خاطرات مرتضی غرقی «از تفنگ تا قلم» شد
سهشنبه, ۰۲ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۲۹
مرتضی غرقی خاطرات خود از حضورش در جنگ تحمیلی را در کتابی به نام «از تفنگ تا قلم» نوشت. وی از خبرنگاران سیاسی است.
به گزارش نوید شاهد کتاب «از تفنگ تا قلم» خاطرات خودنوشت «مرتضی غرقی» از حضورش در جبهههای هشت سال دفاع مقدس است.
غرقی در پیشگفتار کتاب مینویسد: «سکوت خانه پر از آرامش بود و حال و هوای اتاقم، قلم را پر کرده بود تا بنگارم، از تفنگ تا به قلم را... از سالهایی که مقدس بودند و جز بهترین سالهایی زندگی من هستند، سالهایی که ثانیه به ثانیهاش خاطره است از کسانی که دیگر نیستند و به دشت لالهها پیوستند اما همواره یادشان در دلها زنده است و رشادتهایشان ماندگار در تاریخ این مرز و بوم. هنوز مردم طعم آرامش را بعد از واژگونی حکومت دیکتاتوری شاهنشاهی نچشیده بودند که جنگ آغاز شد. نوشتههایی که قرار است ثبت شود در این کتاب تنها یک داستان نیست، بلکه واقعیتهایی ملموسی از جنگ است که وظیفه خود میدانم نگاشته شود تا نسل حاضر و آیندگان بدانند آزادی این آب و خاک را مدیون چه کسانی هستیم.»
غرقی که در سالهای نخست جنگ، به عنوان سرباز ارتش به جبههها آمده بود، پس از پایان خدمت نیز در کسوت نیروی بسیجی در صحنه دفاع از میهن ماند.
نویسنده در صفحه 45 کتاب خاطرهای از وی درباره نجات جان سرلشگر ولیالله فلاحی، فرمانده نیروی زمینی ارتش میپردازد: «قایق هر لحظه به لبه آبشار نزدیکتر میشد و میرفت تا لحظات تلخی را برای ما رقم زند. متأسفانه قایقران نیز نه پارو داشت تا قایق را به سمت دیگری هدایت کند و نه سرنشینان جلیقه نجات داشتند که در پناه آن روی آب شنا کنند.
آفتاب رو به زردی میرفت. غروب دلتنگ کنندهای بود. سرانجام لحظه بحرانی فرا رسید و قایق در لبه آبشار قرار گرفت و در یک چشم به هم زدن به سرعت از بالای آبشار در جلوی چشمهای حیرت زده ما به پایین آبشار سقوط کرد و در میان طغیان میلیونها حباب که عمرشان به ثانیه نیز نمیرسید، ناپدید شد. من و یکی دیگر از محافظان تیمسار فلاحی که راننده او هم بود تنها شاهدان این فاجعه دردناک بودیم. هر دوی ما بر سرمان کوبیدیم و بلند فریاد زدیم: «تیمسار فلاحی»!
کاری از دستمان برنمیآمد، تنها کاری که میتوانستیم انجام دهیم تعقیب جنازه سرنشینان قایق در طول مسیر پر آب کرخه بود. به او گفتم: برو خبر بده که هرچه سریعتر نیروی کمکی بفرستن. من هم به دنبال تیمسار به درون آب میرم.
او قبول کرد. با رفتن او در امتداد رود دویدم. هوا کاملاً غروب کرده بود و از سرنشینان قایق خبر نبود. معلوم نبود که طغیان آب چه بلایی بر سر آنها آورده است، فقط قایق را مشاهده کردم که در مسیر آب همانند تابوت واژگون شده بر روی آب شناور بود. من هم به تنهایی سراسیمه در مسیر آب به سمت مواضع عراقیها میدویدم. کفشهایم از پایم درآمده بود و تیغ و خاشاک به پای برهنهام فرو رمیرفت اما هدفی که داشتم مانع از توجه من به درد پاهایم بود. حدود 15 دقیقه در طول رود دویدم، به شدت نفس نفس میزدم، دیگر توان ادامه نداشتم. انگار سطح آرام آب گل آلود کرخه خاک سرد مر را پاشیده بودند. اشیاء در سطح آب به سختی دیده میشد. هوا از گرگ و میش هم عبور کرده و تاریک شده بود. بچههای توپخانه 16 زرهی قزوین که در این منطقه مستقر بودند، متوجه موضوع شده بودند و با پرتاب خمپاره منور سعی میکردند سطح آب کرخه را روشن نگه دارند. از طرف دیگر یک قایق موتوری را به آب انداختند و از بالای رود مشغول گشتزنی بودند. ناگهان یک سیاهی را در میان رود دیدم، فکر کردم یکی از اجیاد است.
