اهل دستور دادن نبود
شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۴۷
بنده چهل و يكمين نفر هستم كه تاريخ 9/12/57 وارد سپاه شدم. قبل از آن، روبروي سفارت انگليس در پاساژ افشار، كارگاه عتيقه و چيني سازي داشتم. همه اينها را فقط به خاطر حرف امام بوسيدم و گذاشتم كنار. بعد از يكسري كش و قوس قرار شد محافظ عبدالمجيد معاديخواه شوم. همه زندگي او را من از قم آوردم تهران.
«منش اخلاقي و سلوك فردي شهيد دكتر آيت» در گفت و شنود با جواد خرديار
لطفاً در ابتدا بفرمائيد از چه زماني و چگونه با شهيد دكتر آيت آشنا شديد؟
بسم الله الرحمن الرحيم. بنده چهل و يكمين نفر هستم كه تاريخ 9/12/57 وارد سپاه شدم. قبل از آن، روبروي سفارت انگليس در پاساژ افشار، كارگاه عتيقه و چيني سازي داشتم. همه اينها را فقط به خاطر حرف امام بوسيدم و گذاشتم كنار. بعد از يكسري كش و قوس قرار شد محافظ عبدالمجيد معاديخواه شوم. همه زندگي او را من از قم آوردم تهران. من را هم آن موقع آيت الله خامنه اي فرستادند. حفاظت سپاه هم آن موقع يك اتاق بيشتر نداشت. وقتي جريان انتخابات رياست جمهوري شروع شد، آقاي آيت دو تا محافظ داشت يكي به نام بهنام آزاد، يكي هم به نام انصاري كه بعدها روحاني شد. آقاي آزاد هم فكر مي كنم رفت ارشاد. به ما گفتند آقا شما معاديخواه را رها كن و بيا برو پيش آقاي حسن آيت.
براي شما حكم زدند كه بيا برو محافظ آيت بشو؟
آن موقع حكم نمي زدند.
خب بالاخره بايد مسلح مي بوديد و تجهيزات مي داشتيد؟
مسلح بوديم، داستان اين است كه اسلحه هم نداشتند، به من يك ويزور 22 دادند كه فشنگ هاي كوچكي داشت. بعدها نه خشاب داشت و نه فشنگ. ما رفتيم اصفهان و آنجا خشاب پيدا كرديم. من با آيت تنها بودم يك پيكان هم از سپاه آورده بودم، ماشين نداشتيم.
صبح تا شب با او بوديد؟
بله، شب مي رفتم منزلشان و همان جا مي ماندم. آن اواخر يك نفر به نام جوادي را كه اهل اسفراين بود فرستادند پيش ما وشديم دو نفر. مدتي با ژ.3 محافظت مي كردم. البته زمان معاديخواه، آيت را با كلت محافظت مي كردم. وقتي آمديم مجلس حفاظت يواش يواش درست شد و از آنها كلت گرفتيم.
پس از انتخابات رياست جمهوري محافظ آيت شديد؟
بله، و بعد كه نماينده مجلس شد، هر روز هم مي آمدم مجلس. صبح ها تا ظهر مجلس بود. ناهار را مي خورد و ما هم در مجلس ناهار مي خورديم. بعد از ظهر هم مي رفت حزب. كار ما از صبح تا شب اين بود. يادم هست مي خواستم بروم مدرك اعتبارنامه آيت را بگيرم. يك صندوق قديمي بود كه آقاي رجايي روي آن نشسته بود. مرا كه ديد گفت آقا جواد براي من هم بگير بيا (با خنده). رفتم خيابان كوه نور در خيابان مطهري كه فرمانداري آنجا بود. هم مدرك آقاي آيت را گرفتم و هم مدرك آقاي رجايي را.
از درگيري ميان آيت و جريان بني صدر چه چيزي در ذهن داريد؟
ايشان در يك جايي صحبت كرده بود و آن را ضبط كرده بوده اند، همان نوار معروف.
