سرما، گردان غواص، تقتقتقتق ...
نویدشاهد: حاج قاسم سلیمانی یکی از دلاورانی بود که پا به پای دوستان و همرزمان خود در اکثر اتفاقات مهم جنگ حضور داشته است و پس از آن اتمام جنگ چندین سال در قامت یک سرباز به مقابله با اشرار مرزهای شرقی کشور پرداخته است. و همین تجربه باعث شد که او از سال ۷۶ به عنوان فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی انتخاب شود و عملکردی را از خود به جای بگذارد که امروز بعد از ۱۸ سال، تبدیل به یک قهرمان ملی شود.
حمیدرضا فراهانی در این کتاب هربخش از روایتش را با سلام بر سردار شروع میکند. گویی نوشتههایش خطاب به خود اوست. سرداری که باید محتوای کتاب را میدیده و تایید میکرده است اما درست روزی که حاج قاسم قرار بود محتوای کتاب را بررسی کند، خبر شهادتش به گوش فرمانده میرسد. فراهانی در این کتاب سعی کرده روایات حضور خودش را هم در جبهه، خطاب به حاج قاسم بنویسد و این شیوه جالبی است که ابداع کرده و باعث شده بین مخاطب، راوی و سردار سلیمانی احساسی همسان ایجاد شود. در ادامه شما علاقه مندان را به خواندن داستانی زیبا و به یاد ماندنی دعوت می کنیم.
یکی دو شب قبل از عملیات بود. حاج قاسم نیروهای عمل کننده و گردانهای عملیاتی را برای آخرین وداع جمع کرده بود؛ این آخرین اجتماع پیش از عملیات بود که تمام لشکر یکجا دور هم جمع میشد. فکر کردن به این موضوع که تا چند روز دیگر خیلی از این جوانهای پاک و با صفا به ابدیت میپیونند و دیدار ما با آنها به قیامت میافتد حالم را دگرگون میکرد.
صدای حاج قاسم من را به خود آورد:
- «اعرالله جمجمتک...»
کاسه سرا را بخدا عاریه کن، دندان ها را به هم بفشار و اگر کوهها از جای کنده شوند تو ثابت و استوارباش، دندانها را برهم بفشار، کاسه سرت را به خدا عاریت ده، پای برزمین میخکوبکن، به صفوف پایانی دشمن بنگر، از فراوانی دشمن چشم پوش و بدان که پیروزی از سوی خدای سبحان است. اقتدار و اطمینانی که در صدای حاج قاسم بود مو به تنم سیخ کرد. عملیات حتمی بود و حالا وقت دل کندن از دنیا و مافیها بود. آن شب فصل مشترک بچههای لشکر 41 ثارالله، واژهای بود به نام «اشک».
آن شب یک چیز را خیلی خوب فهمیدم و آن تاثیر اشک در دل کندن از دنیا بود. اشک خیلی خوب دل را پاک و جان را سبک میکند. مثل یک شمشیر تیز و برنده است که همه بندهای تعلق را میبرد و آدم را آماده پریدن میکند. بعد از جلسه طبق برنامه با حاج قاسم رفتیم برای سرکشی به مانور غواص ها در رودخانه بهمنشیر. حدود ساعت 11 بود که رسیدیم کنار بهمنشیر. حاج احمد امینی و بچههای غواص تا ماشین فرماندهی را دیدند آمدند طرف ماشین. حاج قاسم در حلقه بچههای غواص از ماشین پیاده شد. طبق معمول همیشه، آغوش باز بود و لبخند؛ چیزهایی که هیچ وقت توی جبهه تکراری نمیشد.
در طول راه حاج احمد از مانور بچههای غواص گزارش دقیقی به حاج قاسم داد و حاج قاسم از میزان انحراف بچهها تا اهداف سوال کرد.
حاج احمد گفت:
- هنوز از 200 متر پایین تر نیامدهایم.
حاج قاسم با نگرانی گفت:
- این خیلی زیاده. تازه این آب (بهمنشیر) تقریبا ساکنه، اگه بریم تو اروند چقدر اختلاف پیدا میشه...!
با خودم گفتم:
- اگه انحراف تو بهمنشیر 200 متره، توی اروند میره بالای 2 کیلومتر.. خدایا خودت کمک کن!
