حکایت یک فرمانده عاشق از کابل تا حلب / می گفت بی بی زینب من را نگاه می کند، چطور بمانم؟!
به گزارش نوید شاهد به نقل از جام جم آنلاین، از سید حسین هاشمی حالا برای بچه هایش، سیدرامین، شیلا السادات و دیا السادات ، فقط همین چند قاب عکس روی دیوار مانده و یک دنیا خاطره. عکس هایی که نشسته اند روی تن دیوار و شده اند سنگ صبور بچه ها. حالا هروقت دیا دلتنگ بابا می شود ، هر وقت رامین و شیلا هوای بابا را می کنند زل می زنند به عکس های روی دیوار و روزهایی یادشان می آید که هنوز کابل بودند و بابا هم زنده بود.
روحیناالسادات هاشمی، همسر جوان این شهید مدافع حرم، بارها و بارها شاهد دلتنگی بچه هایش بوده؛ بارها اشک شان را دیده و بهانه هایشان را شنیده. او حالا دوسال است که اینجا کیلومترها دور از کابل و کوچه پس کوچه هایش، برای بچه ها هم پدر است، هم مادر. مادری که حکایت دلتنگی اش برای مرد خانه، با تاریکی هوا شروع می شود، همان وقتی که بچه ها می خوابند. روحینا السادات هاشمی همان وقت است که یکی از قاب عکس های روی دیوار را برمی دارد و دور از چشم بچه ها ، برای مردی اشک می ریزد که می گوید که کاش زودتر شناخته بودش:« همسرم به من نگفت که می خواهد مدافع حرم بشود. به هیچ کس نگفت. خودش به این موضوع فکر کرده بود و تصمیمش را گرفته بود . البته این اخلاقش بود هیچوقت از کارهایی را که می خواست انجام بدهد حرفی نمی زد، یعنی عادت نداشت قبل از اینکه یک کاری را شروع کند زمزمه اش را سر زبان بیاندازد.»
حالا این تصمیم قلبی سید حسین، برای روحینا یک حسرت بزرگ را به جا گذاشته ، حسرتی که از همان روز شهادتش گوشه قلبش نشسته :« وقتی شنیدم شهید شده ، خیلی دلم سوخت، به خودم گفتم روحینا تو با این مرد هشت سال زندگی کردی، اما هیچوقت او را نشناختی. الان برای خودم دلم می سوزد ، می گویم کاش زودتر او را شناخته بودم.»
برای روحینا ، تا همین دوسال پیش یعنی قبل از شهادت سیدحسین، همسرش یک راننده تریلی بود؛ مرد جاده و سفر که در ماه فقط چند روز خانه بود :« از بچگی علاقه زیادی به رانندگی داشت به خاطر همین ، این شغل را انتخاب کرد. خیلی وقت ها بار می برد به شهرهای دیگر می رفت قندهار ، پلخمری ، غوریان و چندروز خانه نبود. »
روحینا نمی داند، همسرش کجا و کی تصمیم گرفت مدافع حرم بشود، فقط یادش می آید که او وقتی جنایات داعشی ها را از تلویزیون یا اینترنت می دید ناراحت می شد:« سیدحسین هیچوقت به ما نگفت که تصمیم گرفته برود سوریه. اما بعد که شنیدم رفته سوریه یادم آمد که هروقت فیلمی از جنایت های داعشی ها در تلویزیون یا اینترنت می دید ، خیلی ناراحت می شد و می گفت یک نفر باید جواب این ظالم ها را بدهد.»
تصمیمی که سیدحسین در قلبش برای رفتن به سوریه گرفت، تصمیمی پنهانی بود، از آن با هیچ کس حرفی نزد ، حتی همسرش:« هشت روز از برج یک سال 94 گذشته بود که سیدحسین آمد خانه و گفت چند روز می روم سفر. گفتیم تو که همیشه سفری. خندید و گفت این دفعه با تریلی بار نمی برم اما زود برمی گردم.»
روحینا همانجا ته دلش چنگ خورد ، انگار که احساس کرده باشد این سفر با همه سفرهای قبلی همسرش فرق دارد:« هی پاپیچ شوهرم شدم پرسیدم کجا می روی اما جوابم را نداد. گفت همینجا هستم افغانستانم. ولایت دوری نمی روم. اما صبح وقتی لباس های سنتی خودمان را که همیشه می پوشید کنار گذاشت و به جایش یک دست بلوز وشلوار پوشید، خیلی تعجب کردم. گفتم مطمئنی افغانستان می مانی. گفت: یک کاری دارم انشالله اگر جور بشود عاقبت به خیر می شوم.»
روحینا حالا بارها و بارها این حرف ها را مرور کرده و خودش هم نمی داند چطور حدس نزده که شوهرش با آن همه ارادت به حضرت زینب (س) چرا نباید سر از سوریه در بیاورد؟!:« دفعه اولی که رفت سوریه ما بی خبر بودیم، چهارماه از او بی خبر بودیم و نمی دانستیم کجاست حتی زنگ هم نمی زد. بعد که برگشته بود رفته بود پیش برادرم که ایران بود. آنجا به برادرم گفته بود که مدافع حرم شده و سوریه است.»