اين نوار را شما خبر داريد كجا ضبط شده بود؟
فكر مي كنم در خيابان استاد نجات اللهي كه دفتر حزب آنجا بود و الان دفتر روزنامه رسالت است. آيت ماشين نداشت و او را با يك پيكان كهنه جا به جا مي كردم. مي رفت به دفتر سياسي حزب. شهيد بهشتي هم مي آمد آنجا و كلاسي در اقتصاد اسلامي داشت. جاسبي هم تازه آمده بود و اتاقش كنار اتاق آيت بود. من همان پائين ساختمان نجات اللهي مي نشستم و ديگر بالا نمي رفتم. آن موقع حفاظت رياست جمهوري به عهده شهرباني بود. افسري آنجا بود كه من او را مي شناختم. با لباس شخصي آمد و رفت پيش مرحوم آيت. من رفتم به اتاق شهيد آيت. اين مربوط به زماني است كه جنجال نوار پيش آمده بود. ديدم دارند در باره نوار صحبت مي كنند. به مرحوم آيت گفتم اين فلاني است و در فلان جا با هم كار مي كنند. حواست جمع باشد. يك روز امام در سخنراني فرمودند نوار عليه شخص كودتا نمي كند. بني صدر مي گفت حسن آيت مي خواهد عليه من كودتا كند. امام هم فرموده بود نوار عليه شخص كودتا نمي كند، شخص عليه شخص كودتا مي كند.
براي چه به دكتر آيت گفتيد كه مواظب آن افسر باشد؟
احتمال مي دادم آدم بني صدر باشد و يك جنجال ديگر مثل نوار درست شود. چون در مورد نوار هم صحبت مي كرد. من همان جا در اتاقي نشستم كه دكتر جاسبي هم آنجا نشسته بود. اتاق ها به هم وصل بودند.
اين آقايي كه مخفيانه نوار را از مرحوم آيت پركرده بود چگونه وارد دفتر آيت شده بود؟
نمي دانم، شايد داخل بوده و قبلا او را در دفتر مي شناختند و نفوذي بوده مثل كلاهي.
اين فرد ظاهرا قبلا رفته بود پيش آقاي موسوي تبريزي كه آنجا هم همين كار را بكند. ظاهرا يك چهره آشنا بوده است.
من الان در ذهنم نيست، شايد قبلا در دفتر و همان بالا بوده است. يادم هست وقتي نوار پخش شد، جنجال درست شد. يك روز ترابي از بچه هاي واحد كارگري حزب كه بعدا هم شهيد شد، به شهيد بهشتي گفت: حاج آقا چه كار كنيم، بني صدر اين طور گفته است. ايشان گفت بنويسيد اين نظر شخصي آقاي آيت است و به حزب ربطي ندارد... آقاي بهشتي اين را گفت. من آنجا بودم.
شما احتمالا شهيد بهشتي و شهيد آيت را با هم زياد ديديد. روابطشان با هم چگونه بود؟
من سلام وعليكشان را ديده بودم، ولي صحبت هايشان اصلا وارد نمي شدم. دو نفر كه مي خواستند صحبت كنند من مي آمدم بيرون كه گوش ندهم. من قبل از انقلاب سرباز اطلاعات ارتش بودم و اينها را ياد گرفتم، چون ممكن بود بعدها آن اطلاعات منتشر شود و مسئله درست كند، آن وقت مي پرسيدند كار كيست و بعد شايد انگشت اتهام به سوي من نشانه مي رفت، به همين دليل وارد مباحث نمي شدم و از اتاق خارج مي شدم.
شما كه از صبح تا شب با شهيد آيت بوديد، چيزي به شما نمي گفت؟ با شما حرف نمي زد؟ خصوصا هنگام درگيري هايش با بني صدر؟
زماني بود كه رجايي نخست وزير شده بود، آقاي آيت مي گفت بايد از آقاي رجايي پشتيباني كرد. اين را در ماشين كه مي رساندمش به من مي گفت. راستش را بخواهيد من اصلا دنبال اين قضايا نبودم، اينكه مثلا سئوال كنيم و اينها، اصلا. بعدها بود كه راه افتاديم و سئوال مي كرديم.
