بارها مجروح شد اما خانواده خبردار نشدند
سهشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۱۰:۵۴
شهيد مدافع حرم مرتضي حسينپور شلماني اهل مازندران همان مسيري را طي كرد كه شهيد مرتضي حسينپور30 سال پيش در آن قدم نهاد و آسماني شد.
به گزارش نوید شاهد، وقتي ميخواستم از شهيد مدافع حرم مرتضي حسينپور(حسين قمي) فرمانده لشكر
حيدريون مطلبي تهيه كنم متوجه همنامي اين شهيد با سردار شهيد مرتضي
حسينپور از شهداي شاخص عشاير كشور شدم. تحقيق و مطالعه در باره اين شهيد
من را مشتاق كرد از اين دلاور خطه خوزستان بيشتر بدانم. شايد ميان شهيد
مدافع حرم مرتضي حسينپور با شهيد دوران دفاعمقدس مرتضي حسينپور بتوان
فاصله جغرافيايي قائل شد، اما نميتوان اين دوري مسافت را به دوري اعتقادي و
ايمانيشان ربط داد. شهيد مدافع حرم مرتضي حسينپور شلماني اهل مازندران
همان مسيري را طي كرد كه شهيد مرتضي حسينپور30 سال پيش در آن قدم نهاد و
آسماني شد. در حالي كه به تازگي شاهد برگزاري يادواره شهيد شاخص بسيج
عشايري كشور، مرتضي حسينپور و 211شهيد استان خوزستان و 10هزار شهيد
گلگونكفن عشاير بوديم به گفتوگو با خانواده شهيد حسينپور پرداختيم كه از
نظرتان ميگذرد.
فاطمه حسينپور همسر شهيد
عاشقش بودم
من و مرتضي دختر عمو پسرعمو بوديم. از همان دوران كودكي مرتضي را دوست داشتم. خوب به خاطر دارم كلاس دوم دبستان بودم و مرتضي كلاس پنجم. وقتي او را مشغول بازي ديدم در دلم ميگذشت كه بزرگ شدم با مرتضي ازدواج ميكنم. كمي كه بزرگتر شدم متوجه شدم مرتضي هم همين تصميم را گرفته است. كلاس دوم دبيرستان بود كه به خواستگاريام آمد. سال 1357 نامزد كرديم و مهر يا آبان ماه 1358 زير يك سقف رفتيم. همسرم آن زمان در ژاندارمري مشغول كار بود. هر روز كه از زندگيمان ميگذشت بيشترعاشقش ميشدم.
مارش عمليات
سالهاي جبهه و جهاد، نبودنهاي مردي كه عاشقش بودم برايم سخت ميگذشت. دوران نامزديمان مرتضي بيشتردر كردستان بود. اگر هم به مرخصي ميآمد شايد سهم من و خانواده از ديدار با ايشان تنها به چند ساعت محدود ميشد. سال 1360 وارد سپاه پاسداران شد. ميدانستم دوري از من و بچهها برايش سخت است. عاشق هم بوديم. همين عشق بود كه اجازه نداد حتي براي يك بار هم كه شده جلوي جبهه رفتنش را بگيرم. من و مرتضي شش سال دركنار هم زندگي كرديم. ماحصل اين زندگي عاشقانه تولد دو دختر و دو پسر بود. قبل از شهادت از ايشان خواسته شده بود مسئوليت سپاه بخش لالي را بپذيرد. شايد به چند روز هم نكشيد وقتي مارش عمليات را شنيد، از رفتن و رزم دوباره گفت. اعتقاد داشت جايش پشت جبهه نيست و دوباره راهي شد.
شادي دل امام
27اسفندماه سال 1366بود. آن زمان برادر بزرگم علي و پسر خالهام شهيد شده بودند. به مرتضي گفتم مرتضي جان بعد از تو، من ميمانم و اين بچهها. فاصله سني بچهها هم خيلي كم بود. دختر بزرگم پنج سال، پسر دومم سه سال، پسر سومم دوسال و دخترديگرم 40 روزه بود.
