۱۳ بار جانبازی در مسیر شهادت/خاطرات سردار فاتح ماووت «شهید مهدی خوش سیرت»
رکعتي در آتش
مرحله ی مقدماتي عمليات نصر 4 با موفقيت به پايان رسيده بود. دو روز بعد از طرف قرارگاه مأموریت جديد لشکر قدس )تأمین شهر ماووت( ابلاغ گرديد. هدايت گردان ابوالفضل )ع( بر عهده آقا مهدي خوش سیرت بود. با موافقت شهيد املاکي من هم به همراه آقا مهدي براي بررسي بهتر اوضاع به منطقه ی نبرد عزيمت کردم.
وقتي به محل نبرد نزديک شديم، اذان صبح گذشته بود. روي تپه ای در نزدیکی مان، چند سنگر انفرادي با گونی های شني که به فاصله ی کمتر از دو متر از هم احداث شده بودند.
هرکدام وارد يکي از سنگرها شديم. تيمم کرديم و نشسته مشغول نماز شديم. وسط نماز، خمپار های بين سنگر من و آقا مهدي اصابت کرد و موج انفجار باعث فرو ریختن گونی ها شد. من به خيال اينکه خمپاره به سنگر او اصابت کرده است، بدون اراده، نمازم را به هم زدم و سرم را به طرف او برگرداندم. در ميان گرد و غبار و دود ناشي از انفجار، دست های آقا مهدي را ديدم که به آسمان بلند شده بود و قنوت را به آسمانيان هديه می کرد. در حالی که نيمي از سنگر فرو ریخته و ترکش ها در اطراف او زوزه کشان می گذشتند.
)قاسم شافعي(
پیر مردی که با ما میانه خوبی نداشت
باختران که بودیم جنب مسجد ترکان، پیرمردی مغازه داشت که با انقلاب و اسلام میانه خوبی نداشت، چهره و لبخند آقا مهدی و احوالپرسی هایشان در پیرمرد تأثیر گذاشته بود. پیرمرد می گفت: من اصلاً با شماها میانه خوبی ندارم ولی نمی دانم این یکی چطوری توی دلم جا گرفته، بی نهایت دوستش دارم، نمی آید دل تنگش می شوم. از آقا مهدی پرسیدم: چطوری این پیرمرد را آرام کردی و در او تأثیر گذاشتی؟
با لبخند ملیح گفت: مسلمان ها باید این طور باشند، باید آن قدر جاذبه داشته باشیم که دشمن هم ما را دوست داشته باشد، اگر به این درجه رسیدیم موفق هستیم. باید بر قلب دشمن تأثیر گذاشت و پیروز شد و اگر جسم کسی را فتح کنی هنوز شکست خورده ای!
کتاب فاتح ماووت
آن وقت راحت می شوم!
زمان جنگ پدرم مسئول ستاد جذب شهرستان آستانه اشرفیه بوده او نقل می کند: كه يك روز همراه سردار شهيد مهدي خوش سیرت با خودروي تويوتا استيشن از مسیر آستانه براي رشت می آمدند، پدرم از آقا مهدي می پرسد: كه «چرا چند روز در آستانه نمی مانی، از منطقه كه می آیی و بلافاصله برمی گردی؟»، آقا مهدي همین طور که رانندگي می کرد گفت: راستش من از خانواده شهدای گردان، خجالت می کشم، فكر می کنم به من می گویند كه فرزندمان را كجا بردي و چه كردي!! به همين جهت آرامش ندارم، دلم با منطقه و عملیات ها خوش است تا روزي كه شهيد شوم آن وقت راحت می شوم.
)سيد ميثم جواد پور(
كار نیمه تمام
مرحله سوم عمليات كربلاي پنج، پاي آقا مهدي تا زانو در گچ بود. آثار جراحت و زخم در جسم ايشان لبريز بود و پزشكان بر استراحت مطلق ايشان تأ يكد داشتند. عصر بود شايد، كه ناگهان ديدم آقا مهدي در حال باز كردن گچ های پايشان هستند.
با تعجب گفتم:
- شما كه هنوز پايتان خوب نشده اين كارها چيست؟
در چهره مهربانش خشمي هويدا شد و با لحن خاصي گفت:
- كار نیمه تمام خودم را، خودم بايد تمام كنم، نبايد به عمليات خدشه ای وارد شود.
محمد گل باغی
نماز شب
شبي از شب های تابستان 63 ، در پادگان شهيد «بيگلو اهواز »، شب را ميهمان گردان مالك اشتر و آقا مهدي بودم. تا پاسي از شب صحبت ياران سفرکرده بود و پرستوهاي آستان های، خاطرات پرواز و باهم بود نها كه قند مكرر بود و استخوان لای زخم، از ماندن ما و رفتن آن ها!... در چادر آقا مهدي خوابيدم، هنوز ساعتي به فريضه صبح مانده بود كه آقا مهدي طبق عادت از چادر خارج شد. می دانستم براي خواندن نماز شب بپا خاسته است. اذان صبح را كه شنيديم، وضو گرفتيم و منتظر شديم كه نماز را به امامت آقا مهدي كه پیش نماز گردان بود، بخوانيم.
گفتم: سري به چادرهاي همسايه بزنم. بعضي از بچه ها هنوز خواب بودند. براي
نماز صبح صدايشان كردم، تعدادي گفتند: نماز صبح را ساعتي پيش خوانديم.
