ترفند های منحصر به فرد نوجوان 14 ساله برای اعزام به جبهه
از گوشه و کنار خبر اعزام سپاه محمد(ص) شنيده ﻣﯽ شد. دوست نداشتم که از قافله جا بمانم. با دستکاری شناسنامه و کلی هيجان برای نام نويسی به موقعيت مالک اشتر در خيابان خاوران (تهران ) رفتم.
آن روزها نه سنم
به اعزام می خورد نه قد و هيکلم. توی شلوغی
وازدحام جمعيت از فرصت استفاده کردم وبه صورت مخفيانه چهار تا آجر بردم داخل
وگذاشتم جلوی ﻣيز ثبت نام در يک لحظه تا
آن بنده خدا سرش را چرخاند روی آجرها ايستادم
ومدارک ﻻزم را انداختم روی ﻣيز. نفسم در سينه حبس شده بود. صدای ضربان تند
وشديد قلب خودم را مﯽ ﺷﻧيدم.
مسئول ثبت نام با تعجب به من نگاه ﻣﯽ کرد. حق هم
داشت؛ يک دفعه جلوی چشمش ظاهر شده بودم.
هنوز کارمن را انجام نداده بود که سروصدا وبی نظمی زياد شد. آن آقا هم برای برقراری نظم با عصبانيت فرياد
زد»: همه برن بيرون« ﺧﺎﻟﯽ شدن اطراف ميز؛
شرايط را پيچيده تر کرد. اگر می فهميدند که من روی آجر ايستاده ام
يقيناً ماجرای دستکاری شناسنامه هم لو می
رفت و بايد فاتحه اعزام را می خواندم.
متصدی ثبت نام چند بار رو به من گفت که « تو هم بيرون» من هم بدون هيچ حرف وحديثی زل زده بودم تو چشماش. طرف وقتی که ديد من تکان بخور نيستم کوتاه آمد وکارم را راه انداخت نخستين اعزام در چهارده سالگی برای خودش صفايی داشت. چند ماه بعد که گذرم دوباره به پايگاه مالک اشتر افتاد، آجرهاهنوز همانجا جلوی ﻣيز ثبت نام بودند.
راوی: منصور باقرزاده
ﻣﻧﺑﻊ: کتاب کميل هنوز زنده است، حميد بناء، ناشر مجنون صفحه 19