از آتش زدن شراب فروشی تا نجات جان شهید صیاد شیرازی
"خدا می داند که راه ورسم شهادت ،کور شدنی نیست واین ملت وآیندگان هستند که به راه شهیدان اقتدا خواهند کرد."
زحمت و تلاش بی وقفه
در سال های قبل حدود سال 1336 در حالیکه پدری جوان و دلسوز و متعهد به دور از خانواده سخت مشغول تلاش و کوشش بود تا لقمه نانی حلال بر سر سفره پدرو مادر و همسرش بگذارد ، بی صبرانه منتظر تولد اولین فرزندش بود تا بارقه های امید و نشاط را به خانواده مومن خویش ببخشد او نهایت دقت را میکرد تا بیش از وظیفه و مسئولیتش زحمت بکشد به گونه ای که به قول خودش همیشه برابر سه کارگر کار میکرد و رضایت صاحب کارش را به دست می آورد تا نان حلال بر سر سفره خانواده بگذارد و در این راه از هیچ کوشش وتلاشی دریغ نمیکرد و راضی بود به رضای خدا .
بارداری سخت
مادر نیز بسیار مراقب بود که لقمه شبهه ناک مصرف نکند و ایشان نقل میکرد وقتی همسایه ها هم چیزی ، تعارفی می آوردند از مصرف آن خودداری میکرد تا تاثیر منفی بر فرزند دلبندش نداشته باشد ، با اینکه مادر از دوران بارداری سختی خبر میداد اما نقل میکرد تا روز تولد ناصر در پخت نان و قالی بافی از کمک به همسایه ها کوتاهی نمیکرد و سعی میکرد نماز اول وقت بخواند و روزه اش را بگیرد و در مراسم عزاداری اباعبدلله شرکت کند و بعدها نیز روضه خوانی و مرثیه سرایی سیدالشهداء و عزاداری در منزلمان ترک نمی شد بالاخره در یکی از روزهای بهاری در حالیکه شکوفه های درختان سرسبز به بار می نشست شکوفه معطر حسینی و عاشق و دلباخته اباعبدلله الحسین (ع) نیز به بار نشست و با تولدش موجب روشنی چشم خانواده مخصوصا پدر بزرگش شد چون اولین نوه این خانواده چشم به جهان می گشود ، مادر نقل می کند که وضع حمل به قدری سخت و طولانی شد که با امکانات ضعیف درمانی و بهداشتی آن زمان وقتی به بهداری شازند مراجعه کردیم ، گفتند حتما باید تحت مداوا و تزریقات قرار بگیرد که توسط پرستاران آقا صورت میگرفت ولی حجب و حیای مادر مانع شد و نه خود و نه پدر راضی نشدند که نامحرمان مداخله کنند ، لذا با توسل به ائمه معصومین (ع) بعد از ساعت ها درد فرزند دلبندشان بدنیا آمد.
پدر بزرگ اسمش را ناصر گذاشت تا یاور خانواده باشد ، آری او در آینده ای نه چندان دور یاور خانواده و اسلام و امام و میهن عزیز خود شد.
تنها برنده کشتی
حدود چهار یا پنج ساله بود،از آنجائیکه پدر بزرگ علاقه ویژه ای به ناصر داشت وقتی بین او وعمو ویا نوه دیگرش مسابقه کشتی برگزار میکرد چون ناصر کوچکتر از عمویش بود وزورش نمیرسید کمکش میکرد وناصر را روی عمویش میخوابانید ودست میزد وفریاد میکرد ناصر برنده شد.
حدود سال های 1343 تا 1346 که دوران کودکی ناصر به اوج خود رسیده بود او هم مانند دیگر بچه ها بازی میکرد ، وی با رشد خوبی که در این سالها کرده بود جثه قوی و درشت و با هیبتی داشت که کسی احساس نمیکرد کودکی هفت تا ده ساله است . من هم بعضی وقتها وقتی درحرکات و رفتارش دقت میکردم میدیدم بزرگتر از سن وسالش بنظر میرسد با اینحال زیر آن ظاهر درشت و جذاب ،قلب رئوف و بزرگی داشت که هر فردی را به تعجب وا میداشت یادم می آید بازی با بچه های هم سن و سال محله و فامیل ،کشتی بود. روز به روزکه ناصر بزرگتر میشدورشد می کرد چون او از همه درشت تر بود همه روی او حساب میکردندبطوریکه تقریبا در همه کشتی هایی که میگرفت برنده بازی بود وازبچه های شر و شلوغکار محله می برد و من به وجود چنین برادر قوی وشجاعی افتخار میکردم و با اعتماد به نفس در بین بچه ها از چابکی و شجاعت برادرم تعریف می کردم و به او می بالیدم .
اخلاق پهلوانی
روزی مسابقه ایی بین او با یکی از بچه های نحیف و ضعیف محله بود من هم مثل همیشه با اعتما د به نفس تمام و اینکه برادرم مثل همیشه برنده است به تماشای بازی رفتم وبا افتخار بهمراه سایر بچه ها اورا تشویق میکردم وهمگی یکصدا باشور وشعف فریاد میزدیم بازم مثل همیشه ناصر برنده میشه ولی یکدفعه با کمال تعجب دیدم ناصر به بچه ضعیف محله باخت وهمه متحیر شده بودند که چرا ناصربه او باخته است صداها در سینه مان حبس شد او حتی همه بچه های قوی محله را برده بود پس چرا ایندفعه باخت. این سوال ذهنم را می آزرد تا آنکه در خانه از او سوال کردم که چرا داداش از او باختی گفت آبجی اگر من از او می بردم بقیه بچه ها جرئت پیدا میکردند او را دست بیندازند وهمیشه اذیتش کنند وکتکش بزنند لذا تصمیم گرفتم تا برنده بنظر برسد تا بچه های محله اذیتش نکنند آن روز ناصر با سن وسال کمش مانند معلمی بزرگ به من درس گذشت وایثار داد که در اوج قدرت می توان با شکست نفس خویش عزت دیگری را خرید .
