نگاهی به زندگی نامه شهید حسن امامدوست
حسن امامدوست در 5 ارديبهشت 1340 در تختك گزمه از توابع شهرستان زابل به دنيا آمد. پيش از تولد حسن، والدين او چند فرزند خود را از دست داده بودند، از اينرو هنگامى كه حسن به دنيا آمد پدرش (گلزار) گاوى قربانى كرد و مادرش چهل يتيم را لباس پوشاند، به اين نيت كه خداوند او را حفظ نمايد.
از همان دوران كودكى آثار هوش و استعداد در حسن آشكار شد. هنگامى كه پا به مدرسه گذاشت گوهر استعداد در وجود او درخشانتر شد تا جايى كه در دبستان به مناسبتهاى گوناگون مذهبى مقاله می نوشت و در حضور معلمان و دانشآموزان قرائت می کرد. استعداد و ويژگى هاى اخلاقى، او را از ديگر دانش آموزان متمايز كرده بود و معلمان به او علاقه خاصى داشتند. چون امكان ادامه تحصيل براى حسن در محيط كوچك تختك گزمه فراهم نبود، يكى از معلمان به نام آقاى كريمى - از اهالى اصفهان - از پدر حسن خواست اجازه دهد با هزينه خود، او و يكى ديگر از همكلاسى هايش را به اصفهان ببرد تا در آنجا ادامه تحصيل دهند؛ اما پدر حسن نپذيرفت.
برادرش - محمد امامدوست - درباره كودكى او می گويد:
حسن در دوران كودكى به درس و كار علاقه داشت. ساعتى را بازى می کرد و سپس مشغول سبزى كارى و يا برداشت آن مى شد. اگر خطايى مرتكب می شد طورى صحبت می کرد كه شرمنده می شدم. خواسته حسن اين بود كه كارى كنيم تا روزى از زير بار اربابها خلاص شويم. اگر پولى می خواست هر مقدار كه می داديم نمی گفت كم است و به همان مقدار قناعت می کرد، مبادا ناراحت شويم.
دانايىپور - يكى از دوستان حسن - می گويد:
حسن در دبستان، قرآن می خواند و با مسائل دينى آشنايى داشت به طورى كه معلمها از او كمك می گرفتند. من كلاس پنجم و او كلاس چهارم بود. به او پيشنهاد دادم به مدرسه سپاه دانش برود و دو سال را جهشى بخواند تا با هم همكلاس شويم؛ اما گفت: براى من مدرك و سال تحصيلى مهم نيست؛ مهم اين است كه چيزى ياد بگيريم.
حسن تا سال 1349 را در زادگاهش سپرى كرد. پس از آن به همراه خانواده به تركمن صحرا در مازندران مهاجرت كردند. علت اين نقل مكان، خشكسالى بود كه عرصه زندگى را بر عموم مردم سيستان به ويژه "تختك نشينها" بسيار تنگ كرده بود. پس از مهاجرت به تركمن صحرا، اوضاع نامساعد اقتصادى خانواده ديگر اجازه ادامه تحصيل به حسن را نداد. او مجبور شد براى كمك به تأمين هزينه هاى زندگى در كنار ساير اعضاى خانواده كار كند. به اين ترتيب حسن با همه هوش و استعداد خود راهى بازار كار شد و سالهايى چند را در لباس كارگرى ساده در شهرهاى مختلف سپرى كرد. در طى اين سالها با تمام وجود، ظلم و ستمى را كه بر قشرهاى مستضعف جامعه مىرفت، لمس كرد. در اين دوره نيز حسن با رفتار و گفتار نيكو به دوستان كارگر خود درس امانتدارى و حُسن اخلاق می داد و آنها را با مفاهيم دينى آشنا می کرد. دانايىپور - يكى از دوستان - و ابراهيم امامدوست - برادر او - در بيان خاطراتى از اين دوره زندگى حسن می گويند:
در سال 1354 با حسن امامدوست در يك شركت پوشاك مشغول كار بوديم. چند ماهى كه گذشت رئيس شركت با مشاهده اخلاق نيكو و صداقت حسن كارهاى مالى و خريد را به او سپرد. او نسبت به اموال مردم بسيار حساس بود و هميشه مراقب بود كه حق كسى از ميان نرود و تلف نشود. در همين دوره امامدوست شبها براى كارگران، قرآن می خواند و معانى آن را توضيح می داد. در يكى از شبها از يك ملاى تركمن كه خيلى زيبا قرآن می خواند دعوت كرد تا با هم قرآن بخوانند. در همين حين رئيس شركت كه يكى از عناصر ساواك بود متوجه موضوع شد و پيش آنها رفت و شروع به داد و فرياد و فحاشى كرد و گفت: «تو بچه كارگر كه نمى توانى شكمت را سير كنى قرآن خواندنت كدام است؟ اين قرآن براى تو آب و نان نمی شود. برو كه ديگر چشم ديدن تو را ندارم. خدا را شكر كن كه دلم به حالت مى سوزد وگرنه می دانستم چه بلايى بر سرت بياورم.» روز بعد، حسن از كارخانه بيرون رفت و هر چه دوستان اصرار كردند كه معذرتخواهى كند نپذيرفت و در مقابل پافشارى آنها گفت: «مگر خواندن قرآن جرم است؟ من در كارم كوتاهى نكردهام قرآن همه چيز من است و هزار تا كار را فداى قرآن می کنم.»