شما به آن معنا دنبال اخبار نبوديد؟
به فقط حفاظت فكر مي كردم. حفاظت را به من سپرده بودند. منافقين مدام در خيابان ها مشغول زدن مردم بودند، تظاهرات مي كردند، همه كاري مي كردند. همه تلاش من اين بود كه در كارم كوتاهي نكنم. من شب ها منزل مرحوم آيت مي ماندم و در راه پله مي خوابيدم. اين طور از او حفاظت مي كردم. تا زماني كه سيد رضا جوادي را بفرستند، من تنها بودم، حدود 15 روز اين طوري بود.
چرا محافظ ها را 2 نفر كردند، تهديدش كردند؟
نه، قانون اين بود، بعد من هم كه ديگر نمي توانستند هر روز از او محافظت كنم 24 ساعت او بود، 24 ساعت من. اتفاقاً جوادي منزلش در سمنگان در همان نزديكي ها بود و با خودش كلاشينكف مي آورد، كلت نداشت كلاش را مي انداخت پشتش و در خيابان راه مي افتاد، مي رفت در قهوه خانه به همان شكل چاي مي خورد. (با خنده) الان هم دنبالش مي گردم...4 تومان به او بدهكارم.
الان هست؟
نمي دانم، 20 سال است دنبالش مي گردم و پيدايش نكرده ام. تا زماني كه انفحار حزب رخ داد، با ما بود، ولي بعد از آن نمي دانم چه شد. جوادي را برداشتند و كسي به نام شكوري را فرستادند. افراد زيادي عوض شدند. مي آمدند و مي رفتند. بعضي از اينها بعد فرمانده هم شدند.
فقط شما تا آخرين لحظه بوديد؟
بله من تا آخرين لحظه، يعني يك روز قبل از شهادت آيت بودم. ما 2 نفري در مجلس پست را تحويل مي گرفتيم.
اشاره كرديد كه منافقين مدام در خيابان ها مشغول تظاهرات و ترور بودند. از آن طرف شهيد آيت به دليل درگيري هاي سخت با بني صدر و رجوي حتما زياد مورد تهديد قرار مي گرفت. آيا تا قبل از شهادت مرحوم آيت، پيش آمد كه در خيابان به شما حمله شود و مثلا شما اسلحه بكشيد؟
در خيابان طالقاني درگيري بود و منافقين با چاقو و اسلحه مشغول اغتشاش بودند و بنده در آن شلوغي با پيكان مرحوم آيت را عبور مي دادم. دو تا كلت داشتم كه مي انداختم گردنم و هميشه آماده و مسلح بود. وقتي با ايشان براي جلسات سخنراني مي رفتيم، دو سه تا بسيجي را پيدا مي كردم، خودم جلوي تريبون مي ايستادم و به بسيجي ها مي گفتم تو آنجا بايست، تو اينجا بايست و اين طور مراقبت مي كردم. دست تنها البته آن بسيجي ها هم خوشحال مي شدند و كيف مي كردند كه چنين كاري بكنند. در يك سخنراني يكي بلند شد و عليه آيت داد زد، منافق بود. بچه ها سريع بلند شدند و او را گرفتند و از مسجد بيرونش كردند.
اين اتفاقات زياد مي افتاد؟
خيلي، آيت پائين شهر سخنراني مي كرد مثلا هفت چنار، كميل، جيحون. منافقين هم مي ريختند و سخنراني اش قيامت مي شد.
شهيد آيت در اين وضعيت تا آخر به سخنراني ادامه مي داد؟
بله تا آخر صحبت مي كرد و وقتي مي گفت والسلام رحمه الله و بركاته، از در پشتي سريع او را بيرون مي بردم و سوار پيكان مي كردم. اين طوري از او محافظت مي كردم كه همه اش لطف خدا بود.
پس شما نمي گذاشتيد سخنراني را به هم بزنند؟
بله، اجازه نمي دادم. همين بچه بسيجي ها دور و بر ماشين را مي گرفتند و آيت را سريع داخل ماشين مي كرديم و مي رفتيم.