در حالی که بدنم به شدت عرق کرده و قلبم به شدت میتپید، درون آب شیرجه زدم و خودم را به سوژه نزدیک کردم. چیزی جز یک بوته علف چیزی نبود. اکنون در وسط رود بودم. سرمای آب، بدنم را منجمد کرده بود. ماهیچههایم گرفته بود و دیگر توان شنا کردن نداشتم، چون همه نیروی بدنیام در هنگام دویدن صرف شده بود. تقریباً از همهجا قطع امید کرده بودم. تلاش داشتم مسیری را که شنا کرده بودم، برگردم. اما ماهیچههای بدنم مرا یاری نمیکرد. ناگهان امداد غیبی در آنجا ظاهر شد. قایقی که آمده بود تا اجساد غرقشدگان قایق را جمعآوری کند، با سرعت از کنار من گذشت. تمام نیرو خود را در صدایم جمع کردم و با صدای بلند و با اشاره دست به او گفتم: ـ من اینجامممممم... بیا اینجا!!!!
طولی نکشید دیدم که بازگشت و خوشحال بود از این که یکی از غرق شدگان را پیدا کرده است. بعد از سوار شدن در قایق به او گفتم: من میخواستم تیمسار فلاحی رو نجات بدم که خودم گرفتار شدم. ایشالا با هم پیداش میکنیم.
سوار بر قایق در مسیر آب و برخلاف رود گشتزنی میکردیم. هوا به شدت سرد شده بود. من لخت و بدون لباس بودم. باد سرد زمستانی در سطح آب وضع جسمانی من را بدتر کرده بود، ناگهان لرزه عجیبی به بدنم افتاد، طوری که دیگر قادر نبودم سکون خود را حفظ کنم. وقتی راننده قایق وضع را چنین دید، نگران شد و گفت: کف قایق دراز بکش شاید باد کمتری به تو بخورد.»
«از تفنگ تا قلم» را انتشارات سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس ارتش با شمارگان سههزار نسخه، قطع رقعی، 206 صفحه و به بهای 120هزار ریال روانه بازار نشر کرده است.
غرقی در پیشگفتار کتاب مینویسد: «سکوت خانه پر از آرامش بود و حال و هوای اتاقم، قلم را پر کرده بود تا بنگارم، از تفنگ تا به قلم را... از سالهایی که مقدس بودند و جز بهترین سالهایی زندگی من هستند، سالهایی که ثانیه به ثانیهاش خاطره است از کسانی که دیگر نیستند و به دشت لالهها پیوستند اما همواره یادشان در دلها زنده است و رشادتهایشان ماندگار در تاریخ این مرز و بوم. هنوز مردم طعم آرامش را بعد از واژگونی حکومت دیکتاتوری شاهنشاهی نچشیده بودند که جنگ آغاز شد. نوشتههایی که قرار است ثبت شود در این کتاب تنها یک داستان نیست، بلکه واقعیتهایی ملموسی از جنگ است که وظیفه خود میدانم نگاشته شود تا نسل حاضر و آیندگان بدانند آزادی این آب و خاک را مدیون چه کسانی هستیم.»
غرقی که در سالهای نخست جنگ، به عنوان سرباز ارتش به جبههها آمده بود، پس از پایان خدمت نیز در کسوت نیروی بسیجی در صحنه دفاع از میهن ماند.
نویسنده در صفحه 45 کتاب خاطرهای از وی درباره نجات جان سرلشگر ولیالله فلاحی، فرمانده نیروی زمینی ارتش میپردازد: «قایق هر لحظه به لبه آبشار نزدیکتر میشد و میرفت تا لحظات تلخی را برای ما رقم زند. متأسفانه قایقران نیز نه پارو داشت تا قایق را به سمت دیگری هدایت کند و نه سرنشینان جلیقه نجات داشتند که در پناه آن روی آب شنا کنند.