با آغاز تظاهرات انقلابى مردم عليه رژيم شاهنشاهى، حسن نيز به صفوف جوانان مؤمن پيوست. او عكسهاى امام خمينى(ره) را به در و ديوار مى چسباند و اعلاميه ها را توزيع می کرد. در اين فعاليتها روزى از دست پاسبانها كتك مفصلى خورد. با وجود اين می گفت كه اين بدبختها نمی دانند كه به خودشان هم ظلم می شود.
بهرام پور در بيان خاطره اى از اوايل پيروزى انقلاب اسلامى می گويد:
در سال 1357 با دختر عمويش، خانم پرى بهرامپور ازدواج كرد. در طول پنج سال زندگى مشترك - كه مصادف با پيروزى انقلاب و حوادث پس از آن از جمله آغاز جنگ بود - حسن، فرصت چندانى پيدا نكرد كه در كنار همسرش باشد و بيشتر اين مدت را در خدمت به انقلاب و در جبهه و جنگ بود.
در نامهاى در 16 شهريور 1360 خطاب به همسرش نوشت چنين آورده است:
تو اى دلبر زيبا؛ بيا و از من بگذر كه من سودايى ديگر در سر دارم و عشق تازه اى به دلم افتاده است؛ عشق سردادن و جان باختن در راه خدا...
همسر حسن، مشوّق او در رفتن به جبهه و جنگيدن با دشمنان بود. علىاكبر كيخا - يكى از
حسن در سال 1358 به عضويت رسمى سپاه پاسداران انقلاب اسلامى گرگان درآمد و بلافاصله طى مأموريتى به سيستان و بلوچستان اعزام شد. در اوايل پيروزى انقلاب اسلامى، منطقه سيستان و بلوچستان يكى از نقاط فعاليت ضدانقلاب بود كه با استفاده از دو گانگى مذهبى و قومى موجود در اين استان، اغتشاش به راه انداخته و امنيت را از مردم سلب كرده بود. حسن به همراه تعداد ديگرى از پاسداران گرگان عازم زاهدان شدند تا با سركوب ضدانقلاب، امنيت و آرامش را به منطقه بازگردانند. آشنايى حسن با زبان بلوچى امتياز بزرگى بود كه به او امكان می داد با مردم به زبان خودشان سخن بگويد. هنگام درگيريهاى خيابانى بلندگو به دست می گرفت و به ارشاد فريب خوردگان مى پرداخت. او كه خود اهل مباحث منطقى بود در آن ايام كه بازار بحث هاى سياسى در كوچه و خيابان داغ بود در اين مباحث شركت می کرد.
امامدوست در مدت حضور در سيستان و بلوچستان چند صباحى مسئوليت انتظامات سپاه پاسداران زاهدان را بر عهده داشت. مدتى نيز مسئول اداره زندان سپاه بود. زندانيان را شمارى از ايادى رژيم پهلوى، ساواكىها، خوانين و عناصر ضدانقلاب تشكيل می دادند كه اغلب سابقه جنايت داشتند.