خود آيت چه حالي داشت؟ نمي ترسيد در آن شلوغي برايش اتفاقي بيفتد؟
اصلاً، در قضيه رياست جمهوري روي ديوارها نوشته بودند مرگ بر آيت. گفتم آقاي دكتر مي بينيد؟ مي گفت اگر ميلياردها خرج مي كردم، مردم مرا نمي شناختند، اما اينها لطف كردند و باعث شناخت من شدند (با خنده) با اين كار، مردم الان مي فهمند آيت كيست. يادم هست مرحوم آيت مي رفت دانشكده افسري كه در آنجا كلاس داشت. با شهيد نامجو خيلي رفيق بود. آنجا افسرها مي آمدند در كلاس او شركت مي كردند. حتي شكرريز كه بعدها آمد دانشگاه آزاد، آنجا بود،.او سرهنگ تمام بود. من مي رفتم در آن كلاس مي نشستم. بابت تدريس براي شهيد آيت 300 تومان چك مي نوشتند براي بانك سپه. خودش مي گفت 20 سال دويدم تا اين خانه را خريدم.
شهيد كلاهدوز چطور؟
بله، كلاهدوز هم مي آمد. يك خاطره ديگر از برخورد با منافقين بگويم. آن اوايل در سفارت اسرائيل منافقين 3 نفر را به عنوان نيرو گذاشته بودند، من هم 3 تا نيرو آنجا گذاشته بودم. اين حسين جباري كه پيش آقاست مي آمدن به من مي گفت آقا جواد بيا با هم برويم سراغ پادگان جمشيديه غذا بياوريم. غذاهاي باقيمانده در پادگان جمشيديه را مي برديم جنوب شهر و بين مستضعفين پخش مي كرديم. همان كپرنشين ها، چادرنشين ها، حلبي آباد و... يك ماشين سيمرغ آمبولانس گيرم آمده بود كه شيشه هم نداشت. تمام تير خورده بود و درب و داغان بود. با سربازها قابلمه ها را مي گذاشتيم توي آن و مي برديم. حسين جباري هم با من مي آمد. حسين جباري بعد از من وارد سپاه شد.
آن 3 منافقي كه گفتيد در سفارت اسرائيل (فلسطين) چه كار مي كردند؟
پست مي دادند، خودشان براي خودشان نيرو پخش مي كردند.
مگر حساب و كتاب نداشت كه اينها براي خودشان نيرو پخش كرده بودند و پست مي دادند؟
هيچي نداشت، همين طوري است كه شما مي گوييد. بچه ها به من گفتند يك نفر هست هر روز يك ساك دستش است و مي آيد و مي رود داخل سفارت. قد بلندي هم داشت. ما او را گرفتيم. گفتيم ساك را باز كن، ديدم يوزي و كلت توي آن كيف است، گرفتم و يك راست بردمش پادگان جمشيديه. جواد منصوري هم آن موقع آنجا بود. خودم شخصاً طرف را بردم پيش جواد منصوري و جريان را برايش توضيح دادم. جواد منصوري به او گفت اينها را از كجا آورده اي؟ گفت از خود سفارت. گفت: از كجاي سفارت؟ گفت توي كانال كولر بود.
يعني اين قدر بي در و پيكر بود؟
بله، بي در و پيكر بود. طرف، اول نمي گفت از كجا اسلحه ها را آورده، ولي بعدا گفت از كانال كولر سفارت در آوردم. ظاهراً مامورهاي سفارت اسلحه ها را داخل كانال كولر پنهان كرده بودند. اين بابا هم در انگليس دانشجو بود و بعد از انقلاب آمده بود ايران. نفهميدم چه كارش كردند.
شما كه در مجلس بوديد در صحن علني هم رفت و آمد داشتيد؟
يك موقع هائي آن بالا مي نشستم.
جلسه بررسي اعتبارنامه آيت را يادتان هست ؟
آن جلسه خيلي شلوغ بود. خود آيت كه براي ان جلسه و براي پاسخ دادن به برخي از اتهاماتي كه سلامتيان مطرح كرده بود روزنامه هاي قديمي را آورده بود. بعد به من گفت از آرشيو حزب مثلا فلان روزنامه را بياور.
