فرمانده «تبلیغات جبهه و جنگ» و منبری پرشور
سلاح
بعد از انقلاب حوادث گوناگونی برایش اتفاق افتاد. یک بار پیش از خطبه های نماز جمعه ی تهران سخنرانی داشت که طی آن از انقلاب و دستاوردهای ارزشمند آن صحبت می کرد. بعد از سخنرانی، یک نامه به خانه ی ما رسید. در نامه به صحبت ها و حمایت ایشان از انقلاب اشاره شده بود و تهدید کرده بودند که اگر جرأت داری، فردا از خانه بیرون بیا، ما تو را ترور خواهیم کرد.
شکل و شمایل نامه هم عجیب بود. به نظر می رسید که از تهران فرستاده نشده است ضمناً اطراف آن، شکل اسلحه و گلوله کشیده بودند.
با دیدن نامه روحیه و حالات چهره اش کوچک ترین تغییری نکرد. با این که آن روزها منافقین خیلی فعالیت می کردند و ترورهای بسیاری انجام می دادند و هر تهدید باید جدی گرفته می شد، اما عین خیالش نبود. حتی حاضر نشد تلفن کند تا پاسدار یا مخافظی بیاید و اورا هم راهی کند.
روز بعد با خیال راحت و بدون این که تغییری در برنامه هایش بدهد، طبق معمول همیشه ازخانه خارج شد و با ماشین پیکان خود سرکارش رفت.
مسئولین خیلی اصرار می کردند که راننده و محافظی داشته باشد؛ اما قبول نمی کرد. آخر سر پیشنهاد شد که لااقل خودش یک سلاح همراه داشته باشد تا در موقع خطر بتواند از خود محافظت کند.
او بالاخره پذیرفت و یک سلاح تحویل گرفت. به نقل از حجت الاسلام والمسلمین امیرحسین شیرازی، فرزند شهید
شاگرد حضرت امام (ره)
امام خمینی (ره) در سالهای اولیه بعد از پیروزی انقلاب بحث پربرکتی را در زمینه تفسیر سوره حمد آغاز نمود که بنده و برخی دیگر از دوستان از جمله شیخ عباس شیرازی افتخار حضور در این درس را پیدا کردیم.
حضرت امام (ره) این تفسیر را با دیدگاه فلسفی و عرفانی بالایی، مطرح می کرد، که چون در آن هنگام کشش این نوع بحث ها در بین طلبه ها و جو عمومی حوزه وجود نداشت اشکلات و اعتراضات زیادی را به دنیا خود آورد.
نمونه ای ازاین ایراد و اشکال ها به سر درس هم کشیده شد و یک روز آقای شیرازی بخشی از آن را مطرح کرد که حضرت امام جواب لازم را فرمودند. به نقل از حجت الاسلام و المسلمین محمدجواد کشمیری
نگران بیت المال
چند وقت بود من تهران بودم و به عنوان راننده برای ایشان کار می کردم. یک بنز آخرین مدل هم به او داده بودند، اما سوار نمی شد. یک پیکان مدل 60 داشت که با آن این طرف و آن طرف می رفتیمو حتی قم هم با پیکان می رفتیم . فقط یک بار سوار بنز شدیم و رفتیم یکی از شهرهای شمال برای سخنرانی.
یک لندکروز پساه جلو ما بود و پشت سرش حرکت می کردیم. یک دفعه لندکروز ترمز شدیدی کرد و من هم پشت سرش ترمز کردم. ماشین بنز ما از پشت خورد به لندکروز. وقتی پیاده شدیم ترسیده بودم. خداخدا می کردم داداش دعوایم نکند. خدا راشکر ماشین سالم بود. ولی هیچ وقت دیگر سوار بنز نشد. می گفت اموال بیت المال است. مهدی شیرازی، برادر شهید
دلسوز زندانیان
سال 62 بود که برای بازرسی می رفتیم زندان اوین. امام تأکید کرده بودند که به وضعیت زندانیان و پرونده هایشان رسیدگی شود. با آقای مروی و شیخ عباس دایم سر می زدیم به زندان.
شیخ عباس می رفت تی سلول ها و می نشست پای درد دل زندانیان. بعد بع من تأکید می کرد اسامی آن ها را بنویسم. یک دفتری درست کرده بودم پر از اسم و مشخصات. شیخ عباس می گفت باید خانواده هایشان را مطلع کنیم. بعد می رفتیم و تا دیروقت به خانواده ها زنگ می زدیم و می گفتیم که فرزندشان کجاست و ناراحت نباشند تا تکلیف فرزندشان مشخص شود. می گفت همین که والدین از وضعیت بچه ها مطلع شوند و از نگرانی در بیایند، ثواب دارد. به نقل از مهدی دیانتی، پسرخاله شهید هم کار در سازمان تبلیغات.
منبری پرشور
او سخنران بسیار خوبی بود.
جناب حجت الاسلام و المسلمین فلسفی دل به ایشان بسته بود و امید داشت که در آینده بتواند جای او را پر کند.
خیلی متین و ادیبانه سخن می گفت. منبرش همیشه فوق العاده پرشور بود و بین همه ی روحانیون معروف می نمود.
در سال های قبل از انقلاب، «موسسه ی در راه حق» جزوه هایی منتشر می کرد که به صورت گسترده پخش می شد. موضوعات جزوه ها، اصول دین، مسائل اجتماعی، مسیحیت و... بود.
شیخ عباس هم بیانش خوب بود و هم نوشتنش. موضوعاتی را در جلسه ی شورای نویسندگان تصویب می کردیم و ایشان خیلی علاقه مندانه، موضوعات اجتماعی و اخلاقی را انتخاب می کرد و می نوشت. آیت الله سید محسن خرازی، مدرس حوزه ی علمیه قم و عضو مجلس خبرگان.
نقطه عطف
قبل از مسئولیت جبهه و جنگ هم می آمد جبهه و سخنرانی می کرد. زیاد در جبهه می دیدمش. وقتی که مسئول تبلیغات جبهه شد کارهای بزرگی انجام داد.
درایت و قاطعیت و حسن خلقش مجموعه ی تبلیغات جبهه ها را متمرکز کردو قبل از شیخ عباس، هر ارگانی خودش تبلیغات می کرد. او خیلی زود تفرق موجود را از بین برد و همه را با هم هماهنگ نمود. به نقل از حجت الاسلام و المسلمین مجتبی ذوالنوری، جانشین نماینده ولی فقیه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
عباس شیرازی
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، شیخ عباس هم چنان به فعالیت های خودش ادامه می داد. مسئولیت های زیادی گرفت و در نهادهای مختلفی خدمت کرد اما هرگز تواضعش را از دست نداد. همیشه می گفت:
- به من نگویید حجت الاسلام والمسلمین . من عباس شیرازی هستم! به نقل از مهدی دیانتی، پسرخاله شهید و همکار در سازمان تبلیقات
همراه مردم
خصوصیت دیگر آقا شیخ عباس، مردمی بودن ایشان بود. به عنوان مثال، وقتی در نماز جمعه شرکت می کردند، حتی ترجیح می دادند میان مردم بنشینند تا در قسمت جلو جایگاه. ضمناً هر جمعه که مقام معظم رهبری خطبه می خواندند مقید بودند که شرکت کنند.
یک روز پدر در تهران بود. من هم از قم آمده بودم. همگی به اتفاق آقا شیخ عباس رفتیم نماز جمعه. روزی بود که منافقین بمب گذاشته بودند و عده ای از نمازگزاران شهید شدند.
وقتی وارد دانشگاه تهران شدیم، رفتیم داخل چمن و درست همان جایی نشستیم که بعدا بمب منفجر شد . نمی دانم چه پیش آمد که بلند شد رفت عقب. ما هم بلند شدیم و حدود چند متری از آن محل فاصله گرفتیم. بمب درست نزدیک ما منفجر شد. واقعاً کار خدا بود؛ چون ما همین طوری بی هدف گوشه ای نشستیم. اما اخوی آن روز خیلی ناراحت بود؛ هم به خاطر شهدا و حادثه ای که اتفاق افتاد و هم به خاطر این که احساس می کرد دستی او را از آن محل و از شهادت دور کرده بود.
می گفت: مثل این که ما لیاقت شهادت و همراهی این جمع را نداشتیم. به نقل از محمدحسین شیرازی برادر شهید
فقط نماز
حجت الاسلام و والمسلمین آقای فاکر نقل می کرد یک شب در عالم رؤیا شیخ عباس شیرازی را دیدم و با علم به این که شهید شده است، گفتم شیخ عباس بگو در عالم برزخ چه خبر؟
او حرفی نزد.
من چندبار سؤالم را تکرار کردم، اما او هم چنان سکوت کرده بود. در آخر یکی از انگشتان دستش را محکم گرفتم و گفتم تا جواب ندهی، نمی گذاری بروی!
به حرف درآمد و گفت: آقای فاکر، اگر می دانستم خواندن نماز این قدر مهم است، در دنیا به جای خوردن و آشامیدن، فقط نماز می خواندم. اسدالله شیرازی، پدر شهید
به سوی بهشت
داداش عباس آن قدر مهربان بود که بعد از رفتنش، مدت ها در رؤیاهایمان به ما سر می زد و نمی گذاشت از دلتنگی دق کنیم.
یک شب دیدم عباس با شهید بهشتی و شهید رجایی دورمیزی نشسته بودند و داشتند کار می کردند. گفتم: داداش این جا چه می کنید؟ دارید به سوی بهشت می روید؟
سرش را بلند کرد و فقط یک کلمه گفت: بله
من و مادرم پشت سر آن سه شهید بودیم. به مادر گفتم: بی بی بیا ما هم پشت سرشان برویم تا راه بهشت را یاد بگیریم. طیبه حائری، همسر شهید