رحمدل رضايى - يكى از همرزمان حسن - در بيان خاطرهاى از دوران حضور امامدوست در كردستان می گويد:
در كردستان كه بوديم افراد كومله و دمكرات به نيروهاى همجوار ما نامه مى فرستادند و از آنها می خواستند كه سنگرها را ترك كنند. امامدوست پيوسته نزد آنان مى رفت و تبليغات دشمن را خنثى می کرد و سفارش می کرد كه اگر چه دشمن شهر را گرفته ولى ما بايد سنگرها را حفظ كنيم. هر جا كه آتش دشمن شديدتر بود، امامدوست در آنجا بود و هيچگاه در عمليات، پا پس نمی کشيد. اگر كسى مجروح می شد او را به پشت خط مى رساند و بلافاصله به خط بازمی گشت. گاهى در روستاها عمليات می کرديم و امامدوست به نيروها تذكر می داد كه مبادا در روستا چيزى برداريد و يا مردم عادى را اذيت كنيد. می گفت:" هيچ كس حق برداشتن سر سوزنى از مال مردم را ندارد". در خانههاى مردم قالى و گوسفند فراوان بود ولى كسى حق دست زدن به آنها را نداشت. اگر از كسى خلافى سر مى زد و به مال مردم دست درازى می شد بلافاصله موضوع را پى می گرفت.
در پى تهاجم ارتش بعث عراق به ايران اسلامى، حسن نيز راهى جبهه ها شد. در اين دوره، در نامه اى خطاب به خانواده اش نوشت:
به مدت يك ماه براى پاكسازى به منطقه سراوان اعزام شديم و چون تمام اين مدت در كوه و دشت و كوير بلوچستان بوديم، وقت نكردم نامه بفرستم. از سراوان كه آمدم زاهدان، قصد داشتم مرخصى بيايم كه ناگهان از تهران تلفن زدند كه نيرو می خواهيم. آن وقت من و امامىفر و چند نفر ديگر از سپاه داوطلب شديم كه به جبهه جنگ حق عليه باطل برويم.
امامدوست در عملياتهاى والفجر مقدماتى و والفجر 1 به عنوان فرمانده گروهان، شركت داشت و پدرش در اين دو عمليات در كنار او بود و هر دو در عمليات والفجر 1 زخمى شدند. در اين عملياتها، پدرش پرچمدار بود و به هنگام حركت نيروهاى گردان - به رسم گذشته كه از زائران كربلا و اماكن مقدسه با خواندن چاووشى بدرقه و استقبال می کردند - چاووشى می خواند و با صداى بلند ندا می داد: «هر كه دارد هوس كرب و بلا بسماللَّه.» محمدانور امامىفر - يكى از همرزمان امامدوست - در اين باره نقل كرده است:
من و حسن در عملياتهاى والفجر مقدماتى و والفجر 1 به اتفاق شركت داشتيم و او پدرش را هم همراه آورده بود. خودش فرمانده گروهان و پدرش پرچمدار بود. اين خاطره را از ياد نمى برم كه وقتى به گروهان از جلو نظام می داد، پدرش هم خبردار مى ايستاد. به شوخى به او می گفتيم خجالت نمی کشى به پدرت از جلو نظام می دهى؟ و او می گفت: «من نوكر او هستم. خودش قبول نمی کند وگر نه ما همه از او اطاعت می کنيم.» پس از عمليات والفجر مقدماتى به دشت عباس - منطقه عملياتى والفجر 1 - اعزام شديم. گردان امامدوست در عمليات شركت نداشت، به همين دليل پيش من آمد و گفت: «كارى كن به گردان شما بيايم چون گردان شما خط شكن است و من دوست دارم در اين گردان باشم.» به اتفاق، نزد فرمانده گردان رفتيم و موافقت او را جلب كرديم. شب عمليات، ساعت 5/7 بعد از ظهر بود و هوا رو به تاريكى مىرفت كه دستور حركت به سوى خط مقدم صادر شد. چون زمين ناهموار و چشمان پدر حسن كمسو بود از او خواستيم برگردد ولى نپذيرفت. رفتيم تا به مقر توپخانه رسيديم. در اينجا امامدوست با اصرار از پدرش خواست كه شب را در آنجا بماند و صبح پيش ما بيايد. در زير آسمان پر ستاره در حركت بوديم تا آنكه در ساعت نُه به پشت ميدانهاى مين رسيديم. معبر، هنوز باز نشده بود و بايد مدتى درنگ می کرديم. در حالى كه همگى به دستور فرماندهى پشت ميادين مين دراز كشيده بوديم من و امامدوست يكديگر را پيدا كرديم. به آرامى گفتم خدا كند اگر شهيد شويم با هم شهيد شويم تا جنازه هاى ما را با هم به مازندران ببرند.
