نقشه اسیر ایرانی برای ترور صدام/ چرا دیکتاتور عراق اسرای ایرانی را به کاخش دعوت کرد؟
به گزارش نویدشاهد، کتاب «از مشهد تا کاخ صدام»، شامل خاطرات شفاهی آزاده سرافراز محمود رعیتنژاد است که به قلم مریم زراعتکار نوشته و تنظیم شده است. این اثر که توسط نشر ستارهها در دسترس علاقهمندان به خاطرات دفاع مقدس قرار گرفته، به تازگی توسط این انتشارات به چاپ پنجم رسیده است.
کتاب «از مشهد تا کاخ صدام» در واقع خاطرات یکی از آن 23 نفر معروف در جنگ تحمیلی است، برگی از خاطرات نوجوانانی که به جای شیطنتهای دوران نوجوانی و بچگی، با دست بردن در شناسنامههایشان راهی جنگ شدند تا از خاک و آرمانهای خود دفاع کنند؛ سربازان مخلصی که به دلیل سن کمشان مورد آزار و اذیت رژیم بعث قرار گرفتند و تلاش شد تا از آنها استفاده تبلیغاتی شود، اما درایت و ایمان این نوجوانان مانع رسیدن نیروهای بعثی به خواستههایشان شد.
در جریان حضور 23 نوجوان در اردوگاههای عراق، رژیم بعث تصمیم میگیرد برای زیر سؤال بردن جمهوری اسلامی ایران در مجامع عمومی، از این نوجوانان استفاده تبلیغاتی کند؛ به همین منظور برای آنها برنامههای مختلفی از جمله مصاحبه با خبرنگاران خارجی، فراهم کردن امکانات و ... در نظر میگیرد. یکی از این برنامهها، دیدار با صدام است که در کاخ او با حضور دختر کوچکش صورت میگیرد. رعیتنژاد، راوی کتاب «از مشهد تا کاخ صدام»، از جمله نوجوانانی است که در این مراسم حضور دارد. در این دیدار است که رعیتنژاد نقشه ترور صدام را در ذهن خود میکشد. ...
در شرایطی که صدام، دیکتاتور معدوم عراق، میکوشد از دیدار با این 23 نوجوان اسیر و دادن وعده آزادی بهره تبلیغاتی برد، اما آنها هوشمندانه دست به اعتصاب غذا میزنند و حاضر به آزادی از بند رژیم بعث نمیشوند.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم: کمکم به آبادیهای ایران میرسیدیم. با دیدن اولین هموطنانمان در بین راه که به نظر میرسید خبر از آمدن ما هم داشتند، خیلی ذوق کردیم. هرچه بیشتر میرفتیم، جمعیت زیادتر میشد. همه دست تکان میدادند و ما هم برای نشاندادن احساساتمان از پنجرۀ اتوبوس تا نیمتنه بیرون آمده بودیم و دست تکان میدادیم. در بعضی مسیرها آنقدر جمعیت ایستاده بود که برای دقایقی حرکت اتوبوسها هم مختل میشد و از حرکت میایستادیم. لحظاتی که اتوبوس ایستاده بود، دست در دستان مردمی میگذاشتیم که بیرون از اتوبوس ایستاده بودند.
یکی از این لحظات برایم خیلی دردناک بود. از بچههای اتوبوسهای جلویی شنیدیم که مادری از فرط خوشحالی و غلبۀ احساسات، نوزادی را که در آغوش داشته، جلو یکی از اتوبوسها رها کرده و فرزندش جان به جان آفرین تسلیم نموده است. آنقدر از شنیدن این خبر که گوشبهگوش بین بچهها چرخیده بود، ناراحت بودم که آرزو میکردم کاش برنگشته بودم. آمدن به ایران را به قیمت این چنین اتفاقی نمیخواستم. در مسیر و هنگامی که اتوبوس در حال عبور یا توقف بود، پدر و مادرهایی هم بودند که اشکریزان و با امید فراوان، میآمدند و عکسهایی را نشان میدادند و میگفتند: «میشناسینش؟ اسمش تو لیست نبوده، با شما نبوده؟»
لحظاتی که اتوبوس به دلیل ازدحام جمعیت ایستاده بود، دختر بچهای کنار پنجره، مدام اصرار میکرد که: «تو رو به خدا کاری بگید تا براتون انجام بدم.» هر چه تشکر میکردیم باز هم میگفت: «تو رو به خدا بگید.» گفتم: «حافظه ت خوبه؟ این شماره رو به ذهنت بسپار: 50، 90، 5 تکرارکن 50، 90، 5. این شمارۀ خونمه. به مشهد زنگ بزن بگو محمود اومده.»
بعد از تأخیر سه چهار ساعته از زمان پیشبینی شده، به اسلامآباد غرب رسیدیم و ما را به محلی بردند که به آن قرنطینه میگفتند. آنجا بود که از حاج باقر جدا شدیم. در قرنطینه حمام کرده و لباسهای زرد رنگ را از تن درآوردیم و یک سری سؤالات از ما پرسیده شد، مثل اینکه آن جا شکنجهتان میکردند؟ غذایتان چگونه بود و... .
نشر ستارهها چاپ جدید کتاب حاضر را به قیمت 47 هزار تومان در دسترس علاقهمندان به ادبیات دفاع مقدس قرار داده است.