انتظار
نوید شاهد: از صبح اول وقت که آن گونه آزار دیده بود تا ظهر که غذای پسرش را داد و او را روانه مدرسه کرد آرام و قرار نداشت. هزاربار از خدا مرگش را خواسته بود.
لحظه ها برایش به کندی گذشته بودند و بارها به بهانه ای خودش را به گوشه ای از خانه رسانده بود و دور از چشم تنها پسرش گریه کرده بود. دلش می سوخت. شاید بیشتر برای پسرش نگران بود که از دل بی تاب مادر خبر نداشت. به حرفهای پسرش که فکر می کرد، نیش حرفهای پدر را از یاد می برد؛ اما وقتی به عمق دلش چنگ می زد، تاب نمی آورد و کلماته صبحگاهی پدرش را تیرباران و خودش را در جوخه اعدام می دید. پسرش شب موقع خوابیدن با شیرین زبانی گفته بود: مامانی!
آقامون گفته عید امسال باید حسابی درس بخونید، کلاس پنجم که شوخی نیست؛ امتحان نهایی داره.
و او چقدر در دلش به آسودگی خیال پسرش حسرت خورده بود و آرزو کرده کاش یکی از آن روزهای کودکی زنده می شد و او داخل حیاط خانه قدیمی پدری، اطراف حوض پر آب و باغچه پرگل و درخت بازی می کرد، به مدرسه نزدیک خانه می رفت و بعد هم وقتی به کلاس اول دبیرستان می رسد برایش خواستگار می آمد و ازدواج می کرد. شاید به اندازه موهای سرش این سؤال به ذهنش دویده بود که اگر دوباره زمان به عقب برمی گشت به خواستگاری «احمد»جواب می داد یا قبول؟!
و هرگاه اندیشه رد کردن خواستگاری احمد به ذهنش می رسید، لب پایینی اش را زیر دندان می برد و با شدت می فشرد و آه می کشید و از خدا طلب بخشش می کرد. زن آدمی مثل احمد شدن سعادت می خواست! یک امتحان الهی بود× لیاقت بود× نبود؟!
در قیافه پسرش، احمد را می دید و دوباره دلش می سوخت؛ به یاد احمد می افتاد که چقدر دلش می خواست فرزندشان را ببیند و برود، اما نتوانست، فقط گفته بود: اگه پسر بود، حسین! اگر هم دختر بود، زینب!
حسین روزبه روز بزرگتر شد. معصومه برای او هم پدر بود و هم مادر. همین که چهره احمد را در رخسار حسین می دید شاد می شد؛ صورت به همان گردی و گندمگونی چشمها و موهای سر؛ مشکی مشکی. دندانها مرتب و سفید واخلاق و کردار، انگار که خود احمد، با همان حجب و حیا و سر به زیری و همان مظلومیت .
* پسر را که به مدرسه فرستاد، چادر سیاه رنگ و رو رفته اش را به سرش انداخت، سجاده و قرآنش را از داخل کمد دیواری زهوار دررفته اتاق خانه برداشت و شیشه ای گلاب هم از مغازه سرکوچه خرید و روانه شد. حرفهای پدر، خسته اش کرده بود. توان راه رفتن نداشت؛ هیکل نحیفش را با زحمت به آنجا می کشاند تا شاید دلش کمی آرام بگیرد، جای دیگری نداشت که برود. همه حرفهایش را و غصه هایش را که دلش را به درد می آورد تلنبار می کرد و برای احمد می گفت: هوا یاری اش کرد. سوز صبحگاهی جایش را به یک آفتا دلچسب زمستانی سپرد. به جای همیشگی اش که رسید نشست و چشم دوخت به سنگ رو به رویش به حرفهای صبح پدرش فکر کرد که گفته بود: تا کی می خوای مثل دیوونه ها به تیکه سنگ دلخوش باشی، اون رفت، تموم شد، اگه اومدنی بود تا حالا پیدایش می شد.