در حال گفتگو بوديم كه فرمان حمله صادر شد و ما زديم به خط دشمن و خط اول را شكستيم. در حال پاكسازى سنگرها بوديم كه از ناحيه پا مجروح شدم و ديگر توان پيشروى نداشتم. ناچار بايد تا روشن شدن هوا در همانجا مىماندم. هوا كه روشن شد، خود را به بيمارستان صحرايى پشت خط رساندم و از آنجا مرا به دزفول اعزام كردند. در بيمارستان دزفول، امامدوست را ديدم كه از ناحيه سر و گردن مجروح شده بود. با سر و كله باندپيچى شده كنار در بيمارستان ايستاده بود و گويا دنبال من می گشت. يكديگر را پيدا كرديم، ولى از پدرش خبرى نداشتيم. غروب همان روز ما را به مشهد بردند و چند روز بعد به گرگان انتقال دادند. پدرش نيز تقريباً هم زمان با ما از تهران به گرگان اعزام شده بود. در منزل، باب گفتگو باز شد. پدر حسن بسيار خوش صحبت بود. وقتى ماجراى مجروح شدنش را پرسيديم گفت: «پس از اينكه مرا در سنگر توپخانه گذاشتيد، دور و برم را نگاه كردم و ديدم كه جوانها پشت سر هم و در يك ستون پيش مىروند. دلم طاقت نياورد و با خود گفتم كه مگر تو از اين جوانها بهترى و يا خونت از خون آنها رنگينتر است. رفتم داخل ستون و پشت سر آنها به سوى خط مقدم به راه افتادم. از خط خودمان كه گذشتيم در نزديكى ميدانهاى مين، هوا روشن شد و وقت نماز صبح بود. با خودم گفتم نماز را می خوانم و بعد مىروم. از ستون جدا شدم و در چند قدمى به نماز ايستادم. در حال ركوع بودم كه گلولهاى در كنارم منفجر شد و من بيهوش شدم. وقتى به هوش آمدم خود را در بيمارستان ديدم و در اين حال نگران شما بودم.» امامدوست به سخنان پدرش گوش می داد و از اينكه او در راه خدا مجروح شده است، لذت مىبرد.
در فرازى از وصيتنامه حسن چنين آمده است:
... به نام خداى شهيدان از هابيل گرفته تا شهيدان كنونى ما كه در جبهه حق عليه باطل در راه اعتلاى كلمه حقّ و براى حكومت عدل اسلامى كه در تمام جهان برقرار گردد، مىجنگند و به خاك و خون مىغلتند. در اينجا خدا را با سپاس بيكران می خوانم كه در رحمت جهاد را بر من گشود و جرأتم داد تا از مرگ نهراسم و زنده و مرزوق بمانم... با نگاشتن چند كلامى به عنوان وصيتنامه آماده می گردم تا به معناى اتَّم كلام، سرباز خونين اسلام باشم. اما در چنين لحظهاى كه سرباز اسلام، همه چيز را از خاطر وجودش فراموش می کند و تنها يك جلوه و يك پيام، كه دربردارنده همه هستى است، به خوبى در خاطرش جان می گيرد و سخنى است فراى گفتن كه تويى؛ امروز اسلام و پيروزى آن احتياج به فداكارى و خون دارد و اين بدن را خداوند به ما عطا كرده چه بهتر كه آن را در راه او از دست بدهيم. چه زشت و ناپسند است در خانه و ميان لحاف مردن. هميشه از اينگونه مردن هراس داشتم زيرا كه دنيا محل گذر است و لحظات دنيايى زودگذر و اصولاً دنيا رو به فناست. پس چه بهتر كه فرزندان آخرت باشيم. همانطورى كه سرور آزادگان حسين(ع) مىفرمايد: «من مرگ در راه عقيدهام را جز رستگارى نمىبينم و همزيستى با ستمكاران براى من جز ذلت و خوارى نيست.» گاهى فكر می کنم كه اينجا كربلاست و حسين زمان، امام بتشكن و يارانش مشتاقانه مرگ را در آغوش می