گفتم: عزيز من! همین الان اذان گفتند، شماكي؟ نماز چي! خوانديد؟!
گفتند: آقا مهدي داشت نماز می خواند، شايد يك ساعت پيش! ما هم نماز خوانديم و خوابيديم.
خنده امانم را بريده بود، گفتم: آقا مهدي داشت نماز شب می خواند. حيرت بچه ها در خواب و بیداری ديدني بود، ناگهان خنده فراگير شد همگي می خندیدیم، بچه ها پا شدند و همگي نماز را به امامت آقا مهدي خوانديم.
)حاج حسين داداشي(
کار همیشگی اوست
زمستان سال 63 يا 64 بود و هواي سرد و باراني اهواز بر پوست دست و صورت شاق م یکشید، چشم ها ورم می کرد و لب ها پوست می ترکاند.
براي نماز جماعت به حسينيه می رفتیم كه هنوز سيستم گرمايي نداشت، همه كه برگشتند، آقا مهدي ماند! از بچه ها پرسيدم: برنمی گردند؟
پاسخ دادند: كار هميشگي اوست، سرما و گرما در او تأثیرگذار نيست، هميشه پس از نماز يك تا دو ساعت كارش همين است، خلوت و راز و نياز و ...
احمدعلی بابايي
قرآن و قیامت
از بلندگوی تبلیغات لشکر صدای د لنشین قرآن به گوش می رسید. نمی دانم عبدالباسط بود یا مصطفی اسماعیل، انگار سوره قیامت بود و بحث دمیدن صوراسرافیل، آقا مهدی آن چنان گریه می کرد که سوز گریه اش رنگ چهره هایمان را برده بود، درحالی که تنم می لرزید پرسیدم: چی شده؟ گفت: «همیشه این آیه مرا به یاد قیامت می اندازد، اگر توشه ای جمع نکنیم و اسرافیل در صور بدمد، بدون توشه چگونه باید سرمان را جلوی شهدا بلند کنیم.»
مسلح باشیم
برای عیادت، به اتفاق چند نفر از بچه ها به بیمارستان رفتیم. شدت جراحت و بیماری اش زیاد بود. وقتی رسیدیم دیدیم نشسته و نهج البلاغه می خواند. خندیدم و گفتم اینجا هم! گفت: «چون برای حفظ ارزش ها و آرمان ها می جنگیم، باید به ایدئولوژی ارزش ها، مسلح باشیم و تنها راه آن مطالعه و دانستن است».
کتاب فاتح ماووت
اسلحه در جیب
ظهر بود و مدتی از وقت اذان می گذشت. وضو گرفتم اما مُهری در چادر نبود به
دنبال تکه سنگی می گشتم که آقا مهدی پرسید: دنبال چی می گردی؟ گفتم: «یه تکه سنگ برای نماز». با لبخندی ماندگار گفت: «اسلحه ات را همیشه به همراه داشته باش! مهر، قرآن و تسبیح، بهترین سلاح تقرب به درگاه خداست. »
با خودم عهد کردم همیشه این اسلحه ام را درجیب داشته باشم .
کتاب فاتح ماووت
شجاع در میدان
دو روز بعد از نخستین مرحله ی عملیات نصر 4، تأمین امنیت شهر ماووت به لشکر قدس داده شد. می بایست گردان امام حسین )ع( از راست و گردان حضرت ابوالفضل از چپ با هدایت خوش سیرت وارد عمل شوند بعد ازنمازمغرب از «حسین املاکی » اجازه گرفتم تا همراه آقا مهدی باشم. ظلمات بود و پاسی از شب می گذشت. تک نیروهای خودی شروع شد . دشمن شکست خورده از چند روز قبل نیروهای تازه نفس و مخصوص وارد منطقه کرده بود. آقا مهدی در قلب عملیات بود و پیوسته با فرمانده گردا نها و گروهان ها و حتی دسته ها تماس می گرفت و خبر شهادت فرمانده گردان حضرت ابوالفضل )ع( مهدی را دگرگون کرد. به املاکی اعلام کرد که برای بررسی بهتر اوضاع جلوتر می رویم. به همراه بی سیم چی و یک نفر دیگر حرکت کردیم. بوی مرگ همه جا پیچیده بود دشمن با تمام توان می خواست جلو بیاید. میان آن همه همهمه آقا مهدی سرش را به آسمان گرفت و گفت: «وقت نماز صبحه ». روی تپه ای، چند سنگر انفرادی با گونی های شنی درست شده بود با تیمم هر کدام وارد سنگری شدیم. در حال قنوت بودم که خمپاره ای بین سنگر من و آقا مهدی فرونشست. موج انفجار گونی ها را ریخت. بی اختیار نمازم را رها کردم. ترس تمام وجودم را فراگرفته بود. صدای گلوله و زوزه ی ترکش ها زمین گیرم کرد. هنوز گرد و غبار و دود بود که به طرف سنگرش رفتم. نیمی از سنگر فرو ریخته بود. ترکشها پر بود و مهدی در حال قنوت ذکر می گفت! از شجاعت جنگ با دشمن و نفس او شرمنده ی شکستن نمازم شدم.
کتاب فاتح ماووت
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 140