سیدمحمد جایی دفن شد که آرزویش را داشت
سهشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۸ ساعت ۰۹:۴۸
کولهبار رفتن به جبهه را بست. در کنار سربند یازهرا (س) و پلاکش، کتاب و دفترهایش را هم گذاشت تا از درسهایش عقب نماند. مسئولیتهای سنگین و زیاد جبهه باعث شد تا سید محمد از بین دو راهی تحصیل و جبهه یکی را انتخاب کند و انتخاب او جبهه و ماندن در کنار دیگر رزمندگان بود.
نویدشاهد: شهید سیدمحمد امیریمقدم از آن جوانهای نخبهای بود که در میدان علم و جهاد توأمان حضور داشت و به خوبی در هر دو حوزه فعالیت میکرد. در یک دستش قلم بود و در دست دیگرش سلاح. کتاب میخواند و دستنوشتههایش در روزهای جنگ را ثبت میکرد و همزمان با آرپیجیاش دمار از روزگار دشمن درآورده بود. شهید امیریمقدم نماد علم و علمگرایی بود. او به چهرههای دانشگاهی بدون عملی که کنشگریشان در حد کلام و سخن است، شباهت نداشت. او در وسط معرکه میخواند و میجنگید.
درسخوانی و تیزهوشی سید محمد که سعید نیز صدایش میکردند در مدرسه مشخص بود. انضباط، علاقه به درسها و نمرات بالایش نوید آیندهای درخشان را برای او میداد. معلمهایش از حضور چنین شاگرد مؤدب و درسخوانی در کلاسهایشان لذت میبردند.
در سال ۱۳۶۴ در رشته ریاضی فیزیک موفق به اخذ دیپلم شد و بلافاصله در کنکور سراسری همان سال شرکت کرد و با رتبه ۸۱ در رشته مهندسی عمران دانشگاه تهران پذیرفته شد. رفتن به دانشگاه با سالهای میانی جنگ همزمان شده بود. سید انسانی نبود که بیتفاوت از وضعیت کشور و جامعهاش بگذرد. برای سیدمحمد منفعت شخصی به تنهایی معنا نداشت و او خوشبختی خودش را در گرو آرامش و امنیت کشورش میدید.
پس خیلی زود کولهبار رفتن به جبهه را بست. در کنار سربند یازهرا (س) و پلاکش، کتاب و دفترهایش را هم گذاشت تا از درسهایش عقب نماند. مسئولیتهای سنگین و زیاد جبهه باعث شد تا سید محمد از بین دو راهی تحصیل و جبهه یکی را انتخاب کند و انتخاب او جبهه و ماندن در کنار دیگر رزمندگان بود.
با این حال او از دغدغههای علمی و فرهنگیاش دور نشد. هر زمان فرصت میکرد اتفاقات جبهه را در دستنوشتههایش مینوشت. این دستنوشتهها به خوبی بیانگر اعتقاد و انگیزه شهید امیریمقدم در جبهه است. او در دستنوشتهای به تاریخ، شنبه ۳ خرداد ۱۳۶۵ چنین مینویسد: «.. خدایا شکرت. اگر این جنگ نبود ما چه میکردیم؟ چطور میشد امیدوار بود که چیزی برای آخرت ذخیره شده است؟ اما کار به همین جا تمام نشد. ساعت ۳ یکی آمد، بیدارم کرد و گفت: پاشو نوبت پاس توست. خدایا قبول کن. خدایا نیّتم را خالص بگردان. خدایا مرا در آنچه رضای توست موفق گردان!ای کاش فقط بیدار بودن و نگهبانی بود. مبارزه با پشهها هم جزو پاس بود. یک دقیقه نمیشد آراممان بگذارند. هر چند وقت یکبار میبایست محکم میزدی توی سر و گردن و دست و پایت تا نیشت نزنند. خدا حفظشان کند اینها هم مأمور تقلیل عذاب دوزخند. خدایا! هر بلایی داری توی همین دنیا به سرمان بیاور (البته به اندازه ظرفیتمان) ولی توی آن دنیا دیگر نوکری آقا امام حسین (ع) را نصیب گردان.»
وقتی یکی از داییهای سید به نام حمید صالحی به شهادت میرسد، محمد او را داخل قبر میگذارد و به قبر خالی کنار اشاره میکند و میگوید: اینجا جای من است. ۱۱ ماه از شهادت دایی میگذشت که سیدمحمد یک روز قبل از شهادتش خواب عجیبی میبیند که پس از بیداری آن را مینویسد. او در تاریخ 1366/10/25 در یادداشتی مینویسد: «دیشب خواب دیدم خانمی را تشییع کردیم. تا وقتی در قبر گذاشتیمش در ذهن من اینگونه بود که انگار حضرت زهرا (س) هستند ولی تعداد تشییعکنندگان خیلی کم و انگشتشمار بود. ناگهان خانم از قبر سردرآورد و بلند شد و شروع کرد به سینه زدن و یاحسین یاحسین (ع) گفتن.»
فردای آن روز شهید امیریمقدم در عملیات بیتالمقدس ۲ در ماووت به شهادت میرسد. پس از شهادت، وقتی خانواده به بهشتزهرا (س) مراجعه میکنند تا مزار مناسبی را نزدیک مزار داییاش پیدا کنند با اتفاق عجیبی روبهرو میشوند. کارگری که در بهشت زهرا کار میکرد، مزار کناری دایی شهید را نشان میدهد و تعریف میکند که مدتی پیش اینجا را برای شهیدی کنده بودیم که پدرش پشیمان شد و پیکر پسرش را به شهرستان برد و ما دوباره قبر را پر کردیم. کسی اطلاع ندارد که این قبر خالی است. اگر شما مایل باشید میتوانیم شهید را اینجا خاک کنیم. شهید محمد امیریمقدم را کنار مزار داییاش، حمید صالحی خاک میکنند. دقیقاً همه چیز همانطور که خودش خواسته بود، اتفاق میافتد.
منبع: روزنامه جوان
نظر شما