احساس مسئولیت ناصر
پدر از همان دوران کودکی او را مسئولیت پذیر تربیت کرده بود چون ناصر وظیفه داشت علاوه بر خواندن درس هر روز به صحرا رفته و پشته ای هیزم جمع آوری کند تا در پخت نان در منزل سهمی داشته باشد.از طرفی هر چه از نظر جسمانی بیشتر رشد میکرد فهم ودرک عمیق تری نسبت به اوضاع واحوال اطرافیان بالاخص خانواده پیدا میکرد. پدر بزرگوار شهید نقل میکرد ناصر وقتی از مدرسه برمیگشت سرراه بمغازه نانوائی میامد جارو را بر میداشت خرده نانها را جمع میکرد ومیگفت آقاجان هرکاری داری بگو کمکتون کنم .هراز گاهی سرچشمه میرفت آب میاورد تا بتوانیم خمیر آماده کنیم .او پس از گذرانیدن دوران ابتدایی بواسطه احساس مسئولیت و دلسوزی عمیقی که داشت و نمی توانست شاهد زحمتهای فراوان و مرارت های بی شائبه پدر و مادر باشد و خود دستی برای کمک درخرج و مخارج خانواده نداشته باشد، اینبار تکلیفی مضاعف بر دوش خود احساس نمود و درسال 1351 با استخدام در ماشین سازی اراک در کنار تحصیل شبانه ، روزها را به کار در کارخانه سپری کند تا بخشی از بار زحمت های طاقت فرسای پدر را کم کند .و مرهم و پشتوانه ای برای او باشد بنابراین روزها به کارگری و شبها در کلاس درس حاضر میشد و اتاقی را اجاره کرده بود تا شب را به دور از خانواده در خانه ی استیجاری سپری کند و نهایتا آخر هفته به شازند بیاید.مادر که دوری فرزند برایش سخت میشد عصرهای پنجشنبه جلوی در منزل می نشست و از هر کسی که از اراک می آمد سراغ فرزندش را میگرفت و تا او را نمی دید آرام نمی گرفت. از آنجا که دارای نبوغ واستعداد ویژه ای بود در مدت کوتاهی بعنوان مسئول مونتاژ کارخانه منصوب شدودر کنار کار ودرس به مسجد آقا ضیاء الدین میرفت ودر کلاسهای معارف ونهج البلاغه شرکت میکرد.
فعالیت های نوجوانی و جوانی
ناصر در این سالها در کلاس های قرآن نیز شرکت می جست و دستگیری از مستمندان و فقرا جزء برنامه اش بود و بعدها به طور اتفاقی متوجه شدم که او علاوه بر اجاره خانه اش ، مبلغی ماهیانه به صاحب خانه اش که پیرزنی ناتوان بود کمک می کرده است.
در دوره راهنمائی ودبیرستان چون مدارس آن زمان مختلط بود، بدحجابی و فساد اخلاقی و بی بندوباری و پارتی بازی های که نسبت به طبقات مرفه جامعه داشتند ، روحش را می آزرد و به هر طریقی با آنها مقابله میکرد از طرف دیگر بواسطه ارتباطی که با قم داشت ، ماهیانه مجله مکتب اسلام و نوارهای مرحوم شیخ احمد کافی و اعلامیه های امام و کتب مذهبی را دریافت و در سطح شهر اراک و شازند بین انقلابیون توزیع میکرد که این امر خیلی مخفیانه صورت میگرفت به گونه ای که حتی خانواده نیز از فعالیتهای سیاسی – مذهبی او بی خبر بودند . البته اینگونه فعالیتهای شهید روز به روز وسیع تر و عمیق تر و گسترده تر و با جدیت بیشتری دنبال میشد زیر نظر روحانیون آگاه آن زمان و با همراهی دوستان وهمکاران ماشین سازی در جلسات معارف اسلامی وقرآنی ونهج البلاغه شرکت میکرد واولین راهپیمائی که همکاران ماشین سازی در آن شرکت کردندبا تشویق ایشان صورت پذیرفت .
ایشان با شوروشعف خاصی در نماز جماعت و مراسم عزادری سیدالشهدا و جشن نیمه شعبان حضور فعال داشت و میلاد امام زمان (عج) که میشد با چراغانی و آذین بندی و پخش سرودهای مذهبی و توزیع شیرینی در بین مردم عنایت خاصه اش را به ساحت ولی عصر (عج) ابراز میداشت ،دو تا فرش 2متری داشتیم اینها را هنگام تولد امام زمان (عج) به اینطرف و آنطرف در حیاط میزدوچند گلدان شمع دانی جلوی در میگذاشت ودر حیاط را آب وجاری میکرد ونوار مهدی بیا مهدی بیا را از ضبط صوت پخش میکرد وبه محله شور وحال خاصی می بخشید.
برخورد اخلاقی بارسانه های تصویری
وی تاکید بسیاری روی عفت و حجاب خواهرانش داشت و انزجار خود را از بدحجابان بی عفت مخصوصا خواننده های زن آن دوره که با بی عفتی و تبرج آوازه خوانی می کردند ابراز می داشت و میگفت تا زمانیکه وضع صدا و سیما اینگونه باشد داشتن تلویزیون در منزل را جایز نمی دانم حتی برای مدتی سر زدن به عمه اش را بخاطر داشتن تلویزیون ترک نمودو وقتی از او پرسید که ناصر جان چرا دیگر به ما سر نمیزنی گفت تا زمانیکه این وسیله را در منزل داشته باشید من آنجا نمی آیم و آنها نیز به احترام ناصر تلویزیون را فروختند و پس از پیروزی انقلاب دوباره اقدام به خرید آن نمودند.طبق برنامه خانوادگی هرشب بمنزل یکی از اقوام نزدیک مثل عمو وعمه وسایرین بجهت شب نشینی وصله رحم میرفتیم وگاهی اوقات که ناصر شازند بود همراهمان میشد ویکی از مشوقین اقوام واطرافیان بود که این مهم صورت پذیرد. یادم میاید شبی منزل عمو رفتیم تلویزیونشان روشن ومنتظر پخش سریال بودند بمحض اینکه متوجه حضور ناصر شدن به احترام او تلویزیون را خاموش کردن چون میدانستن در مسائل اعتقادی ناصر با کسی رودربایستی ندارد واگر بتذکرش عمل نکنند آنجا را ترک میکند
روح ایثار و از خود گذشتگی در ماشین سازی اراک
دوران جوانی را با پاکی و طهارت نفس و کسب آگاهی و عدم بی تفاوتی نسبت به اوضاع جامعه و دستگیری از مستمندان خصوصا اقوام ضعیف سپری میکرد و به تنها کسی و چیزی که فکر نمیکرد خودش بود. یادم می آید ماشین سازی که کار میکرد آخر هفته ای که به شازند آمد دیدیم دستش مجروح و باند پیچی شده وقتی پدرو مادرم با نگرانی علتش را جویا شدند گفت من و یکی از کارگران روی دستگاهی کار میکردیم و سرگرم فعالیت بودیم که یکدفعه فنر قطعه ای سنگین از بالای سر همکارم از جا در رفت و با سرعت بطرفش افتاد که اگر من دستم را حایل نمی کردم و جلوی شدت ضربه را نمیگرفتم دستانش قطع می شد لذا دستانم را زیر قطعه بردم تا جلوی شدت فرود قطعه و قطع شدن دست همکارم را بگیرم و خدا را شکر نجاتش دادم و چند هفته ای مرتب زخم دستش را پانسمان میکرد تا بهتر شد روح ایثار و خیرخواهی و کمک به هم نوع او آشنا و غریبه نمی شناخت و به دنبال یاری و کمک دیگران بود .
