روایت شهادت مریم فرهانیان و پروانه شماعی زاده و جانبازی امینه وهاب زاده
روایت اول شهید مریم فرهانیان
مریم چشم هایش را مالید. خورشید وسط آسمان بود. گرمای وسط مرداد، اندک نم چشم ها را هم بخار می کرد و به هوا می فرستاد. امروز چندم است؟! مدتها بود گذر روزها را با آخرین نگاه های بی رمق مجروحان و سرخی چشم های همرزمان شان درک می
کرد. امروز چند شهید را با نگاه غمناک بدرقه کرده بود؟ چند سفر کرده؟ چند جانِ عزیز بریده از دنیا؟ 13 مرداد برای
مریم اما روزی خاص بود. مریم 21ساله. با چشم های مشکی و صورتی که جوانی و طراوت را می شد حتی از پس غبار روزهای جنگ و حادثه از آن خواند مریم فرهانیان، زاده زمستان بود دی ماه 1342 . آبادان. از همان کودکی چشم اش به مادر بود و پدر که هیچ چیز برایشان مهم تر از آن نبود که مسلمانانی تمام و کمال باشند. خانواده ای به واقع مذهبی. نه آنطور که دست و پای بچه ها را ببندند و مجبورشان کنند فرائض را انجام دهند. بچه ها اما می دیدند و دوست می داشتند مثل پدر و مادرشان باشند.
مریم درس خواندن را دوست داشت دوران ابتدایی را همان آبادان درس خواند. راهنمایی و دبیرستان را هم. می خواند و می خواند. آن روزها اما حال و هوای شهر تغییر کرده بود. همان روزهایی که مریم دختری بود در آستانه ورود به جوانی. دختران دبیرستانی زیر گوش هم پچ پچ می کردند. بعضی ها حواس شان به تصویر رنگ و لعابدار دختر شایسته روی مجله ها بود. بعضی ها اما هوای دیگری در سر داشتند. مریم از دسته دوم بود در جلسه های مذهبی شرکت می کرد و حرف هایی می شنید که گرچه برایش آنقدرها غریب نبود اما از جنس دیگری بود. حرفها از ظلمی بود که به مردم می شد. اشرافیگری و سلطه جویی شاه و خانواده اش. مریم مجذوب این حرف ها شد. دختر دبیرستانی باید یک لب باشد و هزار خنده. شوخ و سرحال.
مریم نیروی جوانی اش را در راهی صرف می کرد که دلش می گفت. روزهایی که در تظاهرات شرکت می کرد برایش آنچنان شیرین و جذاب بودند که حاضر نبود با هیچ تفریحی در دنیا عوض شان کند بعد از اینکه انقلاب پیروز شد، بیشتر از گذشته احساس وظیفه می کرد. خود را عضوی از ارتش 20 میلیونی می دانست که به فرمان امام (ره) تشکیل شده بود مریم آموزش های نظامی را در سپاه پاسداران آبادان فرا گرفت. اولین بار بود که دست اش به اسلحه می خورد. دست های ظریف دختر جوان با مهارتی خاص عمل می کرد. جزو اعضای ذخیره سپاه شد .هنوز خبری از جنگ نبود اما مریم حس می کرد به زودی وارد ماجراهایی می شود که زندگی اش را به کلی عوض می کند
حس اش درست بود. زمان زیادی نگذشت که جنگ آغاز شد. آبادان، زادگاهش حالا شکل و شمایلی دیگر به خود می گرفت لباس های خاکی رزم، سربندها، هیاهوی مردم، ماشین هایی که دائم در رفت و آمد بودند، نوحه های پرشور و حال بعضی می گفتند شهر دیگر جای ماندن نیست. مریم اما هیچ وقت مثل حالا دلش نمی خواست در شهرش بماند. خیلی ها می گفتند شهر برای دختران جوان امن نیست. زخمی ها اما چه می شدند؟! مریم امدادگر خوبی بود. از خون ترسی نداشت دلش برای کمک به مجروحان پر می کشید. برادرش کنارش بود. برادر عزیز و مهربانش که تشویقش می کرد بماند و در این مبارزه یاور رزمندگان باشد.