و در دل خودش را تحسین کرد که پاسخ خوبی به حرفهای پدر داده بود. اگر جواب نمی داد می ترکید، دست خودش نبود، چقدر سرکوفت! 11 سال که زمان کمی نبود. 11 سال فقط سرزنش؟!
11 سال فقط ناسزا و حقارت؟! مگر از جنس سنگ بود. در جواب پدر گفته بود: دلخوشی ام به اینه که اون سنگ، سنگ صبورمه و شما آدمها غصه به دلم می ریزید!
پدر، قهر کرده بود رفته بود، اما در آستانه در نیش آخر را هم- با فریاد- زده بود: مردم! جواب مردمو چی بدم؟ با چشماشون می گن چرا یه زن جوونو به امون خدا رها کردی! مردم یه جوری بهم نیگا می کنن! تو می گی چیکار کنم؟! بذار هرچی می خوان بگن! اونا از مردم نیستن! مردم ما امتحانشونو به خوبی پس دادن! اونا رو هرکاری که بکنی حرف خودشونو می زنن!
پدر، در را محکم به هم کوبیده بود و رفته بود، این غصه به دلش بار شد، صبر کرد تا ظهر از راه رسید و حالا هم خودش را انداخته بود جلوی سنگ احمد، سنگ را با گلاب شست. چادرش را روی صورتش تنگ کرده و به همراه لبهایش به سنگ چسباند، بعد هم نشست، سجاده اش را پهن کرد، قرآن را مقابلش گذاشت و سوره الرحمن را خواند و بعد هم ناله کرد: بابام حق داره. بعضیها یه جوری نگام می کنن. نگاشون منو خرد می کنه. همون نگاهاس که منو وادار می کنه بعضی وقت ها به فکر عهدشکنی و رفتن باشم. آخه تا کی؟ کی می آیی؟
نسیم خنک و گزنده ای وزید، چشمهایش سنگین شد، تکان می خورد و ناله می کرد، احمد در مقابلش نشسته بود و به او لبخندی زد، برخاست که با احمد برود اما پاهایش در زمین مانده بود. احمد لحظه به لحظه دورتر می شد، بعد احمد رفت و رفت و از نظر دور شد، بعد یک دشت پر از شقایق دید، یکی از شقایقها مثل احمد بود شقایقها حرف می زدند، احمد هم حرف می زد، شقایق احم را بویید، همان عطر موقع خداحافظی به مشامش پیچید، از شقایقها پرسید: اینجا کجاس؟
شقایقها سرخ و آتشین زیرلب زمزمه کردند: اینجا دشت خداس، اینجا شلمچه س.
به یکباره بادی عظیم، وزیدن گرفت. احساس سرما کرد، چادرش را به خود پیچید، انگار آفتاب خم شده بود و از روی لبه دیوارها عقب می رفت. تنش مور مور شد.
هوا سرد شده بود. لبخند شیرینی روی لبهایش جا خوش کرده بود و چشمهایش به رنگ همان شقایقها شده بود؛ به اطرافش نگاهی انداخت و همه جا را کاوید، آن طرفتر، پیرمردی روی سنگ قبری نشسته بود و انگار قرآن می خواند. بلند شد. خاک چادرش را با کف دستش تکاند و به راه افتاد. تک و توکی از مردم نگاهش می کردند. نگاهش سنگین بود. سرش را پایین انداخت. مصمم و بااراده راه می رفت، به حسین فکر می کرد که باید بزرگ می شد و راه پدرش را ادامه می داد و جای او را پر می کرد. به روز خواستگاری می اندیشید که احمد گفته بود: من یه پام توی جبهه س، یه پام اینجا و او از شرم صورتش سرخ شده بود و پاسخ داده بود: پس سهم من از جنگ چی می شه؟ در دلش یک حسی مثل وفاداری موج می زد. می خواست پرواز کند و برود بالای آسمان، می خواست بماند.
منبع: انبارداران، امیرحسین: پلاک و بازوبند، مؤسسه کیهان، تهران، 1378