شب یلدای به یاد ماندنی
در آخرین روز پاییز یکی از آن سالها که مردم شبش را که طولانی ترین شب سال بود به رسم دیرینه بعنوان شب یلدا برپا میکردند ماهم مثل همیشه چشم به راه برادرم بودیم تا با آمدنش شادی و نشاط را به جمع خانواده ارزانی دارد که یکدفعه در به صدا درآمد و دیدیم که ناصر با سه کارتن مواد خوراکی وتنقلات مرسوم آنزمان به خانه آمد و رفت به پدرم اطلاع داد که چیزی برای آن شب نخرد بهش گفتم داداش چرا سه کارتن خرید کردی گفت یک بسته را به همسایه که شوهرش برای کار به بندر رفته بده و بسته دیگر را به یکی از اقوام که وضع مالی خوبی ندارند بده و بسته دیگر را برای خودمان نگهدار دوباره پرسیدم چرا برای همسایه خریدی؟ گفت : آبجی او شوهرش به غربت رفته وتنهاست وکسی نیست که مایحتاجش را تهیه کند ووضعیت خوبی ندارد ما باید کمکش کنیم حتی اگر احساس تنهایی میکند پیشش بمان تا نبود شوهرش اورا آزار ندهد و ناراحت نکند . آنشب وقتی با حضور گرم برادرم شاهد شادی وخوشحالی تک تک اعضای خانواده بودم وبه شادی همسایه وبقیه فکر میکردم ناخوداگاه سر بدعا برداشته برای سلامتی وطول عمر برادرم دعا کردم.
تبعیت از سیره رسول ا لله (ص)
به قدری با عطوفت ورافت برخورد میکردکه گوییا باورمان شده بود که هرچه نیاز داریم فقط به داداش بگوییم و به گونه ای توجه ومحبت میکرد که هر کداممان فکر میکردیم ما را بیشتر از بقیه دوست دارد حتی حساسیتش را در مورد مسواک زدن بچه ها و مراقبت در انجام این امر مهم با خرید مسواک وخمیر دندان وسفارش اکید روی این مساله و تاکید به خواندن نماز اول وقت وپیگیری ومراقبت در اوقات نمازو راستگویی و درستکاری وصله رحم وکمک به همنوعان ودفاع ازمظلوم ورسیدگی به مساکین وفقرا ولقمه حلال وروزیهای طیب وحفظ حدود واحکام شرعی وفراگیری قرآن و...
خلاصه هر چیزی که مطابق با سیره اهل بیت عصمت طهارت بود در وهله اول خود عامل به آن بود و اعضای خانواده و دوستان را نیز به این مهم سفارش میکرد.
عواقب نهی از منکر در دبیرستان
در دوران دبیرستان بود که به خاطر مخالفت هایی که با معلمین بدحجاب و شراب خوار مدرسه داشت سر مخالفت و ناسازگاری با او را گذاشتند هر چند که شهید عزیز ما کم نیاورد و به قول دوستانش شجاعانه در مقابلشان ایستادگی کرد و با جسارت تمام به امر به معروف و نهی از منکر پرداخت آنها هم به تلافی اینکار در یکی از این سالها با کم دادن نمره وتحقیر وتوهین سعی در منزوی و سرکوب کردن او را داشتند ، که وقتی پدرم به مدرسه مراجعه کرد مسئولین مدرسه نپذیرفتند و گفتند پسر شما دائما اغتشاش می کند و سر مخالفت با معلمان ما دارد و دل خوشی برای ما نگذاشته است که با شما همراهی کنیم در حالی که شهید بزرگوار در رشته تجربی بسیار موفق و با هوش بود با او عناد ورزیده و به گونه ای عمل کردند که او را مقصر جلوه دهند.واین اهرمی باشد برای جلوگیری از فعالیتهای او،که نه تنها جلوی فعالیتهای او را نگرفت بلکه مصمم تر از قبل به کارهای انقلابیش پرداخت.
هورا برای شاه خائن
به هر حال سال های پایانی دبیرستان مصادف شد با شوروحال مبارزات سیاسی و انقلابیونی که کم کم فعالیت های خود را علنی می ساختند ایشان نیز یکی از مخالفان سر سخت شاه و عمالش بود به گونه ای که تعریف می کرد که وقتی حدود سال 1355 شاه به اراک آمد و از کارخانه ماشین سازی بازدید کرد من و عده ای از کارگران با هورا کشیدن و به نوعی دست انداختن و تحقیر کردن شاه ، مخالفت خود را علنی ساختیم و شاه از این صحنه خوشش نیامد و با خاطری مکدر اراک را ترک کرد.وما منتظر گوشمالی از طرف ساواک بودیم.
آتش زدن شراب فروشی
ایشان معتقد بود که مراکز فساد جوانان باید نابود شود. وهر عاملی که باعث انحراف آنها باشد باید از بین برود بهمین منظور سال 1356 نقشه آتش زدن شراب فروشی شازند و اراک وسینمای اراک را به اتفاق دوستانشان کشیدند که وقتی برای آتش زدن شراب فروشی شازنداقدام کردند با کوکتل هایی که از قبل آماده کرده بودند شبانه به اتفاق دوستانشان از جمله شهید کریمی عملیات را با دقت تمام شروع می کنند و کوکتل ها را داخل مغازه می اندازند بعد از چند لحظه می بینند مواد منفجره عمل نکرده است همان جا شهید کریمی می گوید من می روم نگاه کنم ببینم چه اتفاقی افتاده است که مواد منفجره عمل نمی کند!! همین که سر به شیشه مغازه می گذارد صدای انفجار مهیب بقیه دوستان را بطرف محل انفجار کشانده وبا پیکر بی جان اومواجه می شوند نام ایشان بعنوان اولین انقلابی شهید شهرستان شازند ثبت شد روحش شاد. در آتش زدن شراب فروشی وسینمای ارک هم نقش محوری داشتند وبهمراه دوستانشان موفق به این کار شدند ومورد تعقیب پاسبانها وتیر اندازی آنها شدند که با چابکی توانستند از دست آنها بگریزند.
پیگیری ساواک در دستگیری شهید ناصر بختیاری
این فعالیت ها ادامه داشت تا اینکه آوازه ی فعالیت های سیاسی – انقلابی ناصر سبب شد که ساواک پیگیر دستگیری او شدند و ژاندارمری شازند به پدرم اخطار دادند که اگر هر جا پسرت را ببینیم او را دستگیر می کنیم و دیگر روی پسرت را نخواهی دید بهش بگو دست از کارهایش بردارد از طرف دیگر بعضی از خود شیفتگان رژیم روی دیوارهای شهر مرگ بر ناصر بختیاری را نوشته بودند که وقتی پسر عمه شهید برای پاک کردن دیوارها اقدام کرد او را دستگیر و تهدید کردند که تو داشتی شعار مرگ بر شاه می نوشتی . به خاطر این جو مسموم با پیغامی ناصر را مطلع ساختیم که شازند نیاید که قصد دستگیریت را دارند اما ایشان همچنان به فعالیتش تا پیروزی انقلاب ادامه داد . وپدر او با نقشه ای حساب شده او را از دست ساواک نجات داد بعدها متوجه شدیم ناصر رابطی بودند بین علمای قم و اراک و محوریت کارها بر دوش ایشان بوده است .