20 روزاز جنگ گذشت. سخت ترین روز زندگی مریم فرا رسید. برادرش شهید شد و دختر جوان حتی فرصت نداشت بنشیند و یک دل سیر برای برادر سوگواری کند. پدرو مادر اصرار داشتند شهر را ترک کنند دلشان نمی خواست داغ دختر را همببینند. به اصرار آنها مدتی شهر را ترککرد اما زیاد دوام نیاورد و دوباره به آبادان بازگشت. بیمارستان، خانه اش شده بود اصلا یادش نمی ماند غذایی خورده و یا لحظه ای آرام نشسته است. مددکاری خانواده شهدا را هم در بنیاد شهید انجام می داد. با مادران و خواهران و همسران داغدار حرف می زد تا دلشان کمی آرام شود. حالا چند سالی از شروع جنگ می گذشت. سال 63 . مادر یکی از شهدا خیلی بی قراری می کرد. آرزو داشت در سالگرد شهادت پسرش سر مزار او حاضر شود. مرداد. مریم قول داد آرزوی مادر شهید را برآورده کند. آن روز با دوستانش قرار گذاشت تا مادر را سر مزار پسرش ببرند گلستان شهدای آبادان. هنوز به مقصد نرسیده بودند که صدای مهیبی برخاست انفجار خمپاره. چند لحظه قبلش مریم داشت چشم ها را می مالید و به آسمان نگاه می کرد. ترکش درست میان قلبش جا گرفته بود. امروز چندم است؟ مریم دیگر به این چیزها فکر نمی کرد. برادر،جایی میان آسمان به او لبخند می زد.
روایت دوم جانباز امینه وهاب زاده
سال 1321 . اردبیل. محمد رحیم و همسرش در انتظار تولد فرزندی بودند دختر برکت خانه است. نامش امینه شد امینه وهاب زاده. پدر، ایرانی. مادر، عراقی امینه در اردبیل دنیا آمد اما در این شهر بزرگ نشد. خانواده به کاظمین نقل مکان کرد و دختر تا 14 سالگی اش را در این شهر گذراند و بعد به ایران برگشت بازگشت اش البته داستان خودش را داشت. همان اوایل نوجوانی بود که امینه به خاطر علاقه زیادی که به امام(ره) پیدا کرده بود، مشغول نشر عقاید امام در عراق شد. آشنایی او با بنت الهدی صدر هم به
همان دوران برمی گردد. امینه سن اش کم بود اما هرکاری در این باره از دست اش برمی آمد انجام می داد. پخش اعلامیه در
کاظمین، همان کاری بود که باعث شده او را از این شهر بیرون کنند و به ایران برگردانند. وقتی به ایران برگشت، دست از فعالیت علیه رژیم پهلوی برنداشت. در همان ابتدای ورود، اعلامیه امام را همراه داشت. شخصی که اعلامیه را به او داده بوده، آدرس بازار مسگرها را داده بود تا اعلامیه را تحویل کسی بدهد. امینه آن موقع فارسی بلد نبود. به همین خاطر برای یادگرفتن زبان فارسی، در کلاس ثبت نام کرد. همزمان تحصیل در حوزه را هم شروع کرد. پخش اعلامیه اما فعالیتی بود که امینه آن را همچنان ادامه می داد
تا اینکه ساواک دستگیرش کرد. امینه به 9سال زندان محکوم شد. دختر 14 ساله باید تا 23 سالگی در زندان شاه می ماند بدن نحیف او تحمل شکنجه را نداشت شاید به خاطر همین هم بود که پیش از موعد از زندان آزاد شد. فعالیت سیاسی امینه به طور مشخص از سال 1350شروع شد. از همان سال هم بود که مرتب، دستگیر و روانه زندان می شد. در زندان زنان شکنجه می شد اما دم برنمی
آورد. همزمان با پیروزی انقلاب، امینه همراه شهید چمران راهی کردستان شد او دوره های کامل آموزش نظامی را در پادگان جی و دور ه های تکمیلی را در دانشکده افسری گذرانده بود و در حال گذراندن دوره تکاوری بود که به جبهه اعزام شد. امدادگری را هم
از زمان تظاهرات شروع کرد. حس می کرد باید خیلی کارها را یاد بگیرد با شروع جنگ همراه با یک گروه 700نفری از طرف مسجد جامع شهرری به جنوب کشور اعزام شد. در آن زمان هنوز بسیج شکل نگرفته بود. امینه 4سال را در آبادان، خرمشهر، دهلاویه، پادگان حمیدیه، هویزه و مناطق دیگر به عنوان امدادگر و نیروی نظامی فعالیت داشت. امینه در منطقه جنوب در ستاد
شهید چمران فعالیت داشت. در مقطعی با شهید همت از جنوب به منطقه غرب رفت و مشغول خدمت شد. سال 60 بود که امینه برای اولین بار به طور جدی مجروح شد. ترکشی به شکمش اصابت کرد بطوری که تمام روده هایش بیرون ریخته بود. امینه نبض نداشت. همه فکرمی کردند شهید شده است. او را به معراج شهدا بردند تا فردا خاکش کنند. فردای آن روز اما متوجه شدند مشمایی که امینه داخل آن قرار دارد، بخار کرده. بله، امینه زنده بود. او را بلافاصله به بیمارستان پتروشیمی آبادان منتقل کردند و بعد از آن به بیمارستان مصطفی خمینی امینه مادر بود. دل از جبهه نمی کند اما دلش برای فرزندش پر می کشیدسالها را دور از همسر و فرزند در جبهه گذرانده بود اما هنوز در اندیشه مبارزه بود، حتی با وجود مصدومیت شدید .