گيرند. براى فتواى امام اين راه را براى خود امرى واجب می دانم. جواب به خواست ايشان شايد جواب به درخواست "هل من ناصر ينصرنى" امام حسين باشد و هيچ هدف ديگرى نداشته و هيچ چيز را بالاتر از آن نمىبينم. دنيا بداند آگاهانه در راه آرمان خمينى قهرمان، پيراهن جنگ و سرانجام كفن شهادت پوشيدم كه در هر جايى حق يكى است و هر چيز جز آن، باطل. راه يكى است و هر راهى جز آن، بيراه. هر جا كربلا و هر روز عاشورا است. همانطور كه حضرت على(ع) مىفرمايد: «خود را در درياى مشكلات و حوادث فرو بريد، خودتان را كنار نكشيد كه ناظر جريانات و حوادث باشيد. دنيا درياى عميق و ژرفى است و مردم، شناوران در اين دريا هستند. اگر می خواهى كه غرق نشوى و با انسانيت خود بيگانه نشوى بايد تقواى الهى در اين مسير، كشتى تو باشد كه تنها اين كشتى است كه مىتواند از اين دريا به سلامتى بگذرد. غرض، آن زندگى باشد كه در آن جز تب و تاب جهاد پيشتازان شهادت از زلال چشمه ايمان نمىجوشد.» در پايان سخنم به شما وصيت می کنم مادرم و خواهرهاى گرامىام و برادران عزيزم! از فراق من ناراحت نباشيد. اگر خواستيد گريه كنيد براى امام حسين و علىاكبر و عباس و قاسم او گريه كنيد و خوشحال باشيد و از خداوند بخواهيد اين هديه را از شما قبول كند. زيرا امام حسين(ع) خانواده اش را براى حفظ اسلام و قرآن فدا كرد. سعى كنيد براى خدا، خود را خالص گردانيد و به فكر آخرت باشيد و بدانيد كه خدا در روز قيامت از اعمال ما سئوال خواهد كرد. در اينجا فشرده قلم را در دوات ريختم و با سياهى شب درهم آميختم و با تمام توانم بر برگه سفيد كاغذ دواندم و از فاصله ژرف كربلاى خوزستان به گرگان هديه كرده و می گويم: پدر و مادر و برادران و خواهران عزيزم را سلام مىرسانم. همانطورى كه حضرت على(ع) در آخرين لحظات زندگى خود به فرزندانش چنين وصيت می کند: «اى فرزندانم شما را به تقوا و ترس از خدا سفارش می کنم و اينكه دنياپرستى را نخواهيد و به دنيا دل نبنديد. هر چه به شما روآورد و هر چيزى كه از دنيا از شما گرفته شده باشد اندوهناك نشويد. راست و درست سخن گوييد و براى پاداش آخرت كار كنيد و دشمن ستمكاران و يار ستمديدگان باشيد.» سفارش من به شما اين است كه هميشه گوش به فرمان امام باشيد كه اطاعت از امام، اطاعت از خداست. نافرمانى از فرمان امام، نافرمانى از فرمان و دستورات خداست و تا آخرين قطره خون امام را تنها نگذاريد كه روز قيامت از گروه كوفيان محسوب خواهيد شد. عاشقان شهادت قبل از اينكه به سوى معشوق خويش بشتابند، وعده وصال به آنها الهام می شود. من بايد بروم و قدم در دنياى تازه بگذارم. دنيايى كه مرا سير كند. دنيايى كه همهاش عشق و اميد باشد. آرى چنين دنيايى ايدهآل است؛ نمی دانم به آن مىرسم يا نه. برادر عزيزم! اميدوارم مرا با همه نقايص و اذيتها ببخشيد و از بقيه برادران و آشنايان حلال بودى بطلبيد. اما تو همسرم، اى كه فاطمهوار با زندگى محقرمان ساختى و تمام همّ و غمّ تو در طول زندگى 27پربارمان در ساده زيستن بود. جاى خالى مرا براى فرزندمان پرنما و بكوش كه فرزندى براى اسلام به بار