همانطور كه با هم حرف ميزديم گفت امروز دل امام خميني شاد است، بچهها درعمليات پيروز شدهاند. بعد رو به من كرد و گفت فردا راهي ميشوم. گفتم تو اينجا مسئوليت داري نبايد بروي. گفت بايد بروم. تو از بچهها خوب مراقبت كن. وقتي اين صحبتها را ميشنيدم به خود نهيب زدم، اين رفتن بازگشتي ندارد. بعد همسرم حرفهاي عجيبي زد. گفت شش سال با هم زندگي كرديم و انگار شش دقيقه بيشتر با هم نبوديم. من ميروم و ديگر برنميگردم. اين حرفها را كه شنيدم گريه كردم. گفت خانم تو بايد مقاوم باشي. بايد صبور باشي. بايد شجاع باشي و بعد از خوابي كه ديده بود برايم تعريف كرد.
وعده شهادت
مرتضي رؤيايي ديده بود كه برايم اينطور تعريف كرد: يك روز در روستا زير درختي دراز كشيدم كه كمي استراحت كنم. خوابم برد و در خواب ديدم فرشتهاي آمد و گفت چرا اينجا نشستهاي؟جاي شما اينجا نيست. حتي زمان شهادت و نحوه شهادتم را برايم روايت كرد. نميدانستم چه بايد بگويم؟! وعده شهادتش را گرفته بود. گفتم به خاطر خدا صبر ميكنم. آخرهاي شب قبل از اعزامش وقتي خوابيد رفتم بالاي سرش و به چهرهاش خيره شدم. تا صبح نگاهش ميكردم.
سجاد حسينپور، فرزند شهيد
ريشن عراق
من فرزند دوم خانواده هستم و زمان شهادت پدر چهار سال داشتم. اندك خاطراتي را از زبان دوستان ، اطرافيان و همرزمان پدرم شنيدهام. پدرم متولد روستاي قاسمآباد انديكاي خوزستان است. پدرم دوران دبستان را در مسجد سليمان و مقطع راهنمايي را در مدرسه راهنمايي ابوريحان بيروني به پايان رساند. پدر براي گذران زندگي خانواده هم درس ميخواند هم كار ميكرد. كمي بعد وارد دبيرستان شد و بعد هم ازدواج كرد. سال 1357 وارد ژاندارمري شد و بعد از پيروزي انقلاب و آغاز غائله كردستان راهي غرب كشور شد. اوايل سال 1360بود كه لباس مقدس پاسداري را به تن كرد. پدر در عملياتهاي بدر، والفجر 8، الي بيتالمقدس، كربلاي 4، كربلاي 5، نصر 4 و نصر 7 شركت داشت و وعده شهادتش در سوم فروردين سال 1367 در روند اجراي عمليات والفجر 10 در تپههاي ريشن عراق محقق شد.
70ماه جبهه
به نظر من پدرم از همه لحاظ خودش را وقف اسلام كرده بود. اين غلو نيست، واقعيتي است كه من در همان دوران كودكي و بعدها بعد از شهادت پدر به آن رسيدم. از آغاز درگيري ضد انقلاب در غرب كشور تا زمان شهادت، 70ماه در جبهه بود. بارها و بارها مجروح شد و حتي اجازه نداد تا خانواده از مجروحيتهايش مطلع شود. در عمليات كربلاي 5 به شدت آسيب ديد و سه ماه تمام خانواده از ايشان بيخبر بود. پدر تا آخرين لحظه مجاهدت كرد. لحظهاي آرام و قرار نداشت. به عبارتي همه زندگياش را فداي نظام و اسلام كرد. بعد از ازدواج هم هر چند وقت يك بار به خانه ميآمد. هر بار هم كه ميآمد به همه اقوام سر ميزد. به ديدار خانواده شهدا و دوستان همرزمش ميرفت.