امینه را در جبهه «شکارچی تانک » می نامیدند. ماجرا از این قرار بود که در یکی از خطوط عملیاتی، رزمندگان مورد حمله دشمن قرار گرفتند. ترکش های گلوله هر دو دست رزمنده آرپی جی زن را قطع کرد و تانک ها شتابان به طرف خاکریز حرکت کردند. امینه آرپی جی آماده شلیک را دید. در آن لحظه تنها فکری که به ذهنش رسید این بود که آرپی جی را بردارد و شلیک کند و همین کار را کرد. خودش هم باورش نمی شد تانک دشمن را منهدم کرده باشد. ازخوشحالی غش کرد. صدای تکبیر رزمنده ها در گوشش طنین خوشی داشت سال 62 برای امینه سال سختی بود. تنها دو سال از مصدومیت سختش گذشته بود که دوباره حادثه ای تازهپیش آمد. فکه آن روزها صحنه های خونین زیادی را به خود می دید یکی از روزها امینه مشغول رسیدگی به زخمی ها بود که همهمه ای را بیرون چادر امداد شنید. کلمات اول واضح نبودند اما کم کم واضح شدند شیمیایی... شیمیایی... حتی شنیدنش هم ترس به جان آدم می انداخت. در مورد بمب شیمیایی قبلا خیلی شنیده بود. وقت، کوتاه بود و امکانات، ناچیز ماسک مخصوص بمباران شیمیایی در اختیار داشتند اما تعدادشان خیلی کم بود.
امینه ماسک را روی صورتش گذاشت. همانطور که ماسک روی صورتش بود، جوانی را دید که حال و روز خوبی ندارد. بدون ماسک و با حال نزار. امینه ماسکش را باز کرد و روی صورت جوان گذاشت همین کار باعث شد که خودششیمیایی شود. حالا زمان
زیادی از آن روزها گذشته امینه زخم های جنگ را هنوز با خود دارد. سرفه ها و دستگاه اکسیژنی که همیشه همراه اوست و تاول هایی که گاه و بی گاه سر باز می کنند.