چه كساني مي گفتند؟
سلامتيان، غضنفرپور ما كه درمجلس بوديم سلامتيان گيوه مي پوشيد مي آمد كه رد بشود ما رديف مي ايستاديم، يكي همين مجيد صادقي محافظ موسوي خوئيني ها بود، اين سلامتيان كه از در رد مي شد ما بلند مي گفتيم الهم صل علي محمد و آل محمد و 3 دفعه صلوات مي فرستاديم بعد سلامتيان 3 متر جلوتر برمي گشت با يك حالت خاصي مي گفت مرگ بر آمريكا مرگ بر آمريكا.
اين كار را براي اذيتش مي كرديد؟
(با خنده) بله، چون وي مجلس را اذيت مي كرد و غضنفرپور كارها را مي پيجاند، ما هم اين طوري اذيتش مي كرديم. به او توهين نمي كرديم. او هم مي خواست به ما در چيزي نگويد و مي گفت مرگ بر آمريكا.
با شخص ديگري هم اين كار را مي كرديد؟
نه، ولي يك بار يكي از بچه ها با غضنفرپور درگير شد. اين دوست ما بچه آبادان بود كه همان موقع هم شهيد شد. اسلحه كشيد كه غضنفرپور را بزند، نمي دانم بين آنها چه گذشته بود كه براي او اسلحه كشيد. من ايستادم جلوي دوستمان و غضنفرپور در رفت.
از جلسه اعتبارنامه مي گفتيد؟
يكي از چيزهايي كه آيت در دفاع از خودش گفت اين بود كه من در سال 40 در مورد دو دانشجوي شهيد چه گفته ام و در روزنامه آن موقع هم هست. بعد روزنامه را بلند كرد و نشان داد كه من مثلا فلان ايه را خواندم. اينها را با چشم خودم ديدم. خلاصه اين طوري جواب اتهامات سلامتيان را مستند داد. بعد هم كه رأي آورد. سلامتيان و غضنفرپور آدم هاي بني صدر بودند و آيت هم از همه بيشتر بني صدر را مي شناخت و طبعا بيشتر افشا مي كرد.
شب هفتم تير با آيت بوديد؟
روز يكشنبه بود و ما بعد از ظهر آمديم كه برويم جلسه شوراي مركزي حزب. بچه ها به من گفتند ماشين را طوري پارك كن كه ماشين هاي ديگر نيايند داخل، يعني طوري مانع درست شود كه ماشين ها نيايند جمع شوند. من هم دندانم خيلي درد مي كرد، اصلاً گيج دندان بودم. همان روز رفتم ماشين را پارك كنم، ديدم جلسه است. همان آمفي تئاتر. ديدم دخترها همه با چادر مشكي نشسته اند. كلاس اخلاق آقاي عسگراولادي بود. از آنجا من رفتم كوچه بني هاشم، دندانپزشكي و دندانم را كشيدم و آمدم و نشستم دم در كنار بچه ها. كنار يك ديواري كه كتابفروشي حزب هم بود. ساعت 9 شب، شهيد آيت آمد و گفت آقا برويم.
پس آيت در جلسه بود ولي آمد بيرون؟
بله، گفت آقا برويم. من ماشين را آوردم و سوار شديم و رفتيم . رسيديم منزل و من ماشين را گذاشتم توي حياط. بعد از پله ها رفتم بالا. يكدفعه دكتر آيت گفت زنگ زدند و گفتند حزب منفجر شده است.
شما تا ساعت 9 آنجا بوديد، كلاهي را نديديد؟ بعضي ها مي گويند كه او را ديده اند كه از حزب خارج شده است؟
من حواسم نبود. يك پسر قد كوتاه زرد رنگ هميشه يك كت و شلوار قهوه اي شكلاتي مي پوشيد. موهايش هم يك مقدار بور بود و چشم هاي كم رنگ سبز داشت.
شما متوجه نشديد دكتر آيت براي چه از جلسه خارج شد و آمد بيرون؟
نه.
شايد خسته بوده، چون زياد كار و فعاليت مي كرد.
دكتر آيت همه كارهايش را خودش مي كرد. در خانه كه مي نوشت، خودش تايپ مي كرد. بعد مي داد به من مي گفت مثلا اين را ببر روزنامه اطلاعات، روزنامه جمهوري اسلامي و ...