نقشه موفق
به هر حال احتمال دستگیری ناصر قطعی شده بود با نقشه ای که پدرم کشید قرار شد داداش در مسیر جاده تهران به طور مخفیانه قرار بگیرد و برای اینکه پدرم در شازند جلب توجه نکند چون اعضای خانواده زیر نظر بودند با یک فرش دست بافت سوار ماشین شد به قصد تهران و سرزدن به فامیل و نیمه های راه برادرم را سوار ماشین کرد و به تهران فرستاد و خود به شازند برگشت و حدود یک ماه ایشان در تهران به فعالیتش ادامه داد تا سرانجام به حول و قوه الهی انقلاب پیروز شد و بعد از بازگشت امام به میهن و پیروزی 22 بهمن به شازند برگشت.
مراسم خواستگاری
تقریبا بیست ساله بود که تصمیم گرفت ازدواج کند با اعضای خانواده مشورت کرد و گفت برای من دنبال دختری محجوب و نجیب از یک خانواده سالم و مذهبی و با اعتقاد و نماز خوان و نان حلال خور باشید چند ماهی همه اعضای خانواده جستجو و پیشنهادهایی کردند تا اینکه یک روز که در جمع اعضای خانواده نشسته بود گفت با تحقیقاتی که کردم دو تا دختر خوب و محجوب به من پیشنهاد کردند که یکی از آنها در کسب و کار پدرش شک دارم که دور آنرا خط میکشم اما دختر آقا سید حسن میگن دختر خوبیست به مادرم گفت تحقیق کن و از او خواستگاری کن که البته بعد از تحقیقات و خواستگاری این وصلت صورت گرفت ، هر چند که خودش نیز مدتی خانواده همسر آینده اش را زیر نظر گرفته بود ودر یکی از این روزها در راه مسجد همسر آینده اش را بهمراه مادرش دیده بودواز نزدیک حجابش را مشاهده کرده بود.
مراسم عروسی
عروسی داداش شب نیمه شعبان سال 1298 ه.ق برابر با پنجشنبه 29 تیر ماه 1357 ه ش قبل از پیروزی انقلاب بود . در مراسم عروسی اجازه نداد هیچ معصیت و گناهی رخ دهد و حتی در محفل مردانه نیز سخنرانی کافی وقرآن گذاشته بود که با مخالفت برخی اقوام مواجه شده بود ، ازدواجی ساده و در کمال سادگی و سلامت و بدون هیچ گناه و با حفظ تمام شئونات مذهبی با شورو نشاطی وصف نشدنی.شب عروسی بنا به رسم ورسومات متداول وقتی به سلمانی رفت اجازه نداد محاسنش را با تیغ بزنند وفقط آنرا مرتب کردو در مراسم عروسی کسی را به تکلیف نینداخت . مراسمی کاملا ساده وبی آلایش باصفا وصمیمیت .تمام دوستان شهید پروانه وار گرد او راگرفته وهرکدام کاری انجام میدادن تا سهمی در این شادی داشته باشند.پدر ناصر که عزیزترین فرزندش را باقدو قامت رشیدش در لباس دامادی میدید در پوست خود نمی گنجید وخدا را شکر میکرد که زحمتهایش ثمر داد وفرزندی مومن وباخدا تربیت نمود که علیرغم محیط آلوده آنزمان حاضر نشد این امر مقدس ،آلوده به کوچکترین معصیت شود.تمام اقوام از راه دور ونزدیک برای مراسم عروسی جمع شده بودند ناصر چندین بار تاکید کرد که دوست ندارم هیچ گناه ومعصیتی رخ دهد ومراسم در کمال سادگی برگزار گردد.مادر خود چادر به کمر بسته دیگ ها را براجاق گذاشته با شور واشتیاق میزبانی عروسی نورچشمش را بعهده گرفت تا باری از دوش همسرش برداشته ومراسم آبرومندانه برپا شود که بحمدلله همین هم شد.عروس را بمنزل پدری آورد.ودر انتهای حیاط در اتاقی مسکن گزیدندوزندگی مشترکشان با تمام فرازهای پیش روآغاز شد.
تشکیل کمیته انقلاب اسلامی
بعد از پیروزی انقلاب نیروهایی که بیشتر از مردم عادی طعم خفقان و بی عدالتی ها و وطن فروشی ها و بیگانه پرستی و مزدوری رژیم پهلوی را چشیده بودند ، بیشتر از پیش تلاش میکردند که با چنگ و دندان از جوانه ی انقلاب مراقبت و محافظت نمایند ، ناصر عزیز نیز یکی از متعهدان و دلسوزان انقلاب بود که روزها در کارخانه ضمن کار در آگاهی نسل جوان می کوشید و شبها به نگهبانی و پست شبانه مشغول بود تا ضد انقلاب و منافقین نتوانند از موقعیت بوجود آمده سوء استفاده کرده و ضربه به نظام نوپای ایران اسلامی بزنند ، یکی از مهره های اصلی تشکیل کمیته انقلاب اسلامی شازند ناصر بود که جمعی از برادران حزب الهی و مومن شهر را جمع کرده بود و فی سبیل الله مجدانه در راه تحکیم نظام و امنیت شهر مخلصانه می کوشید، از طرفی دیگر در شناسایی ضد انقلاب که سعی در براندازی نظام داشتند ، مخصوصا گروهک مجاهدین خلق و حزب توده و بقایای سلطنت پهلوی نهایت دقت و مراقبت را داشتند و جلوی هر گونه فعالیت آنها را گرفته بودند برای همین منافقان تا آخرین روزهای عمر ناصر به دنبال این بودند که ترورش کنند و بارها تهدید کرده بودند که یکی از سوژه های ترور در برنامه های آتی شان ناصر است که اگر از جبهه برگردد او را خواهیم کشت ولی این تهدیدها در مقابل شجاعت و دلاوری ناصر بسیار کوچک و بی اهمیت بود .
