فرزندِ شهيدِ گمنام قیام۱۵خرداد؛ «بانویی که همسن قیام است»
نوید شاهد: شهيدان 15 خرداد غریب و مظلومانه شهيد شدند. بدنهاي مطهرشان به بدترين وضع حمل و غريبانه در گورستان مسكرآباد به خاك سپرده شد، اجازه برگزاري مراسم ترحيم به خانواده آنان داده نشد و حتي رژيم شاه هزينه تيرهايي كه به بدن مطهرشان اصابت كرده بود را از آنان گرفت. از شهدای مظلوم این واقعه خونین شهيد "حسن خاني" است. او در سال 1318 در روستاي جعفرآباد اخوان از توابع ورامين چشم به جهان گشود و تنها یادگارش «معصومه» دختری سه ماهه در زمان شهادتش بود. خانواده شهيد خاني تا شش سال پس از قيام خونين 15 خرداد سال 42 بر اين باور بودند كه وي زنده و یا زندانی است، همسرش بارها به تهران رفت و دنبالش گشت ولي پس از شش سال لباس خونين همسرش را برايش آوردند و اين لباس در روستاي جعفر آباد اخوان به يادگار به خاك سپرده شد.
هیچگاه از اين شهيد بزرگوار كه غريبانه در غروب 15 خرداد سال 42 در خون خود غلطيد پيكري به دست نيامد و ظاهرا همراه ديگر شهداي اين روز، در گورستان مسكر آباد در گوری دسته جمعی به خاك سپرده شده است.
«معصومه خانی» فرزند شهید «حسن خانی» در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد گفت: من سه ماهه بودم که پدرم شهید شد. چیزی از پدر به خاطر نمیآورم جز تصویری که فقط از عکسهای او در ذهنم مانده است. پدرم کارگر کارخانه قند ورامین بود. برایمان تعریف کردهاند که روزی که مانند هر روز دیگری پدرم به سر کار رفته بود، می بیند عدهای کفن پوش شدهاند و جمعیت از روی پل کارخانه قند سرازیر میشود. همه پرچم به دست درحال فریاد زدن بودند و شعار می دهند "یا مرگ یا خمینی".
وی ادامه داد: پدرم همراه با یکی از دوستانش نظارهگر جمعیت میای ستند. دوست پدرم تعریف بارها کرده است او دوچرخهاش را به نردههای کارخانه بست و خواست که با جمعیت همراه شود. دوست پدرم مانع رفتنش میشود و میگوید؛ حسن تو بچه کوچک داری، پدر و مادرت پیر هستند، نمیخواهد بروی، برگرد. پدرم در جواب میگوید؛ نه، "یا مرگ یا خمینی"، دین ما درحال از دست رفتن است، من میروم. اگر برنگشتم به خانوادهام اطلاع بده.
این دختر شهید افزود: پدرم به سمت جمعیت رفته و یک کفن به دست میگیرد و با یک پرچم به دل جمعیت میرود. دوستش نگران میشود و بعد از چند ساعتی به سمت پُل باقرآباد میرود تا خبری از پدرم بگیرد. همچنان که پیش میرود چشمش به جسدی روی پل برمیخورد که لباسهای مشابه پدرم بر تن داشته است. به سمتش میرود و جنازه پدرم را می بیند. سر و بدن تیرخوردهاش را در دست میگیرد و گریه میکند و میگوید؛ حسن گفتم نرو!.
خانم خانی در ادامه تعریف کرد: دوست پدرم همچنان مات و
مبهوت میماند که با این جنازه چه کند؟! آیا برای پدر و مادرش ببرد یا خیر؟! که در
این شرایط ناگهان یک جیپ شاهنشاهی با ماموران اسلحه به دست از راه میرسد. او به
ناچار جنازه را بر زمین میگذارد و خود را زیر پُل پنهان میکند تا آبها از آسیاب
بیافتد و برگردد جنازه را ببرد. بعد از چند ساعتی برمیگردد و میبیند که هیچ خبری
از جنازهها نیست و ماموران شاهنشاهی همه اجساد را با خود بردهاند. ماموران
شاهنشاهی کت و شلوار خونین پدرم را از تنش درآورده و همراه با مدارکش به سمت گندم زارها پرت کرده بودند. دوست پدرم خبر این حادثه ناگوار را به بزرگان روستایمان میدهد.
این دختر شهید درباره آنچه که از خصوصیات اخلاقی پدرش شنیده است گفت: مادرم که دو سال پیش فوت کرد، همیشه از خوبیها و ایمان پدرم برایم تعریف میکرد که او که انسان زحمت کشی بوده است. مادرم تا چند سال بعد از حادثه خونین 15 خرداد، همه زندانها و سرخانههای تهران را در جستجوی پدرم گشت اما هیچ جنازهای به دستمان نرسید و تنها چیزی که از پدر باقی مانده، یک قبر خالی به صورت نمادین است که بنیاد شهید در روستای جعفر آباد اخوان ورامین به خانواده پدربزرگم داد و کت و شلوار عروسی پدرم در این قبر دفن شد و این مکان شد میعادگاه هر شب جمعه من با پدر. من نیز بدون پدر زندگی سختی را تجربه کردم و شاهد کار کردن مادرم در زمینهای کشاورزی برای تامین مخارج زندگیمان شدم.
وی در پایان اشارهای به تعریفهای پدر بزرگ از پدرش کرد و گفت: در روستای جعفرآباد، یک مسجدی وجود داشته که تنها از یک اتاق گِلی نیمه ساخت تشکیل شده بود. در آن زمان روستا برق هم نداشته و پدرم در این مسجد اذان سر میداده است. پدرم یک چراغ فیتیلهای را با استفاده از قوطی و نخهای نسوز که از کارخانه قند آورده بود درست میکند. هر روز با غروب آفتاب، به مسجد رفته و اذان میگفته و چراغ را برای نمازگزاران پیر و سالخورده روشن میکرده است. همچنین پدرم با خشتهایی که خودش قالب میگرفته، دیوار و پلههای آن مسجد را ساخته است.
مصاحبه از فرزانه همتی