب در همین حال شهید شبان را دیدم یک آن هول شدم، نمی دانستم سلام نظامی بدهم یا این که سلام عادی، با دستپاچگی دستم را بردم بالا و یک سلام نظامی دادم، یک لحظه به خودم آمدم دیدم وای من که کلاه سرم نیست. تو همین حال بودم که یک دفعه فرمانده صدام کرد، فوری رفتم نزدیکش، پیش خودم گفتم الان یک تنبیه نظامی بهم بده، یک کلاغ پری، سینه خیزی... نزدیکش که شدم خیلی آرام و دوستانه گفت: علی پور دیگه در گردان احترام نظامی نگذار، فقط دو چیز را در نظر داشته باش یکی نماز و دیگری انضباط، یادت نره من تو این دو مورد اصلا گذشت ندارم، از سرباز بی انضباط خیلی بدم میاد و حتما تنبیه براش در نظر می گیرم حالا برو به بچه هایی که تو ایفا خوابیدن بگو بیدار بشن برای نماز تا نمازشون قضا نشده!...»

 

«عمو شبان» بچه های جبهه، فرمانده «گردان شهادت» نیروی زمینی ارتش

 

خیلی خودمانی و اهل دل بود. آن قدر مهربان بود که سرباز ها عمو شبان صدایش می کردند. همیشه دورش شلوغ بود. خوبی او بی حساب بود.

وقتی در قرارگاه جنوب، گردان شهادت تشکیل شد، ابوالفضل شبان از اولین کسانی بود که داوطلب وارد گردان شد و طولی نکشید که به فرماندهی «گردان شهادت» نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران رسید. سرانجام او هم نمی توانست جز شهادت باشد. شهادتی بدون پیکر و مزار و نشان از شهید تا امروز...

 

روایت مقتل...

 

و خاطره لحظه شهادت از زبان یکی از شاهدان:

«آن روز به اتفاق چند سرباز برای عملیات گشتی و شناسایی نیروی دشمن رفته بودیم. اما در راه بازگشت، وارد میدان مین شدیم. چند قدمی جلو نرفته بودیم که صدای انفجار بلند شد و ابوالفضل روی زمین افتاد. سربازها از او عقب تر بودند. بدنش پر از ترکش شده بود.

سربازها از بیرون میدان مین او را چندین بار صدا زدند: «عمو شبان!... عمو شبان!...» ولی آن‎ها باید می رفتند. باید با اطلاعات به گردان بر می‎گشتند. سربازها که دور شدند، ابوالفضل آسوده خاطر شد. اگر جواب می داد، آن ها می ماندند و دشمن، همه را اسیر می‏ کرد. دومین روز از دی ماه سال 1365 بود. عمو شبان همانجا ماند و هنوز اجزای پیکرش آمیخته با ذرات باد و باران و غبار صحرا، از مرز لاله های عشق، پاسداری می‌کند.

انتهای پیام/ 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده