مروری بر زندگی شهید بهنام (سعید) کریمی
نوید شاهد: در لابه لای گلبرگ های بی آلایش صحیفه قرآن، در متن وزش نسیم دل انگیز دعاهای سحرگاهان، در مشرب پاک و مقدس خانه ایمان، در صافی و صداقت، در نماز و روزه و حج و اخلاص، در زمزمه زینب گونه مادری امین و در یک کلام در متن ایمان، آن گاه که ابراهیم بت شکن زمان، یکه و تنها، بی یار و یاور، نیروی ایمان در دل و سلاح تقوا بر کف، به پشتوانه یارانی که آن گاه در گاهواره بودند و شیر از شیره جان پیروان زینب (سلام الله علیها) و رهروان فاطمه (سلام الله علیها) می نوشیدند بر سر شداد زمان فریاد می کشید، آن وقت که فرعون عصر ما با تمامی جنود شیطانی خود به مقابله با اسلام برخاسته بود و امام تنهای تنها حسین وار می غرید، آن وقت که امین وحی نوید تولد نوزاد انقلاب را می داد و امام، موسی صفت برای در هم شکستن اهرام فراعنه به انتظار تولد اسباط بود، آن روز که امیدها به یاس، روشنائی ها به ظلمت، فضیلت ها به رذیلت، ایمان ها به کفر و شجاعت ها به ترس تبدیل گشته بود، هنگامی كه چنگال دژخیم گلوی اسلام را می فشرد.
سال های سرنوشت، سال حمله رژیم به تمامیت ایمان، سال 1340، بهنام (سعید) متولد شد، با گوش جان قرآن را شنید و دعا را، و زمزمه مادر را که در سوگ یاران مظلوم حسین (علیه السلام) اشک می ریخت، چشم كه باز كرد نماز را دید و مسجد و محراب را، مجلس وعظ را، و کلام روح بخش خدا را، سعید در متن قرآن و نیایش و زاری تمامی اهل خانواده برای سالار شهیدان، در ایمان و اخلاص همراه با شکفتن گلبرگ های صداقت و پاکی پرورش یافت. پدرش که اهل مسجد و محراب بود و مادرش که انیس نیایش و قرآن بود و برادرانش که عاشق ایمان و اسلام بودند، چیزی جز پاکی و صداقت به او نیاموختند.
سعید از دانشگاه منزل و مسجد، قدم به کلاس درس گذارد، دوران آخر تحصیل سعید با انقلاب عظیم اسلامی مواجه بود و همان سان که پرچمدار خمین وعده فرموده بود سعید عزیز ما به عنوان یکی از بازوان تنومند انقلاب در تمامی معرکه های خطر آفرین، در تمامی مجالس و مراسم ها، در همه صحنه های انقلاب، در انجمن اسلامی مدرسه حضور فعال داشت، سعید به همراه دیگر یاران، نه تنها در زادگاه خویش بلکه آن گاه که ضرورت می یافت همراه با روحانیون فداکار، جهت ترویج انقلاب به نقاط دور دست و روستاهای اطراف می شتافت و در این راه، صدها بار خود را به کام خطر فرو برده، شاداب تر از پیش به انجام رسالت الهی خویش همت می گماشت.
انقلاب با ایثارگری های امت قهرمان و پرچمدار پیر جماران، به بار نشست و بار مسئولیت یاران امام سنگین تر شد. سعید، در اولین روزهای تشکیل کمیته انقلاب اسلامی و نیز سپاه، با سن کم اما شجاعت افزون به پاسداری و نگهبانی از دستاوردهای انقلاب شتافت.
او گاه گاهی که فرصت می یافت برای تجدید قوا به دیدار بزرگانی چون شهید محراب آیت الله دستغیب و مرحوم آیت الله ربانی شیرازی و برخی از ائمه محترم جمعه استان می شتافت و هر کجا و هر زمان لازم بود برای یاری انقلاب به پا می خاست.
پس از آن به سربازی رفت و مدت زیادی از خدمت خود را در صحنه پیکار خونین کردستان گذراند، گاهی نیز از جبهه، مجروح باز می گشت ولی عافیت طلبانه به گوشه ای نمی خزید. در عملیات غرور آفرین خیبر نیز به عنوان یک بسیجی جان بر کف شرکت نمود و مجروح به خانه باز آمد، در پشت جبهه نیز خدماتی در مسجد و حسینیه و همچنین در برگزاری مراسم مختلف مذهبی داشت.
این بار سعید به عنوان یک افسر فداکار، به خدمت تیپ همیشه پیروز 55 هوابرد در آمد و به منطقه نبرد عزیمت نمود. در جبهه نیز به گفته دوستان همرزمش داوطلبانه و نیز به خاطر شایستگی که از خود بروز داد مسئولیت های خطیری به عهده گرفت. گاهی به عنوان فرمانده شناسایی، زمانی به عنوان رئیس رکن دوم گردان، و مدتی به عنوان معاون گروهان تکاور پیاده به فداکاری پرداخت.
او به خاطر مسئولیت خطیری که در جبهه داشت در مدت دو سال خدمت در جبهه اسلام، فقط سه بار به مرخصی آمد آن هم به عشق امام حسین (علیه السلام) جهت برگزاری مراسم عزاداری در ماه های محرم و رمضان، او با همه شجاعت و قاطعیت، در مقابل سربازان و زیردستان عاطفه ای شدیدی داشت، گاهی هم که به مرخصی می آمد به فکر یاران و سربازان خود بود. می گفت: ای کاش می توانستم مایحتاج دوستانم را تهیه، و به آنها برسانم.
این بار خانواده متدین و فداکار سعید منتظر بودند تا فرزند دلبندشان برای سال نو به مرخصی بیاید، برادرش در حال تهیه شیرینی و آماده شدن جهت پذیرایی بود که دست جنایتکار دشمنان خدا از آستین صدامیان به در آمد و لاله خونین پیکر ما را، با کربلاییان همراه کرد.
به گفته همرزمان داغدار
شهید، هنگامی که سه نفر از سربازان فداکار و سعید در حال کندن سنگر دیده بانی،
مجروح می شوند سعید قهرمان و غیرتمند با این که می توانست، اختیار هم داشت که
سربازان دیگری را جهت نجات برادران همرزمش گسیل دارد همت مردانه اش اجازه ماندن
نداد و خود به همراه دو یارش جهت نجات سربازان وفادارش به پیش تاخت و در تاریخ
1366/12/23 در خط مقدم منطقه عملیاتی سومار با گلوله دژخیم در خون خود غلطید و روح
بزرگ و آرام ناپذیرش به ارواح مطهر شهدای کربلا پیوست.
اینک جبهه های جنوب و غرب از مجنون گرفته تا میمک و سومار و جای جای منطقه کردستان، در سوگ این افسر رشید اسلام داغدار است اینک مسجد و محراب، حسینیه و جمع دوستان مذهبی، در غم هجران آن یاور امام اشک ریز و متأثرند.
راه سعید و راه همه شهیدان، راه عزت است و همراهی می طلبد. سعید را که کام پاکش با عشق حسین، با عشق حسن مشروب می گشت، سعید را که گوش جانش زمزمه قرآن نوازش می داد، سعید را که بنا به گفته مادر دغدارش درد مجروحیت پایش را گرفتن روزه، تسکین می بخشید، سعید را که مادرش می گفت: خواب دیده که زینب شده ام چیزی جز شهادت سیراب نمی کرد.
سعیدجان، پر پر شدنت، ای گل نوشکفته مادر زود بود، سرو قامتت را ای راست قامت جاودانه تاریخ دریغ بود که هدف خزان گردد، گل رویت ای لاله روی خونین پیکر، حیف بود که افسرده از تیغ کین دشمنان زیبایی شود، لیکن پرورش یافته مکتب حسین (علیه السلام) بودی و خط سرخ شهادت را انتخاب نمودی و سرود روح بخش یاران پاکباز حسین را ترنم کردی که:
من هماندم که وضو ساختم از چشمه فیـض
چار تکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ
* خاطره اول (از زبان مادر شهید):
پسرم بهنام بسیار به نماز و روزه اهمیت می داد و از زمانی که به سن تکلیف رسید تا زمان شهادتش یک بار من ندیدم که نمازش را نخواند و روزه اش را بی علت بخورد. او همیشه در طول مدت طولانی که در جبهه بود ماه رمضان به خانه می آمد تا روزه اش را کنار خانواده بگیرد.
آن سال مدتی بود که به خانه نیامده بود و فقط برایمان نامه می فرستاد، در آخرین نامه اش نوشت که اول ماه رمضان به خانه می آیم، اما از قضا یکی دو روز قبل از شروع ماه مبارک، زمانی که بهنام مشغول گشت شناسایی شبانه بوده است، در چاله ای می افتد و زانویش می شکند، هر چه اصرار می کنند که او را به بیمارستان اهواز ببرند موافقت نمی کند و می گوید: در روستایمان شکسته بندی است که دوست دارم برای شکستگی زانویم نزد او بروم.
بهنام روز اول ماه رمضان به خانه آمد اما شکسته بند روستایمان که از درمان پای پسرم عاجز بود پیشنهاد کرد که او را به شیراز ببریم و ما علی رغم خواست بهنام که دوست نداشت روزه اش را بخورد او را به شیراز بردیم و پایش را گچ گرفتیم.
در طول ماه رمضان با
وجودی که دکتر توصیه استراحت به او کرده بود اما با دهان روزه به همه اقوام و
دوستان سر زد و من هر چه اصرار می کردم که روزه نگیر تا بتوانم به تو دارو بدهم،
می گفت: مادرجان، من برای این که بتوانم روزه بگیرم در خانه هستم وگرنه که به جبهه
باز می گشتم. بعد از عید فطر با این که دکتر هنوز اجازه باز کردن گچ پایش را نداده
بود اما بهنام با چاقو، گچ پای خود را باز کرد و دوباره عازم جبهه شد.
* خاطره دوم (از زبان برادر شهید):
بهنام، از همان زمان انقلاب فرد بسیار فعالی در تظاهرات و راهپیمائی های ضد رژیم شاه بود، در روزهای 20 و 21 بهمن 1357 به همراه تعدادی از دوستانش راهی روستای زاهد شهر شدند تا در آنجا به فعالیت های ضد رژیم بپردازند. در یکی از تظاهرات خیابانی مچ پای بهنام تیر می خورد و او را مجروح به خانه آوردند و با وجود این که بسیار دوست داشت در روز 22 بهمن به تهران برود و از نزدیک شاهد براندازی حکومت شاه باشد اما به علت مجروحیت نتوانست به تهران مسافرت کند و در خانه لحظه به لحظه از جریانات این انقلاب بزرگ توسط دوستانش با خبر می شد.
برادرم بسیار به دیدار علماء می رفت زمانی که از جبهه به خانه می آمد پس از چند روز به همراه دوستانش به شیراز و نزد شهید دستغیب می رفتند و همواره ارادت خاصی نسبت به ایشان داشتند. همچنین همیشه آماده کمک به دیگران بود او در سال 1365 که سیل خانه های بسیاری از مردم را ویران کرد، با این که در جبهه بود و مسئولیت های سنگینی در آنجا داشت ولی به فسا بازگشت و به کمک سیل زدگان شتافت، ایشان به کمک بسیج مردمی برای آنها خوراک و پوشاک جمع آوری می کرد و به دست مردم سیل زده در سطح شهر و روستاهای اطراف می رساند.