روایت سوم شهید پروانه شماعی زاده
دختر بچه تودل برو و خوش زبان توجه همه را به خود جلب می کرد. امکان نداشت در جمعی حضور داشته باشد و دیگران جذب شیرین زبانی اش نشون.پروانه سال 1343 در قصرشیرین به دنیا آمد. پروانه شماعی زاده. از کودکی همراه مادر در کلاس های قرآن شرکت می کرد دختر، قرآن را با چنان صوت زیبایی میخواند که همه دوست داشتند ساعت ها بنشینند و به کلام وحی که او تلاوت می کرد، گوش کنند. پروانه در خانه همدختری پرشور و مهربان بود. بوی رنگ را دوست داشت. بوی پدر را می داد. پدر
نقاش بود. پروانه 13 ساله بود که فعالیت سیاسی را در مدرسه شروع کرد. شرکت در جلسات سیاسی و مذهبی برای دختری به سن و سال او شاید کاری خسته کننده و جدی به نظر می آمد. پروانه اما شیفته این جلسات بود. خاطرات کودکی و نوجوانی دختر مهربان با مهاجرت خانواده به سرپل ذهاب، در قصر شیرین جا ماند .زندگی در شهر تازه اما سدی برای فعالیت های سیاسی پروانه نبود. در مدرسه جدید دیگر همه می دانستند پروانه یک دختر سیاسی تمام عیار است. این مسأله تا آنجا ادامه داشت که مسئولان مدرسه، والدین پروانه را خواستند تا مراقب فعالیت های دخترانشان باشند. اما اتفاقی عجیب و جالب، مسأله را به سمت دیگری پیش برد. بچه های مدرسه از پروانه حمایت کردند و ماجرا تا آنجا ادامه پیدا کرد که مدرسه را به تحصن و تعطیلی کشاندند پروانه ترسی از نتیجه مبارزاتش نداشت از اینکه دستگیر و شکنجه شود نمی ترسید. انقلاب پیروز شد. 14 ساله بود اما خوب می دانست روزهای پر ماجرایی در پیش خواهد بود. مبارزه هنوز تمام نشده بود. هر روز اخباری از فعالیت گروه های ضدانقلاب و ترورهای ناجوانمردانه
از گوشه و کنار شنیده می شد. پروانه می دانست ریشه خیلی از مشکلات مردم در بی سوادی و ناآگاهی آنهاست برای همین بود که به هنوان معلم در نهضت سوادآموزی مشغول به کار شد. با همان سن کم معلم روستا شد. روستای دارتوت. پروانه 17 ساله بود که جنگ شروع شد. صدای گلوله سکوت شب های زیبای شهر را می شکست. پروانه در درمانگاه نجمی شهر، مشغول امدادرسانی به مجروحان شد. پدر آن روزها دیگر بوی رنگ نمی داد. خبرنگار روزنامه اطلاعات شده بود تا اخبار جنگ را گزارش کند خانواده ترجیح دادند شهر را ترک کنند و به کرمانشاه بروند. پروانه اما در سرپل ذهاب ماند تا به کار امدادرسانی اش ادامه دهد. این در حالی بود که نیروهای عراقی مدام در حال پیشروی به سمت شهر بودند با پیشروی نیروهای دشمن، تصمیم بر آن شد که مجروحان را به پناهگاه زیرزمینی انتقال دهند. پرستاران وامدادگران زن هم هرچه زودتر درمانگاه را ترک کنند وبه خانه هایشان برگردند .زنان امدادگر از دستور پیروی کردند و مشغول جمع کردن وسایل شان شدند .پروانه اما طوری رفتار می کرد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. بقیه از رفتار او تعجب می کردند. انگار نه انگار که قرار است درمانگاه را ترک کنند. همین رفتار پروانه بود که آنها را به شک انداخت تردید از اینکه کارشان درست است یا نه؟یکی از دخترها رو کرد به پروانه و گفت: «باید به عقب برگردیم. نکند تو دستور را نشنیده ای؟! اسیر شدن به دست عراقی ها چیزی نیست که طاقتش را داشته باشی، پس کمی به فکر خودت و خانواده ات باش و هرچه زودتر وسایلت را جمع کن. » پروانه اما انگار نه انگار که این حرف ها را می شنید. همچنان مشغول امدادرسانی و رسیدگی به مجروحان بود. نگاهی به دوستش انداخت و گفت :«چطور می توانم این ها را رها کنم و فقط به فکر خودم باشم؟! این کار ازدست من برنمی آید. » اصرار پزشکان هم هیچ فایده ای نداشت. پروانه، آن دختر مهربان و شیرین، همانقدر که ملایم ودوست داشتنی بود، به همان اندازه روی حرفش محکم و یک کلام بود. آخر سرهم تعدادی چند نارنجک را برداشت و آنها را به کمرش بست و با صدای بلند گفت: «هرکس می خواهد برود برای من فرقی نمی کند. من به هیچ قیمتی حاضرنیستم شهر را ترک کنم .»