آن شب وقتي متوجه انفجار شديد، برگشتيد؟
نه، صبح رفتيم و بچه ها گفتند چه شده است. بعد جوادي را برداشتند و قاسم ابوفاضلي را جايش پيش ما فرستادند كه او هم با آيت شهيد شد.
شما تا چه روزي با مرحوم آيت همراه بوديد؟
من آن روزهاي آخر مرخصي گرفته بودم، كار داشتم.
مرخصي گرفته بوديد يا مرخصي فرستاده بودند؟
نه، مرخصي گرفته بودم، برگه به ما مي دادند.
پس توطئه اي در كار نبوده است كه مثلا شما را كنار بگذارند و ايشان را راحت بكشند؟
اصلا نه، من در قيامت بايد پاسخ بدهم. اصلاً توطئه اي در كار نبود. دنبال ما مي آمدند كه ما را بزنند، اما نمي توانستند.
ببينيد مي گويند مثلا شخصي مثل كلاهي در حزب نفوذ كرد و آن جنايت را رقم زد و يك كشميري در نخست وزيري آن فاجعه را به بار آورد، ممكن است در حفاظت هم نفوذ كرده باشند.
خسروي وفا كه جانباز هم هست آن موقع مسئول بود و هيچ وقت نمي آمد چنين كاري بكند.
دو محافظي كه با او بودند چه كساني بودند؟
يكي ابوفاضلي بود و آن يكي فكر مي كنم شخصي به نام رضايي بود.
ابوفاضلي شهيد شد؟
بله.
آن يكي زنده ماند؟
بله، او فقط پايش تير خورد. ابوفاضلي آن روز شهيد نشد، به نخاعش تير خورده بود و 4 سال بعد شهيد شد. ظهر همان روز من رفتم بيمارستان از ابوفاضلي سؤال كردم كه چي شد؟ گفت آمدم در را ببندم، طرف تيراندازي كرد، بعد تير خورد به ديوار و كمانه كرد و خورد به نخاعم. نخاع ابوفاضلي را به كلي قطع كرده بود.
رضايي كه فقط تير به پايش خورده بود؟
بله.
پس فقط مرحوم شهيد آيت را زده بودند و شهيد شد؟
بله، با يوزي زده بودند. ماشيني كه آيت را در آن زده بود، من پاك كردم. وقتي متوجه شديم، بلافاصله رفتيم محل. ابوفاضلي را برده بودند بيمارستان تهران سر سيد خندان.
آيت همان جا شهيد شده بود؟
حتي تيري كه به دندانش خورده و شكسته بود، در ماشين افتاده بود.
وقتي شنيديد چه حالي شديد؟
من همين طور مانده بودم. كنگ بودم وگريه مي كردم. اعصابم خرد شده بود. خب من خيلي با ايشان بودم. بعضي اوقات براي من از سختي هايي كه كشيده بود، حرف مي زد. يك جورهايي دلم برايش مي سوخت.
با او رفيق شده بوديد؟
خب ببينيد من 5 صبح مي رفتم سر كوچه مي ايستادم تا ساعت 7، در خانه را مي زدم. در منزلشان يك دختري بود كه فاميل خانمش بود. براي من يك چايي و مقداري نان و پنير مي آورد. من ايشان را داخل حياط سوار ماشين مي كردم. هيچوقت بيرون، سوارش نمي كردم.
پس مسائل ريز امنيتي را رعايت مي كرديد؟
آموزش ديده بودم. بعد از انقلاب يك سري از گارد جاويدان به سپاه ملحق شدند. شخصي به نام تيموري بود كه برايمان كلاس گذاشت و من در سال هاي 58 و 59 رفتم و تمام دوره ها را آموزش ديدم.
آخرين بار مرحوم آيت را كجا ديديد؟
همان مجلس كه جنازه اش را آوردند و بعد بردند در قطعه اي كه شهيد بهشتي دفن بود، دفن كردند.