حاج قاسم رفت ایستاد روی یک بلندی و بچههای غواص مانور شبانه را شروع کردند. حاج احمد امینی جلوی ستون و بقیه پشت سرش. غواصها با آن لباسهای سیاه در دل آن شب تاریک هیبت خاصی پیدا کرده بودند. باخودم زمزمه کردم:
- سربازان خدا با لباسهای سیاه در دل شب تاریک.. ساحلی ناپیدا و عاقبتی نامعلوم و یک رودخانه پر از امید، پراز ایمان، پر از رفاقت، پر از برادری.... دیگر چه میخواهی، هرچه هست اینجاست... عاقبت هرچه میخواهد باشد.
سر غواصها عین توپهای سیاهی در تاریکی روی آب میغلتید و جلو میرفت. 50 متر که دورشدند در تاریکی ناپدید شدند. حدود 30 دقیقه بعد نور چراغ قوه از آن طرف بهمنشیر را دیدیم. بچهها رسیده بودند آن طرف رودخانه، زمانبندی تقریبا درست بود.
حاج احمد آمد پشت بیسیم حاج قاسم:
- حاجی رسیدیم.
- سرجاتون رسیدین... هدف رو زدین؟
- نه حاجی، فکر کنم بازم حدود 50 متر اختلاف داریم.
- بیاید از آن طرف صحبت کنیم.
نیم ساعت طول کشید تا گردان غواص برگشت. هوا سوز بدی داشت. میزد به مغز استخوان. ما با اینکه کاپشن به تن داشتیم، کم مانده بود که منجمد شویم.
غواصها که از آب بیرون میآمدند میدویدند کنار کپههای آتش، صدای تق تق تمام ساحل را پر کرده بود.
- تق تق تق تق تق تق تق تق
این صدای دندانهای غواصها بود که از شدت سرما بیاختیار به هم میخورد. از خودم احساس شرم کردم. این کار هرشب غواصها بود. حدود شش ماه بود که هر شب در حال انجام این تمرین بودند و هر شب انحرافها و اشتباهات شب قبل را در مانور جدید اصلاح میکردند.
حاج قاسم کلافه بود. از نوع سوالاتش از حاج احمد میشد فهمید که دو دل شده است. اختلاف 50 متر، آن هم یک شب مانده به عملیات عدد کمی نبود.
حاج قاسم رو به حاج احمد گفت:
- یکبار دیگر برید و برگردید.
حاج احمد با آن قیافه معصوم اما جدیاش گفت:
- حاجی بچهها خستهان، جون ندارن... هوا رو ببین... سوزش آدم رو میکشه.
حاج قاسم حالت فرماندهان را به خود گرفت و دستور داد:
- نه من این جوری قانع نمیشم.... یک بار دیگه برید.... اختلاف توی بیرون آمدنتان از
آب خیلی زیاده، باید اصلاح بشه!
حاج احمد که لحن جدی حاج قاسم را دید، گفت:
- ببین حاجی، اگه ده بار دیگه هم بگید بچهها میزنند به آب ولی من تا ساعت سه میتونم اینارو نگه دارم. اینا سحر برا خودشون برنامه دارن. همه پخش میشن توی نخلستان و میرن در خونه خدا. سحرها مال خودشونه، مانور فقط تا ساعت سه.. قبوله؟
حاج قاسم قبول کرد. بغض گلویم را میفشرد. ترکیب سوز سرما، مسیر200 متری غواصی در آب سرد بهمنشیر، سحرهای اختصاصی و خلوتهای داغ بچهها با خدا ذهنم را به هم ریخته بود. با خودگفتم:
- آخه این بچهها این همه توان رو از کجا میآرن؟
بچهها دوباره زدند با آب؛ با همان روحیه... ولی تا چندین متر صدای تق تق دندانهای شان را از توی رود میشنیدم. این صدا مثل شیشه خورده اعصابم را میخراشید. غواصها رفتند و برگشتند، اما باز نتوانستند توی ساحل مورد نظر بیرون بیایند. هنوز اختلاف بود؛ این یعنی کابوس.
آن شب از سکوتها و سوالهای ریز و وسواسی حاج قاسم میشد فهمید که کاملا نگران است، اما عملیات باید انجام میشد. ماهها تلاش، تدارکات و برنامه ریزی باید به ثمر مینشست.