اولین انتخابات
در اولین انتخابات شبانه روز تلاش میکرد تا همه امکانات را بسیج کند مخصوصا در روستاها تا این مهم یعنی رای گیری از مردم جهت همه پرسی جمهوری اسلامی بنحومطلوب برپا شود و تمامی تحرکات را مدیریت می نمود .وخود در روستاهای دور دست به مردمی که هنوز از امکانات اولیه ای چون برق وآب محروم بودند وصدای انقلاب را بخوبی نشنیده بودند ودر محرومیت ورنج روزگار را سپری میکردند وبقول ناصر بیشتراز فقر مادی از فقر فرهنگی رنج می بردند واز همه چیز وهمه کس بیخبر بودند. اولا آنها را آگاه نماید ثانیا به آنها اعتماد بنفس داده ونسبت به کسب حقوق حقه شان کمک نماید وبرای آنها جا بیندازد که یکی از حقوق آنها در جامعه ،حق انتخاب است آنهم انتخاب نوع نظام وحاکم اسلامی که با تلاش شبانه روزی در این امر مهم بسیار تاثیر گذار وموفق بود.
شکل گیری کمیته امور صنفی
در رسیدگی به مناطق محروم ومردمانی که در روستاها مورد بی لطفی های رژیم پهلوی قرار گرفته بودند نهایت سعی و تلاش خود را میکرد تا مقداری از رنج و سختی آنها بکاهد . به همین منظور وقتی کمیته امور صنفی شهرستان شازند شکل گرفت به او ماموریت دادند که مسئولیت این کمیته را به عهده گرفته و به آن سروسامان دهد ایشان نهایت دقت را در شناسایی افراد بی بضاعت داشتند تا کمک حال آنها باشند و در این میان هیچگونه تبعیضی قائل نشده و غریبه و آشنا در نزد او یکی بود حتی اگر گاهی آشنایان برای تهیه و تقاضای کالایی مراجعه میکردند بدون رودر بایستی می گفتند این کمیته صرفا جهت مستضعفان تشکیل شده و به شما تعلق نمیگیرد و به کارمندان کمیته سفارش میکردند که مراقب باشید که فردای قیامت باید در محضر عدل الهی پاسخگو باشید و آخرت خود را به دنیا نفروشید و زمانیکه برای اموراتی مهمتر مسئولیت کمیته را به شخصی دیگر واگذار کردند ، به او توصیه نمودند که مراقب باشد در محضر خدا به حقوق مردم ضعیف خیانت نکند و همیشه خدا را مد نظر داشته باشد.زمانی هم که در جبهه بود در نامه ای به مسئول امور صنفی تاکید کرد که مواظب باشد مسئولیت خطیری در قبال خانواده های بی بضاعت دارد ونباید لحظه ای غفلت کند که پاسخگویی در پیشگاه خدا مشکل است.
عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
در اوایل سال 1359ماموریت یافت که وارد سپاه پاسداران انقلاب شود و میتوان گفت جزء اولین نفراتی بود که لباس مقدس سپاه را به تن کرد و تا هنگام شهادت در این ارگان مقدس در پست های مختف هر کجا که نیاز بود به خدمت رسانی مشغول بود و همچون یاری شفیق از ارزشها و آرمانهای انقلاب در هر موقعیتی پاسداری و حفاظت نمود. در اوایل خدمت چند ماهی در ستاد مبارزه با مواد مخدر به سر برد که در شناسایی عاملان پخش و اشاعه مواد مخدر نقش بسزایی را ایفا نمود .دایی شهید نقل میکرد که اوایل انقلاب گاهی اوقات میشد که ناصر بهمراه دوستانش شبانه با چند بسته بصورت سرزده منزل ما میامدن وصبح زود بعداز نماز صبح میرفتند وقتی ازش میپرسیدم برای چه کاری آمدید واون بسته ها چیه؟ میگفت وسیله برای سپاه گرفتیم.ولی با مراقبتی که انجام میدادند میفهمیدم بدنبال ماموریتی مهم هستند البته هیچ وقت ، هیچ صحبتی از اینکه چه کارهایی را انجام میدهد نزد کسی ننمود ، نکند که کوچکترین رد پایی از ریا دیده شود و از اخلاص عمل او نزد خدا کاسته شود لذا همه ی افعالش صرفا بخاطر خدا بود و نه خودنمایی و جز رضایت دوست به چیز دیگری نمی اندیشید.
در همین حین ایشان را به مدت یکماه به دوره آموزش ایدئولوژی نظامی به قم فرستادند .
اولین ماموریت ویژه به کردستان ***
قبل از رفتن به دوره آموزشی در قم در زمستان سال 1358 بهمراه دیگر برادران سپاهی در ماموریتی ویژه به کردستان به شهر پاوه رفتند ودرعملیاتی با ضد انقلابی که برای این شهر ناامنی ایجاد کرده بودند شرکت جست که جزئیات این عملیات را باید اززبان همرزمان شهید شنید بعداز عملیات پاوه ،به دوره آموزشی در شهر قم رفتند. بعد از بازگشت از قم پس از گذراندن یک دوره تقریبا ده روزه در اطراف شازند در کوههای شهباز وتمرین رزمهای چریکی ، به همراه گروهی از برادران آموزش دیده سپاه به جبهه غرب کشور اعزام شدند ، این ماموریت در ماه مبارک رمضان سال 1359 بود که هنوز جنگ عراق علیه ایران شروع نشده بود و ضد انقلاب و کومله درگیر یها و نا امنی هایی برای مردم و انقلابیون آن منطقه ایجاد کرده بودند و امنیت منطقه را به مخاطره انداخته بودند ابتدا وقفه ای کوتاه در کرمانشاه داشتند و با وجود خطرات بسیار زیادی که در جاده های غرب کشور توسط ضد انقلاب ایجاد شده بود به سنندج اعزام شدند تا آن شهر و شهرهای اطراف آنجا را پاکسازی کنند و رنگ و بوی انقلاب را از نظر فرهنگی و اعتقادی برای آنجا به ارمغان ببرند، لذا در تغییر صورت ظاهری و امنیتی این شهرها شبانه روز تلاش کردند تا به نوعی انقلاب را در غرب کشور هم حاکم و تثبیت نمایند ، از سنندج ماموریت های نفس گیری به شهرهای قروه و سقز و بانه و دیوان دره داشتند ، ماموریت دیگر ایشان به همراه تیم به گردنه خان بود که آن گردنه به عنوان گورستان پاسداران نامگذاری شده بود که در این دو ماه ماموریتی که هر روزش به اندازه یک عمرمی گذشت و هر دقیقه اش با سختی های بسیار فراوان و لحظه هایی نفس گیر همراه بوده که واقعاسپاهیان آن زمان دل شیر داشتند و از جان و همه ی هستی خود برای تثبیت انقلاب گذشتند تا ما و نسل آتی در امنیت کامل زندگی راحتی را داشته باشیم و انصافا که این عزیزان حق بسیار بزرگی بردوشمان دارند خداوند توفیق پاسداشت این ایثار و از خود گذشتگی ها را به ما عنایت فرماید .