حرف های سیدحسین با برادر روحینا حرف هایی شنیدنی است، حرف هایی که ما دوسال بعد از شهادتش مرور می کنیم:« همسرم به برادرم گفته بود: نمی دانی حرم حضرت زینب (س ) چه صفایی داشت...چقدر غریب بود ...گفته بود نمی دانی آنجا چقدر به جهاد ما نیاز دارند ، آنجا مردم مظلومی که مثل ما یک دین و آیین دارند کشته می شوند. وظیفه ما این است که از آنها دفاع کنیم. بعد وقتی برادرم گفته بود که تو سه تا بچه داری آنها را چکار می کنی؟ تو یک بار جهادکردی دیگر بس است، همسرم گفته بود : بی بی زینب من را نگاه می کند، چطور اینجا بمانم؟!»
برادر روحینا از همینجا خبر مدافع حرم شدن او را به خانواده اش رساند؛ « ما وقتی شنیدیم او این همه مدت سوریه بوده خیلی تعجب کردیم، گفتیم کاش به ما گفته بودی . گفت اگر می گفتم شما مانع می شدید ... بچه ها مانع می شدند. این جهادی بود که من باید انجام می دادم.»
سیدحسین در این مدت آنقدر از خودش شجاعت و رشادت نشان داده بود که شده بود یکی از فرمانده های گردان های فاطمیون. فرمانده ای که جهادش ، بیستم مهرماه 94 کامل شد؛ روزی که او کیلومترها دورتر از وطنش در خاک سوریه به شهادت رسید:« اول ماه محرم بود. من شب خوابیدم و خواب دیدم همه دندان هایم ریخته. با هول و ولا از خواب پریدم. اما نمی دانستم که چه اتفاقی افتاده، نمی دانستم که همان شب شوهرم شهید شده. چند روز بعد بود که برادرم از ایران به ما زنگ زد و گفت که او شهید شده و پیکرش در معراج شهداست. »
قلب روحینا از همان روز از جا کنده شد:« من همسرم را دوست داشتم، او پدر خیلی خوبی بود ، بچه هایش را عاشقانه دوست داشت. وقتی خبر شهادتش را شنیدم برای اینکه از دستش دادم خیلی ناراحت شدم اما می دانم که او خودش الان خیلی در آرامش است چون در راه هدفش شهید شده و جانش را داده. افتخار می کنم که همسرم برای اسلام شهید شده حتی اگر دیگر کنارمان نباشد.»
از همان روزی که خبر شهادت سیدحسین در سوریه در کابل پخش شد، کابل دیگر برای خانواده اش جای ماندن نبود :« ما مدام تهدید می شدیم می گفتند چرا شوهرت رفته سوریه؟ به خاطر همین مهاجرت کردیم ایران. »
حالا از آن موقع ، از روزی که روحینا دست سه بچه اش را گرفت و آمد ایران دوسال می گذرد؛« وقتی ما آمدیم ایران یک ماه از شهادت سیدحسین گذشته بود، هنوز پیکرش در سردخانه بود. ما که رسیدیم او را آوردند معراج شهدا آنجا بعد از هفت ماه او را دیدیم ...»
بچه ها همان جا داخل تابوت کفن را باز کردند و صورت پدر را دیدند. لحظه هایی که هنوز یادشان نرفته. دیداری که سید رامین درباره اش می گوید :« بابا چشم هایش بسته بود. بدنش زخمی بود. »
در ذهن این پسربچه 9 ساله ، چهره پدر بعد از شهادت چهره یک قهرمان است ؛ قهرمانی که می داند بابایش بوده :« بابای من یک آدم خیلی قوی بود ، شبیه قهرمان ها. آن موقع هم که توی تابوت خوابیده بود دیدم یک قهرمان است. »
رامین بعدها این صحنه را بارها با خودش مرور کرده ، همین است که حالا می گوید :« من هم دوست دارم وقتی بزرگ شدم مثل پدرم یک قهرمان بشوم. همه می گویند او در جنگ خیلی آدم قوی ای بوده »
روحینا همینجاست که دنباله حرف های پسرش را می گیرد و می گوید:« شوهرم با رفتنش یک نهال کاشت، جهادی که حالا به پسرم رسیده است.»
جهاد برای این خانواده کلمه غریبی نیست، حتی دیاالسادات که کوچترین عضو خانواده است هم می داند که بابایش چرا شهید شده:« بابا خیلی به خوابم می آید می گوید دیا پاشو برویم بیرون بازی کنیم... اما من از خواب بیدار می شوم می بینم بابا نیست...بعد یادم می افتد که بابا جهاد کرده و شهید شده. »
روحینا هم می گوید:« هروقت می رویم بهشت زهرا، دیا به پدرش می گوید : بابا دلم تنگ شده،بیا با هم برویم خانه.»