شيشه مربا
يكي از بهترين خاطرات من از پدر مربوط به حفظ بيتالمال است. به ياد دارم در روزهاي آخر قبل از شهادت وقتي در پشت جبهه بود اقدام به جمع آوري كمكهاي مردمي و ارسال آنها به خطوط مقدم جبهه ميكرد. يك شب كمكهاي مردمي كه داخل خودروي سپاه بود را به خانه آورد تا صبح فردا به جبهه ارسال كند. صبح زود وقتي از خواب بيدار شدم به حياط رفتم و داخل ماشين را نگاه كردم. توجهام به شيشههاي مربا جلب شد. رفتم و يكي ازشيشهها را برداشتم. همين كه خواستم درش را باز كنم پدر از راه رسيد و شيشه را از من گرفت. اجازه نداد در شيشه را باز كنم. دوستش كه همراه ايشان بود گفت اجازه بده تا بچه از مربا بخورد من ميروم و يك شيشه مرباي ديگر از مغازه ميخرم و جاي آن ميگذارم، اما پدرم قبول نكرد. حفظ بيتالمال و امانت مردم بيش از خواستههاي دنيايي برايش ارزش داشت. هر بار كه اين خاطره را مرور ميكنم، به خود ميبالم كه چنين پدري داشتم. از ديگر شاخصههاي اعتقادي پدرم ميتوانم به ولايتپذيري ايشان اشاره كنم كه اصل حضور و مجاهدتش به امر ولايت بود. پدر نمونه يك انسان كامل و الگوي شايسته براي من و بستگان بود.
2 شهيد با يك نام
برگزاري يادواره شهدا بر نسل جوان امروز تأثير دارد. اگر تأثير نداشت كه اين روزها شاهد حماسهآفريني مدافعان حرم در جبهه مقاومت اسلامي نبوديم. شما نگاه كنيد امثال موسويها، حسونيزادهها و تقويها رفتند تا پرچم شهداي دفاع مقدس زمين نماند. امثال شهيد محسن حججيها كه نسل سومي بودند رفتند تا ادامهدهنده راه شهيدان باشند. احتمالاً شما نام شهيد مدافع حرم مرتضي حسينپور كه همنام پدر بودهاند را شنيدهايد فرمانده دلاور حيدريون كه با نام جهادي حسين قمي شناخته ميشد. اين شهيد و شهداي مدافع حرم نمونه عملي و عيني بيداري نهضت عاشورا هستندكه با وجود زن و بچه و تعلقات دنيايي راهي جبهه ميشوند. برگزاري يادواره و همايشها راه و رسم شهدا را به نسل جوان نشان ميدهد تا با شناخت شهدا و مرور وصيتنامههايشان كه بسيار پندآموز و تأثيرگذار است صراط منيري را انتخاب كنند كه در اعتلاي آيندهشان و كشور تأثير دارد.
منبع: روزنامه جوان
فاطمه حسينپور همسر شهيد
عاشقش بودم
من و مرتضي دختر عمو پسرعمو بوديم. از همان دوران كودكي مرتضي را دوست داشتم. خوب به خاطر دارم كلاس دوم دبستان بودم و مرتضي كلاس پنجم. وقتي او را مشغول بازي ديدم در دلم ميگذشت كه بزرگ شدم با مرتضي ازدواج ميكنم. كمي كه بزرگتر شدم متوجه شدم مرتضي هم همين تصميم را گرفته است. كلاس دوم دبيرستان بود كه به خواستگاريام آمد. سال 1357 نامزد كرديم و مهر يا آبان ماه 1358 زير يك سقف رفتيم. همسرم آن زمان در ژاندارمري مشغول كار بود. هر روز كه از زندگيمان ميگذشت بيشترعاشقش ميشدم.