عملیات بانه -- سردشت @@@@
در عملیا ت بانه – سردشت به فرماندهی سپهبد شهید صیاد شیرازی که تقریبا دو ماه طول کشید ، ایشان از ناحیه دست چپ به شدت مجروح شدند که این مجروحیت قبل از حمله عراق به ایران بود که در اولین مجروحیت ایشان را به بیمارستان شهید مصطفی خمینی (ره) تهران اعزام نمودند که در آنجا طی چند عمل جراحی بخشی از استخوان پای او را به دستش پیوند زدند و تا لحظه شهادت هنوز پلاتین در دستش بود و تا مدت ها قادر نبود انگشتان دست خود را تکان دهد و استخوان مچ دستش کج شده بود و خیلی درد می کشید و حتی مدت ها پس از مرخصی از بیمارستان ، شب ها از شدت درد نمی خوابید و تا صبح قدم میزد ولی به قدری خود نگهدار بود که نمی گذاشت هیچ یک اعضای خانواده متوجه درد او شود و همه این دردها را به تنهایی خود تحمل می نمود . هنوز چند روزی استراحت نکرده بود در حالی که دستش در گچ و بر گردن آویزان بود به سپاه برگشت . مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
اعزام به گیلانغرب
برای بار دیگر کوله بار سفر را بر دوش کشید و این بار برای ماموریتی سه ماهه به گیلان غرب عازم شد از زمانیکه زمزمه رفتن ناصر به غرب و یا به جنوب مطرح می شد کار مادر و اقوام می شد اشک و زاری و نماز و دعا ، به امید انکه دوباره توفیق دیدن ناصر برایشان حاصل شود و به سلامت برگردد. با هر خبری که از سلامتی اش توسط دوستان دریافت می داشتند خوشحال و خدا را شکر می کردند و هنگامی که اطلاعی حاصل نمی شد دست به تضرع و زاری به درگاه خدا می زدند و جهت سلامتی همه رزمندگان و ایشان بسیار دعا می کردند.
خدا رو شکر اینبار پس از سه ماه دوری به سلامت باز گشت و چند روزی هر چند خیلی کوتاه به مرخصی آمد و دوباره عازم غرب کشور شد تا در عملیات فتح شیاکو حماسه بیافریند.
فتح شیاکوه
اینبار عملیاتی بسیار سخت با تجهیزات بسیار اندک و نیروهای مردمی و اغلب آموزش ندیده و یا مختصر آموزش دیده که تعدادی از آن ها از استان مرکزی بودند در برابر دشمن تا دندان مسلح و غدار و مجهز ، اگر چه نهایتا به فتح قله شیاکو انجامید و لیکن دراین عملیات سردار رشید اسلام شهید سیاوش امیری به فیض شهادت و برادر مومن و مخلص و انقلابی بزرگ مظاهر حسنی مفقود شدندکه آقای حسنی همراه ایشان بودند .
نجاتی معجزه آسا
آقا ناصر به شدت مجروح شدند و به طور معجزه آسایی از دست نیروهای عراقی نجات یافتند و خودشان بعد از بهبودی نسبی نقل می کردند که : (( به شدت مجروح شده بودم و بچه ها نمی توانستند برای نجات من اقدام نمایند چون من در چند متری سنگر عراقی ها بودم و قطعا اگر بچه ها برای نجاتم اقدام می کردند ، خودشان شهید می شدند لذا به آنها گفتم شما برگردید درحالیکه خون زیادی از بدنم رفته بود و بی رمق پشت بوته ای افتاده بودم که ناگهان سه نفر از سربازان بعثی بالای سرم آمدند و به زبان عربی گفتند این هم که مرده و تیر خلاص را برای اطمینان از کشته شدنم بمن زدند که به حول و قوه الهی خداوند صبر و طاقتی به من داد که خود داری نمایم و عکس العمل نشان ندهم تا عراقی ها مرا رها کرده و رفتند ولی از آنجاییکه وقتی اراده لایزال الهی به بقا امری تعلق گیرد برگی از درخت نمی افتد تیرشان به خطا رفت و به جای قلب به کمرم کنار ستون مهره ها اصابت کرد و وقتی که آنها رفتند شدت اصابت خمپاره ها و تیربارچی های عراقی و خلاصه آتش دشمن زیاد بود
که من زیر این آتش سنگین و جراحت عمیق ، به حالت سینه خیز هر ساعتی قدری به جلو به سمت نیروهای خودی به زحمت خود را می کشاندم تا آنکه به میدان مین رسیدم آنجا برای باری دیگر شهادتین را گفتم و وارد میدان مین شدم که بحمدالله هیچ مینی عمل نکرد، به سیم خاردار رسیدم از آنجا نیز به سختی عبور کردم که همه اینها دو روز به طول انجامید ، در تمام این مدت تازه به بالای قله ای رسیدم که همرزمانم در پایین ان قله مستقر بودند ، برای بار آخر شهادتین را گفته و خودم را از آن بالا رها کردم و دیگر چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم که وقتی چشمانم را باز کردم خودم را داخل بیمارستان دیدم و خدا خواست که بعد از دو روز و دو شب بی آب و غذا با تنی مجروح زنده بمانم .
شدت جراحات به قدری زیاد بود که تمام بدنش پر از ترکش بود و پزشکان گفته بودند اگر تیری که در کمر دارد بیرون آوریم امکان قطع نخاع شدنش هست لذا تیر درون بدنش باقی ماند.
مدتی که در بیمارستان بودند به همراه شهید بزرگوار ابوالفضل ده کهنه که ایشان نیز مجروح شده بودند بسیار ضعیف و از بین رفته بود و برای تجدید قوا ی از دست رفته نیاز به زمان زیادی داشت تا تقویت شده و بتواند مجددا فعالیت نماید .
نجات صیاد
در اینجا لازم میدانم یادی از سپهبد صیاد شیرازی آن دلاوری که هشت سال دلاورانه با اخلاصی ستودنی و مردانه جنگید یاد کنم که زمانیکه در عملیات بانه – سردشت در جبهه های غرب فرماندهی عملیات را بعهده داشتند ,ناصر میگفت در عملیاتی به خواست خدا جان صیاد شیرازی را نجات دادم که اگر بموقع به دادش نمی رسیدم واز چنگ ضد انقلاب نجاتش نمیدادم از دستش می دادیم و خدا مرا مامور نجات این عزیز قرار داد .
بعد از کمی بهبودی، پدرم تصمیم گرفت که برای زیارت امام رضا (ع) به مشهد برویم لذا داداش را راضی کرد و به او گفت تو که الان توان بازگشت به جبهه را نداری در این فرصتی که پیش آمده به اتفاق خانواده دایی جان به مشهد برویم , خلاصه دو خانواده ای راه افتادیم تا تحویل سال نو 1361 را در کنار مضجع شریف امام رضا (ع) باشیم در بین راه به علت برف و بارندگی ،از گردنه ها که عبور می کردیم گاه گاهی از کوه سنگ های کوچک و بزرگ به وسط جاده ریزش می کرد..