فكر نمي كنيد با توجه به انفجار حزب جمهوري اسلامي و حساسيتي كه منافقين روي شهيد آيت داشتند، در مورد حفاظت و مراقبت از ايشان يك مقدار كم كاري شده است؟
ما نسبت به وظيفه خودمان تعهد داشتيم و تمام و كمال انجام مي داديم.
شما فكر مي كنيد بايد افراد بيشتري را مي فرستاديد؟
آن موقع زمان جنگ بود و شايد كمبود نيرو داشتند.
افرادي كه آيت را ترور كرده بودند دستگير شدند؟
بله و اعدام شدند.
شما خودتان ديديد كه اعدام شدند؟
خانواده آيت را بردم. من خودم نديدم، خانواده اش گفتند كه اعدام شدند. من تا مدت ها بعد هم در خانه شهيد آيت بودم. به من گفته بودند از خانواده اش محافظت كنم. بالا پشت بام صندلي مي گذاشتم و شب ها مي نشستم. يكي از دوستان ما همين اواخر حدود 4 سال پيش كه در سپاه هست به من گفت يكي را در مرز گرفته اند گفته من در ترور آيت شركت داشتم. به من گفت تو ببيني، مي شناسي؟ گفتم چه مي دانم او كيست. تازه الان بايستي بيشتر از 50 سال داشته باشد. قيافه اش عوض شده و خيلي نمي شود دقيق شناسايي كرد.
يعني پرونده ترور آيت هنوز باز است؟
نه، يك بار هم زمان آقاي دري نجف آبادي به من گفت آقا يك وقتي تنظيم كن برويم خانواده آيت را ببينيم. من شماره تلفن نداشتم. رفتم دفتر مركزي دانشگاه آزاد در پاسداران از آقاي جاسبي شماره تلفن منزل خانم شهيد آيت را گرفتم. تماس گرفتيم و هماهنگ كرديم كه برويم كه كاري پيش آمد و آقاي دري هم يادش رفت و ما هم به او نگفتيم و ديگر نشد كه برويم.
آقاي دري خودش پيشنهاد داد كه برويم سر بزنيم؟
بله، آيت يك دختر كوچك داشت. پسرش محسن هم بود. من خيلي اينها را مي بردم و مي آوردم. ثبت نام مدرسه بچه ها با من بود.
پس در واقع با خانواده آيت زندگي كرده ايد؟
بله، حتي خريد هم برايشان مي كردم يا مثلا كاري داشتند.
شخصيت آيت را چطور ديديد؟
كم حرف. خيلي هم با كسي ارتباطي نداشت. اگر سئوال مي كردي جواب مي داد. اينكه بنشيند و داستان تعريف كند اين تيپي نبود. خيلي برخورد خوبي با ما داشت. عصبانيتي و يا اينكه دستور بدهد اين كار را بكن و اين كار را نكن، هيچ وقت از او نديدم.
لطفاً در ابتدا بفرمائيد از چه زماني و چگونه با شهيد دكتر آيت آشنا شديد؟
بسم الله الرحمن الرحيم. بنده چهل و يكمين نفر هستم كه تاريخ 9/12/57 وارد سپاه شدم. قبل از آن، روبروي سفارت انگليس در پاساژ افشار، كارگاه عتيقه و چيني سازي داشتم. همه اينها را فقط به خاطر حرف امام بوسيدم و گذاشتم كنار. بعد از يكسري كش و قوس قرار شد محافظ عبدالمجيد معاديخواه شوم. همه زندگي او را من از قم آوردم تهران. من را هم آن موقع آيت الله خامنه اي فرستادند. حفاظت سپاه هم آن موقع يك اتاق بيشتر نداشت. وقتي جريان انتخابات رياست جمهوري شروع شد، آقاي آيت دو تا محافظ داشت يكي به نام بهنام آزاد، يكي هم به نام انصاري كه بعدها روحاني شد. آقاي آزاد هم فكر مي كنم رفت ارشاد. به ما گفتند آقا شما معاديخواه را رها كن و بيا برو پيش آقاي حسن آيت.
براي شما حكم زدند كه بيا برو محافظ آيت بشو؟
آن موقع حكم نمي زدند.