مارش عمليات
سالهاي جبهه و جهاد، نبودنهاي مردي كه عاشقش بودم برايم سخت ميگذشت. دوران نامزديمان مرتضي بيشتردر كردستان بود. اگر هم به مرخصي ميآمد شايد سهم من و خانواده از ديدار با ايشان تنها به چند ساعت محدود ميشد. سال 1360 وارد سپاه پاسداران شد. ميدانستم دوري از من و بچهها برايش سخت است. عاشق هم بوديم. همين عشق بود كه اجازه نداد حتي براي يك بار هم كه شده جلوي جبهه رفتنش را بگيرم. من و مرتضي شش سال دركنار هم زندگي كرديم. ماحصل اين زندگي عاشقانه تولد دو دختر و دو پسر بود. قبل از شهادت از ايشان خواسته شده بود مسئوليت سپاه بخش لالي را بپذيرد. شايد به چند روز هم نكشيد وقتي مارش عمليات را شنيد، از رفتن و رزم دوباره گفت. اعتقاد داشت جايش پشت جبهه نيست و دوباره راهي شد.
شادي دل امام
27اسفندماه سال 1366بود. آن زمان برادر بزرگم علي و پسر خالهام شهيد شده بودند. به مرتضي گفتم مرتضي جان بعد از تو، من ميمانم و اين بچهها. فاصله سني بچهها هم خيلي كم بود. دختر بزرگم پنج سال، پسر دومم سه سال، پسر سومم دوسال و دخترديگرم 40 روزه بود.
همانطور كه با هم حرف ميزديم گفت امروز دل امام خميني شاد است، بچهها درعمليات پيروز شدهاند. بعد رو به من كرد و گفت فردا راهي ميشوم. گفتم تو اينجا مسئوليت داري نبايد بروي. گفت بايد بروم. تو از بچهها خوب مراقبت كن. وقتي اين صحبتها را ميشنيدم به خود نهيب زدم، اين رفتن بازگشتي ندارد. بعد همسرم حرفهاي عجيبي زد. گفت شش سال با هم زندگي كرديم و انگار شش دقيقه بيشتر با هم نبوديم. من ميروم و ديگر برنميگردم. اين حرفها را كه شنيدم گريه كردم. گفت خانم تو بايد مقاوم باشي. بايد صبور باشي. بايد شجاع باشي و بعد از خوابي كه ديده بود برايم تعريف كرد.
وعده شهادت
مرتضي رؤيايي ديده بود كه برايم اينطور تعريف كرد: يك روز در روستا زير درختي دراز كشيدم كه كمي استراحت كنم. خوابم برد و در خواب ديدم فرشتهاي آمد و گفت چرا اينجا نشستهاي؟جاي شما اينجا نيست. حتي زمان شهادت و نحوه شهادتم را برايم روايت كرد. نميدانستم چه بايد بگويم؟! وعده شهادتش را گرفته بود. گفتم به خاطر خدا صبر ميكنم. آخرهاي شب قبل از اعزامش وقتي خوابيد رفتم بالاي سرش و به چهرهاش خيره شدم. تا صبح نگاهش ميكردم.
سجاد حسينپور، فرزند شهيد
ريشن عراق
من فرزند دوم خانواده هستم و زمان شهادت پدر چهار سال داشتم. اندك خاطراتي را از زبان دوستان ، اطرافيان و همرزمان پدرم شنيدهام. پدرم متولد روستاي قاسمآباد انديكاي خوزستان است. پدرم دوران دبستان را در مسجد سليمان و مقطع راهنمايي را در مدرسه راهنمايي ابوريحان بيروني به پايان رساند. پدر براي گذران زندگي خانواده هم درس ميخواند هم كار ميكرد. كمي بعد وارد دبيرستان شد و بعد هم ازدواج كرد. سال 1357 وارد ژاندارمري شد و بعد از پيروزي انقلاب و آغاز غائله كردستان راهي غرب كشور شد. اوايل سال 1360بود كه لباس مقدس پاسداري را به تن كرد. پدر در عملياتهاي بدر، والفجر 8، الي بيتالمقدس، كربلاي 4، كربلاي 5، نصر 4 و نصر 7 شركت داشت و وعده شهادتش در سوم فروردين سال 1367 در روند اجراي عمليات والفجر 10 در تپههاي ريشن عراق محقق شد.