که تمامی ماشینهای توی جاده با احتیاط و بسیار کند تردد می کردند , یادم می آید از کنار گردنه ای می گذشتیم که ناگهان کوه ریزش کرد و چند سنگ بطرف ماشین ما پرتاب شد که داداش سریعا ماشین را حرکت داده به جلو راند و بعد همانجا دستها را بالا برد و گفت خدایا مرگ مرا مرگ عادی قرار نده من اینجور مردن را دوست ندارم , خدایا شهادت را نصیبم فرما و از همانجا میشد فهمید از آمدنش به سفر پشیمان شده است , خلاصه آنکه سفر ما که قرار بود تا سیزدهم فروردین بطول انجامد با شروع عملیات فتح المبین که خبر آنرا در مشهد از رادیو شنیدیم آقا ناصر بیقرار شد و دیگر با هیچ بهانه و ترفندی نمی توانستم او را در مشهد نگه داریم لذا وقتی به خواجه مراد رفتیم به محض اینکه دید قدری میتواند از کوه و سربالایی های آنجا بالا رود گفت آقا جان من فردا به اراک برمیگرمد هر کسی دوست دارد با من برگردد هر کس هم که میخواهد بماند من که بر می گردم . وما مجبور شدیم سفرمان را ناتمام گذاشته به اراک برگردیم به محض رسیدن به اراک در حالی که شب بود مستقیما به سپاه رفت با وجود اینکه ما هنوز داخل ماشین بودیم و به منزل نرفته بودیم بعد از لحظاتی برگشت در حالیکه بسیار خوشحال وبشاش بود پدرم گفت غلط نکنم مجوز رفتن به جبهه را گرفته که اینقدر خوشحال است و حقیقتا هم اینگونه بود .
عزیمت به جبهه های جنوب عملیات فتح المبین
فردای آن روز برای چندمین بار به جبهه رفت , منتهی اینبار عازم جبهه های جنوب شد. ودر عملیات پیروزمند فتح المبین در سمت فرمانده گردان امام حسن مجتبی (ع) حضوری فعال و رشادتی بیادماندنی از خود بر جای گذاشت . همرزمانش نقل میکردند هنگام حمله به دشمن با وجود اینکه فرمانده مان بود ولی جلوتر از نیروهایش به نبرد با دشمن می پرداخت و پیشقر اول بود و هنگام استراحت و تقسیم غذا ابتدا تمام نیروهایش را غذا میداد و رسیدگی میکرد ودر آخر اگر چیزی می ماند خود غذامی خورد.
یکبار که از جبهه بازگشت به خانواده گفت مواظب باشید قدر نعمتهای الهی را بدانید و اسراف نکنید چون گاهی اوقات در جبهه بچه ها تا سه روز هیچ چیز گیرشان نمی آید که بخورند به سراغ نانهای خشکی که از شدت کپک زدگی سبز رنگ شده اند میروند تا از گرسنگی نجات یابند, از آن به بعد مادر شهید هرگاه دوستان ناصر برای مرخصی به شهرمان می آمدند
و نامه ای از ناصر می آوردند و می گفتند جواب نامه را بنویسید تا چند روز دیگر که بر می گردم ببرم در این فاصله مادر ناصر نان می پخت و به دوستان ناصر می داد و می گفت ببرید جبهه با ناصر و بقیه رزمندگان نوش جان کنید و هر وقت مادر ناصر غذایی می خواست بخورد می گفت ببینم الان ناصر و دوستانش چیزی دارند بخورند یا نه ؟ به قدری دلسوز و مهربان بود که یادم می آید وقتی بعد از مجروحیتش از بیمارستان مرخص و به منزل آمد چون خون زیادی از بدنش رفته بود و رنگ به چهره نداشت دایی شهید که به خاطر بازگشت معجزه آسای ناصر به شکرانه این نعمت قربانی کرده بود مادرم قدری از گوشت تازه را برای ناصر کباب کرد تا کمی قوت بگیرد ولی ناصر به محض اینکه سر سفره آمد گفت چرا برای من غذای جداگانه درست کردی راضی به زحمتت نبودم و اول برای تک تک بچه ها لقمه گرفت و به اصرار به آنها داد و بعد خود مقداری از آن را نوش جان کرد یادم می آید زمانیکه بعد از عملیات فتح المبین یا عملیات دیگری به مرخصی آمد و امام در سخنرانی خطاب به رزمندگان فرمود : من دست و بازوی شما جوانان را که دست خدا بالای آن است می بوسم و به این بوسه افتخار می کنم وقتی این را شنید بسیار مکدر و ناراحت بود که چرا من الان باید در جبهه نباشم و مشمول این گفتار نورانی امام نباشم و افسوس فراوان می خورد چون علاقه ناصر به امام آنقدر عمیق و دیدنی بود که در منزلمان هر وقت سخنرانی امام از رسانه پخش می شد همه می بایست سکوت مطلق کنند تا با دقت تمام سخنان امام را به گوش جان بشنوند و واقعا علاقه ناصر به امام وصف ناشدنی بود رابطه ایشان رابطه ی مرید و مراد به تمام معنا بود بعد از عملیات فتح المبین چهار روز به مرخصی آمد و دوباره عازم جبهه های جنوب شد تا این بار در عملیات بیت المقدس برای فتح خرمشهر جانفشانی کند .
عملیات بیت المقدس
در عملیات بیت المقدس که ایشان فرمانده گردان امام حسن مجتبی از تیپ یکم علی ابن ابیطالب (ع) بودند و این عملیات در سه مرحله انجام شد در جاده اهواز – خرمشهر گردان امام حسن (ع) در مرحله سوم عملیات شرکت جسته ، تقریبا 12 کیلومتری خرمشهر و با گرفتن خاکریزهای دشمن و آزاد سازی پل های حساس آن منطقه مخصوصا فتح ((پل نو )) با وجود آتش شدید دشمن و بسیاری نیروهای عراقی ، اما موفق تر از پیش بطور غیر منتظره مواجه با 4 رشته مین رها شده بر سر راهشان شدند که آنها را خنثی نمایند و موقعیت خود را با وجود آتش شدید دشمن در پشت خاکریز بازپس گرفته شده از دشمن تثبیت نمایند گرچه این گردان ، در این مرحله از عملیات بعلت عدم هماهنگی تیپ ها و گردان های دیگر شهدای بسیاری را تقدیم انقلاب نمود و شهید بختیاری نیز در مصاحبه ای رادیویی بیان داشت که من پیروزی خرمشهر را در مرحله آخر مدیون خون شهدایی که در مرحله اول – سوم ریخته شد میدانم و ... بعد از عملیات شهدا و مجروحان را به پشت جبهه انتقال داده و به بقیه ی گردان مرخصی دادند که همرزمان ناصر نقل می کنند ایشان بسیار ناراحت بودند از اینکه بچه های گردانش به شهادت رسیده و خودش هنوز زنده است و می گفت :من از روی پدر و مادر شهدا خجالت می کشم که به شهرم بازگردم جواب آنها را چه بدهم که در این عملیات سردار رشید اسلام علی سبحانی به شهادت رسید که عروج این عزیز سبب شد که ناصر بسیار مکدر شده که چرا او لیاقت شهادت را تاکنون پیدا نکرده است .