پرستاران تحت تاثیر این کار پروانه قرار گرفتند. یکی از آنها دست روی شانه دختر جوان گذاشت و گفت: «ماهم از شهادت نمی ترسیم. » و بعد به محوطه درمانگاه رفت و چند شاخه گل از باغچه چید و داخل لیوان، بالای سر مجروحان گذاشت. پروانه دختر زیبایی بود. خواستگاران زیادی هم داشت. آن روزها اما تنها چیزی که به آن فکر نمی کرد، ازدواج بود. به خاطر همین هم خواستگارها را یکی یکی رد می کرد. اما یکی از آنها با بقیه فرق داشت. سال 1360بود که معلم بسیجی محجوب درپادگان ابوذر سرپل ذهاب از او خواستگاری کرد .علی اصغر اعزامی از اسدآباد همدان علی اصغرتدریس را رها کرده بود و قصد داشت با پایان جنگ در جبهه بماند. درست همان چیزی که پروانه می خواست و هدفی جز این نداشت. برای همین جواب مثبت را داد. بعد از آن علی اصغر به خط مقدم رفت و پروانه هم همان جا در درمانگاه پادگان ابوذرماند دل پروانه پیش علی اصغر بود و آرزو می کرد او سلامت برگردد .چهارروزبعد خبرآوردند که علی اصغرو 12 نفرازدوستانش درحمله به ارتفاعات «قراویز»سرپل ذهاب به شهادت رسیده اند وپیکرهمۀ آنان درفاصلۀ بین نیروهای خودی وعراقی ها جا مانده است. پروانه اما دلش روشن بود. امید داشت که علی اصغر برمی گردد. تمام خواستگاران را رد می کرد. بی تاب بود. به زیارت امام رضا(ع )رفت. آنجا بود که خواب دید شهید رجایی به دیدارش آمده و می گوید: «علی اصغرپیش ماست. او درباغی سرسبزوخوش آب وهواست. نگرانش نباش. » حتی پروانه را به آن باغ برد تا خیالش راحت شود وقتی پروانه از خواب بیدار شد، دیگرمطمئن شده بود که علی اصغر شهیدشده است. مدتی بعد هم پیکر علی اصغر و دوستانش را پیدا کردند و برای تشییع به شهر آوردند.
پروانه دلش آرام گرفت .هم غصه داشت و هم آرام بود. خودش را با کار مشغول می کرد. یک سال بعد به همراه چند نفر ازخانم های رزمنده به عنوان بهیار برای حضوردرکاروان حجاج انتخاب شد. دلش در هوای سفر پر می کشید که که خبر آمد عملیات شده و
نیاز جدی به حضور بهیاران است. پروانه از راه سفر حج برگشت و به منطقه رفت دلش می خواست بعد از آزادسازی سرپل
ذهاب، دوباره پاهایش را روی خاک شهری بگذارد که با خون شهیدان سرخ شده بود .شهر پاکسازی شد. خط مرزی جلوتررفت و بالطبع درمانگاه هم به جلو انتقال پیدا کرد. خانه ای سالم در شهر باقی نمانده بود تا بشود کمی در آن استراحت کرد. پروانه همراه با گروهی از امدادگران زن به کرمانشاه منتقل شد تا در او دربیمارستان آیت الله طالقانی این شهر به امدادرسانی مشغول شود او تا دو سال بعد همان جا ماند. پس از آن درگروه پزشکی جهاد کرمانشاه برای خدمت به روستاهای محروم می رفت. شخصیت جذاب و اخلاق خوش پروانه همه را به سوی او جذب می کرد روستاییان می دانستند اگر مشکلی داشته باشند، بهترین کسی که می توانند به او
مراجعه کنند، پروانه است چون تا وقتی مشکل را حل نمی کرد، آرام نمی نشست روزی پروانه برای سرزدن به یکی از آشنایان راهی خانه آنها شد. مدتی بود که این خانواده سرپرستشان را ازدست داده بودند. پروانه تصمیم داشت دختر کوچک خانواده را برای خرید بیرون ببرد. اسفند ماه سال 66 بود. 4 روز مانده به عید. پروانه دست دختر کوچک را در دست داشت و دختر، شادمانه
لبخند می زد. از آسمان صدایی مهیب به گوش رسید. صدای خنده کودک در غرش هواپیمای دشمن گم شد. لحظه ای بعد پیکر خون آلود پروانه و دختر کوچک روی آسفالت خیابان افتاده بود.
منبع:پیش شماره شماره 2 شاهد بانوان آذر ماه 1395
انتهای پیام/ز