70ماه جبهه
به نظر من پدرم از همه لحاظ خودش را وقف اسلام كرده بود. اين غلو نيست، واقعيتي است كه من در همان دوران كودكي و بعدها بعد از شهادت پدر به آن رسيدم. از آغاز درگيري ضد انقلاب در غرب كشور تا زمان شهادت، 70ماه در جبهه بود. بارها و بارها مجروح شد و حتي اجازه نداد تا خانواده از مجروحيتهايش مطلع شود. در عمليات كربلاي 5 به شدت آسيب ديد و سه ماه تمام خانواده از ايشان بيخبر بود. پدر تا آخرين لحظه مجاهدت كرد. لحظهاي آرام و قرار نداشت. به عبارتي همه زندگياش را فداي نظام و اسلام كرد. بعد از ازدواج هم هر چند وقت يك بار به خانه ميآمد. هر بار هم كه ميآمد به همه اقوام سر ميزد. به ديدار خانواده شهدا و دوستان همرزمش ميرفت.
شيشه مربا
يكي از بهترين خاطرات من از پدر مربوط به حفظ بيتالمال است. به ياد دارم در روزهاي آخر قبل از شهادت وقتي در پشت جبهه بود اقدام به جمع آوري كمكهاي مردمي و ارسال آنها به خطوط مقدم جبهه ميكرد. يك شب كمكهاي مردمي كه داخل خودروي سپاه بود را به خانه آورد تا صبح فردا به جبهه ارسال كند. صبح زود وقتي از خواب بيدار شدم به حياط رفتم و داخل ماشين را نگاه كردم. توجهام به شيشههاي مربا جلب شد. رفتم و يكي ازشيشهها را برداشتم. همين كه خواستم درش را باز كنم پدر از راه رسيد و شيشه را از من گرفت. اجازه نداد در شيشه را باز كنم. دوستش كه همراه ايشان بود گفت اجازه بده تا بچه از مربا بخورد من ميروم و يك شيشه مرباي ديگر از مغازه ميخرم و جاي آن ميگذارم، اما پدرم قبول نكرد. حفظ بيتالمال و امانت مردم بيش از خواستههاي دنيايي برايش ارزش داشت. هر بار كه اين خاطره را مرور ميكنم، به خود ميبالم كه چنين پدري داشتم. از ديگر شاخصههاي اعتقادي پدرم ميتوانم به ولايتپذيري ايشان اشاره كنم كه اصل حضور و مجاهدتش به امر ولايت بود. پدر نمونه يك انسان كامل و الگوي شايسته براي من و بستگان بود.
2 شهيد با يك نام
برگزاري يادواره شهدا بر نسل جوان امروز تأثير دارد. اگر تأثير نداشت كه اين روزها شاهد حماسهآفريني مدافعان حرم در جبهه مقاومت اسلامي نبوديم. شما نگاه كنيد امثال موسويها، حسونيزادهها و تقويها رفتند تا پرچم شهداي دفاع مقدس زمين نماند. امثال شهيد محسن حججيها كه نسل سومي بودند رفتند تا ادامهدهنده راه شهيدان باشند. احتمالاً شما نام شهيد مدافع حرم مرتضي حسينپور كه همنام پدر بودهاند را شنيدهايد فرمانده دلاور حيدريون كه با نام جهادي حسين قمي شناخته ميشد. اين شهيد و شهداي مدافع حرم نمونه عملي و عيني بيداري نهضت عاشورا هستندكه با وجود زن و بچه و تعلقات دنيايي راهي جبهه ميشوند. برگزاري يادواره و همايشها راه و رسم شهدا را به نسل جوان نشان ميدهد تا با شناخت شهدا و مرور وصيتنامههايشان كه بسيار پندآموز و تأثيرگذار است صراط منيري را انتخاب كنند كه در اعتلاي آيندهشان و كشور تأثير دارد.
منبع: روزنامه جوان
نظر شما