و این آخرین باری بود که برای مدت کوتاهی به مرخصی آمد که به محض رسیدن به شازند وقتی گزارشگر صداوسیما خبر آزادسازی خرمشهر را اعلام کرد ناصر با شنیدن این خبر اشک در چشمانش حلقه بست و گفت ای کاش شهدایی که در این عملیات ، اینهمه سختی کشیده و رنج دیده اند با مید آنکه شاهد ازادی خرمشهر ازدست بعثی های عراقی باشند بودند و این پیروزی را جشن می گرفتند.
در مدت کوتاه مرخصی به اقوام سرزد و از آنها خداحافظی کرد و رو به مادر کردوگفت ، مادر جان علت اینکه من شهید نمی شوم این است که تو راضی نیستی ، اگر تو راضی به شهادت من بودی تا به حال من شهید شده بودم دعا کن که من شهید شوم. مادر نقل می کرد که وقتی از یکی از دوستان ناصر شنیدم که گفت ناصر گفته ، ایندفعه که برگردم اگر شهید نشوم به لبنان و فلسطین می روم ، نگران شدم ، دستانم را بالا گرفتم و دعا کردم و گفتم خدایا اگر ناصر میخواهد برود به فلسطین و جنازه اش برایم نیاید هم اینجا شهید شود و همین هم شد و دعایش مستجاب شد بعد از مدتی کوتاه بالاخره وقت خداحافظی رسید و اینبار به قدری سریع سوار ماشین شد و نگذاشت خواهران و عمه هایش جداگانه با او خداحافظی کنند و از پشت شیشه ماشین دست تکان داد و عمه هم از بالای ماشین قرآن را گرفت و طبق معمول قربان صدقه اش رفت و او به سرعت دور شد و به جبهه بازگشت و با آمادگی کامل مسئولیت فرماندهی محور عملیاتی خط مقدم در تیپ نوبنیاد 17 علی ابن ابیطالب (ع) را به عهده گرفت این خداحافظی قبل از ماه مبارک رمضان بود وتا زمان شهادتش تقریبا یک ماه طول کشید
قرعه کشی ماشین
مدتی قبل ناصر برای خرید ماشین ثبت نام کرده بود که وقتی بین ثبت نام کنندگان قرعه کشی کرده بودند و یکی از انها به اسم ناصر در آمده بود همه حضار تکبیر گفته بودند و اذعان داشته بودند که واقعا حقش بوده و خوشحال بودند (البته با پول ) که وقتی ما برای داداش نامه نوشتیم و به مسئله ماشین اشاره کردیم هیچ پاسخی و اظهار نظری نکرد حتی من چند بار این مسئله را در نامه گوشزد کردم ولی هیچ پاسخی نداد بعد از شهادتش دوستانش گفتند وقتی ناصر از این مسئله با خبر شد با بی اعتنایی گفت آنها می خواهند مرا به سمت دنیا و مادیات ببرند و من هیچ دلبستگی به این امورات ندارم وهیچوقت هم سوار ماشینش نشد و آن را برای اهل دنیا گذاشت و رفت .
آخرین نامه
در این مدت با چند نامه ای که بدستمان رسید مطلع شدیم که بحمدالله حالش خوب است آخرین نامه که روز 22 تیر نوشته بود و یکی از دوستانش آن را آوردند ،یعنی دو روز قبل از شهادتش بعد از خبر سلامتی خود و آشنایانی که همراهش بودند عنوان کرده بود که اخیرا هنگام نماز جماعت ظهر یکی از بچه های گردان می رود وضو بگیرد ،می بیند آقایی نورانی آنجا در حال وضو گرفتن است ، آن آقا رو به این رزمنده می کند و می گوید سلام مرا به فرماند هتان ناصر بختیاری برسان و به او بگو که امام را دعا کند و هرچه زودتر عملیات را شروع کنید که پیروزی نزدیک است بعد این رزمنده می گوید به فکر فرو رفتم که این آقا کیست وقتی سر بلند کردم اورا ندیدم و بعدا هر چه جست و جو کردم اثری از او پیدا نکردم
آخرین غسل شهادت
به نقل از همرزمان شهید که گفته اند قبل از شروع عملیات رمضان ناصر پشت خاکریز از یکی از دوستان خود کمک خواست تا با ریختن آب بر سر وی غسل شهادت نماید،هنگام غسل کردن با خوشحالی می گفت "گوییا غسل آخر می باشد " . چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که اینگونه براتم دادند
ماه رمضان و عملیات رمضان
ناصر در هدایت عملیات از مهارت وتجربه خاصی برخوردار بود. در شب عملیات رمضان جهت آزادسازی پاسگاه زید نیروهای تحت امر وی ، اولین کسانی بودند که ضمن موفقیت در ماموریت محوله ، تا چندین کیلومتر در عمق مواضع دشمن نفوذ کردند و این امر در شب اول عملیات ، برای همگان باور نکردنی بود قبل از شروع عملیات در وجود تک تک رزمندگان شور و حال عجیبی بود و تمام چهره ها نورانی بود ولی چهره شهید بختیاری شادابی دیگری داشت ، عده ای از همرزمانش همچون پروانه گرد شمع وجود شهید بختیاری ، که فرماندهی محور را عهده دار بود می چرخیدند و ایشان از نعمت ها و برکات پروردگار برای بچه ها صحبت می کرد گویی منادی حق ، دعوت خود را بر او ابلاغ کرده بود و او نیز با بیان آن برای دوستانش در حال اجابت و لبیک گویی بوده و می گفت دوست دارم وقتی شهید شدم مثل سالار شهیدان سرم را در راه دوست تقدیم کنم و زمانیکه پاتک سنگین دشمن شروع شد در حالیکه به نیروهای تحت امرش میگفت که چکار کنند و چگونه موضع بگیرند مورد اصابت مستقیم گلوله توپ قرار گرفت و همچون سالار و سرور شهیدان اباعبدالله الحسین (ع) سر خویش را تقدیم یار نمود و به واسطه اصابت شدید گلوله دستش همچون ابوالفضل العباس (ع) علمدار کربلا از تن جدا گردید و به درون خاک عراق پرتاب شد که بعده ها دست و. قسمتی از بدنش را گروه تفحص پیدا کرده و در همان جا به خاک سپردند .
ای خوشا با فرق خونین در لقای یار رفتن سرجدا ، پیکر جدا در محفل دلدار رفتن
روحش شاد وراهش پررهرو