آورى كه مايه سرافرازى و افتخار باشد. و بدان هر لحظهاى كه براى بارور ساختن و پرورش نهال كوچكمان و ثمره زندگىمان می گذرانى عبادتى بزرگ انجام می دهى و خداوند بزرگ در ازاى لحظههاى آن نيز به تو پاداش و ثواب می دهد. اما همسر گرامىام! اگر چنانچه ثمره پنج سال زندگىمان پسر باشد اسمش را روحاللّه بگذاريد چون من عاشق روحاللّه هستم و اگر دختر باشد اسمش را زينب بگذاريد تا پيام خون مرا به جهانيان برساند. و اما تو كودكم! شعله عشق ديدار تو در دلم زبانه می کشد و خيلى دلم می خواست براى يك دفعه هم كه شده شما را ببينم. اما نازنينم چگونه مىتوانستم به سوى تو بازآيم در حالى كه دشمن هر روز ناجوانمردانه بر شهرها و روستاهاى ما مىتازد و صدها چون تو را كه همه براى من عزيز بودند در آغوش مادرانشان به خاك و خون می کشد. خدايا! به سوى تو دلهاى ما گشوده گشته و گردنهاى ما كشيده شده و چشمانمان بازمانده و پاهاى ما به راه افتاده و بدنهايمان نزار گرديده است. از غير تو چشم پوشيده و در اطاعت و بندگىات از همه چيز گذشتهايم. پس ما را يارى فرما تا رضاى خشنودى تو را به دست آوريم. خدايا، پروردگارا! بين ما و دشمنان ما به حق حكم فرما؛ حق و راستى را بين ما نمايان ساز تا آنان بفهمند كدام يك برحق مىباشيم. تو بهترين حكمكنندگان هستى كه حق را نمايان مىسازى همانطورى كه بين نوح و يارانش حق را نمايان ساختى.
اگر باشد قرار آخر بميرم، نمی خواهم كه در بستر بميرم
خداوندا نصيبم كن شهادت كه همچون اكبر و اصغر بميرم
حسن، جنگ و جبهه را در رأس همه امور زندگى خود قرار داده بود و اگر چند روزى در پشت جبهه در مرخصى به سر مىبرد دوستان و آشنايان را تشويق می کرد تا به جبهه بروند. جبهه و جنگ براى او آنچنان اهميتى داشت كه راضى نبود برادرش ابراهيم دوران سربازى را در پشت جبهه بگذراند. به همين جهت نزد فرمانده برادرش رفت و با اصرار از او خواست اجازه دهد برادرش به جبهه برود. حسن، در عملياتهاى والفجر 2 و 3 به عنوان فرمانده يكى از يگانها حضور داشت.
پس از عمليات والفجر 3، حسن به سمت جانشينى تيپ جنداللَّه از لشكر ثاراللَّه منصوب شد. در اين سمت، نهايت تلاش خود را در راه پيروزى به كار می گرفت. در مهرماه 1362 پس از گذشت پنج سال از ازدواج، صاحب دخترى شد كه بنا به توصيه پدر، نام او را زينب گذاردند. حسن كه چند سال چشم به راه فرزند بود به هنگام تولد زينب در جبهه حضور داشت. با آنكه مشتاق ديدار دختر بود و همرزمان اصرار داشتند به ديدار خانواده و فرزند برود اما جبهه را رها نكرد.
حسن امامدوست، سرانجام در 29 مهر 1362 در عمليات والفجر 4 در منطقه عملياتى مريوان در اثر انفجار گلوله توپ دشمن به شهادت رسيد. به اين ترتيب كه تركشى به پاى چپش خورد و تركش ديگرى قلب او را نشانه رفت و در حالى كه لاالهالااللَّه، محمد رسول اللَّه و على ولى اللَّه را بر زبان داشت، به شهادت رسيد.از شهيد حسن امامدوست دست نوشته هاى فراوان و مقالاتى درباره شهادت، فلسفه شهادت در مكتب اسلام، عبادت، روزه، خداشناسى، قرآن، تقواى ستيز و مقدس ترين آرمان، به يادگار مانده است.