آفتاب رو به زردی میرفت. غروب دلتنگ کنندهای بود. سرانجام لحظه بحرانی فرا رسید و قایق در لبه آبشار قرار گرفت و در یک چشم به هم زدن به سرعت از بالای آبشار در جلوی چشمهای حیرت زده ما به پایین آبشار سقوط کرد و در میان طغیان میلیونها حباب که عمرشان به ثانیه نیز نمیرسید، ناپدید شد. من و یکی دیگر از محافظان تیمسار فلاحی که راننده او هم بود تنها شاهدان این فاجعه دردناک بودیم. هر دوی ما بر سرمان کوبیدیم و بلند فریاد زدیم: «تیمسار فلاحی»!
کاری از دستمان برنمیآمد، تنها کاری که میتوانستیم انجام دهیم تعقیب جنازه سرنشینان قایق در طول مسیر پر آب کرخه بود. به او گفتم: برو خبر بده که هرچه سریعتر نیروی کمکی بفرستن. من هم به دنبال تیمسار به درون آب میرم.
او قبول کرد. با رفتن او در امتداد رود دویدم. هوا کاملاً غروب کرده بود و از سرنشینان قایق خبر نبود. معلوم نبود که طغیان آب چه بلایی بر سر آنها آورده است، فقط قایق را مشاهده کردم که در مسیر آب همانند تابوت واژگون شده بر روی آب شناور بود. من هم به تنهایی سراسیمه در مسیر آب به سمت مواضع عراقیها میدویدم. کفشهایم از پایم درآمده بود و تیغ و خاشاک به پای برهنهام فرو رمیرفت اما هدفی که داشتم مانع از توجه من به درد پاهایم بود. حدود 15 دقیقه در طول رود دویدم، به شدت نفس نفس میزدم، دیگر توان ادامه نداشتم. انگار سطح آرام آب گل آلود کرخه خاک سرد مر را پاشیده بودند. اشیاء در سطح آب به سختی دیده میشد. هوا از گرگ و میش هم عبور کرده و تاریک شده بود. بچههای توپخانه 16 زرهی قزوین که در این منطقه مستقر بودند، متوجه موضوع شده بودند و با پرتاب خمپاره منور سعی میکردند سطح آب کرخه را روشن نگه دارند. از طرف دیگر یک قایق موتوری را به آب انداختند و از بالای رود مشغول گشتزنی بودند. ناگهان یک سیاهی را در میان رود دیدم، فکر کردم یکی از اجیاد است.
در حالی که بدنم به شدت عرق کرده و قلبم به شدت میتپید، درون آب شیرجه زدم و خودم را به سوژه نزدیک کردم. چیزی جز یک بوته علف چیزی نبود. اکنون در وسط رود بودم. سرمای آب، بدنم را منجمد کرده بود. ماهیچههایم گرفته بود و دیگر توان شنا کردن نداشتم، چون همه نیروی بدنیام در هنگام دویدن صرف شده بود. تقریباً از همهجا قطع امید کرده بودم. تلاش داشتم مسیری را که شنا کرده بودم، برگردم. اما ماهیچههای بدنم مرا یاری نمیکرد. ناگهان امداد غیبی در آنجا ظاهر شد. قایقی که آمده بود تا اجساد غرقشدگان قایق را جمعآوری کند، با سرعت از کنار من گذشت. تمام نیرو خود را در صدایم جمع کردم و با صدای بلند و با اشاره دست به او گفتم: ـ من اینجامممممم... بیا اینجا!!!!
طولی نکشید دیدم که بازگشت و خوشحال بود از این که یکی از غرق شدگان را پیدا کرده است. بعد از سوار شدن در قایق به او گفتم: من میخواستم تیمسار فلاحی رو نجات بدم که خودم گرفتار شدم. ایشالا با هم پیداش میکنیم.
سوار بر قایق در مسیر آب و برخلاف رود گشتزنی میکردیم. هوا به شدت سرد شده بود. من لخت و بدون لباس بودم. باد سرد زمستانی در سطح آب وضع جسمانی من را بدتر کرده بود، ناگهان لرزه عجیبی به بدنم افتاد، طوری که دیگر قادر نبودم سکون خود را حفظ کنم. وقتی راننده قایق وضع را چنین دید، نگران شد و گفت: کف قایق دراز بکش شاید باد کمتری به تو بخورد.»
«از تفنگ تا قلم» را انتشارات سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس ارتش با شمارگان سههزار نسخه، قطع رقعی، 206 صفحه و به بهای 120هزار ریال روانه بازار نشر کرده است.
نظر شما