خب بالاخره بايد مسلح مي بوديد و تجهيزات مي داشتيد؟
مسلح بوديم، داستان اين است كه اسلحه هم نداشتند، به من يك ويزور 22 دادند كه فشنگ هاي كوچكي داشت. بعدها نه خشاب داشت و نه فشنگ. ما رفتيم اصفهان و آنجا خشاب پيدا كرديم. من با آيت تنها بودم يك پيكان هم از سپاه آورده بودم، ماشين نداشتيم.
صبح تا شب با او بوديد؟
بله، شب مي رفتم منزلشان و همان جا مي ماندم. آن اواخر يك نفر به نام جوادي را كه اهل اسفراين بود فرستادند پيش ما وشديم دو نفر. مدتي با ژ.3 محافظت مي كردم. البته زمان معاديخواه، آيت را با كلت محافظت مي كردم. وقتي آمديم مجلس حفاظت يواش يواش درست شد و از آنها كلت گرفتيم.
پس از انتخابات رياست جمهوري محافظ آيت شديد؟
بله، و بعد كه نماينده مجلس شد، هر روز هم مي آمدم مجلس. صبح ها تا ظهر مجلس بود. ناهار را مي خورد و ما هم در مجلس ناهار مي خورديم. بعد از ظهر هم مي رفت حزب. كار ما از صبح تا شب اين بود. يادم هست مي خواستم بروم مدرك اعتبارنامه آيت را بگيرم. يك صندوق قديمي بود كه آقاي رجايي روي آن نشسته بود. مرا كه ديد گفت آقا جواد براي من هم بگير بيا (با خنده). رفتم خيابان كوه نور در خيابان مطهري كه فرمانداري آنجا بود. هم مدرك آقاي آيت را گرفتم و هم مدرك آقاي رجايي را.
از درگيري ميان آيت و جريان بني صدر چه چيزي در ذهن داريد؟
ايشان در يك جايي صحبت كرده بود و آن را ضبط كرده بوده اند، همان نوار معروف.
اين نوار را شما خبر داريد كجا ضبط شده بود؟
فكر مي كنم در خيابان استاد نجات اللهي كه دفتر حزب آنجا بود و الان دفتر روزنامه رسالت است. آيت ماشين نداشت و او را با يك پيكان كهنه جا به جا مي كردم. مي رفت به دفتر سياسي حزب. شهيد بهشتي هم مي آمد آنجا و كلاسي در اقتصاد اسلامي داشت. جاسبي هم تازه آمده بود و اتاقش كنار اتاق آيت بود. من همان پائين ساختمان نجات اللهي مي نشستم و ديگر بالا نمي رفتم. آن موقع حفاظت رياست جمهوري به عهده شهرباني بود. افسري آنجا بود كه من او را مي شناختم. با لباس شخصي آمد و رفت پيش مرحوم آيت. من رفتم به اتاق شهيد آيت. اين مربوط به زماني است كه جنجال نوار پيش آمده بود. ديدم دارند در باره نوار صحبت مي كنند. به مرحوم آيت گفتم اين فلاني است و در فلان جا با هم كار مي كنند. حواست جمع باشد. يك روز امام در سخنراني فرمودند نوار عليه شخص كودتا نمي كند. بني صدر مي گفت حسن آيت مي خواهد عليه من كودتا كند. امام هم فرموده بود نوار عليه شخص كودتا نمي كند، شخص عليه شخص كودتا مي كند.
براي چه به دكتر آيت گفتيد كه مواظب آن افسر باشد؟
احتمال مي دادم آدم بني صدر باشد و يك جنجال ديگر مثل نوار درست شود. چون در مورد نوار هم صحبت مي كرد. من همان جا در اتاقي نشستم كه دكتر جاسبي هم آنجا نشسته بود. اتاق ها به هم وصل بودند.
اين آقايي كه مخفيانه نوار را از مرحوم آيت پركرده بود چگونه وارد دفتر آيت شده بود؟
نمي دانم، شايد داخل بوده و قبلا او را در دفتر مي شناختند و نفوذي بوده مثل كلاهي.
اين فرد ظاهرا قبلا رفته بود پيش آقاي موسوي تبريزي كه آنجا هم همين كار را بكند. ظاهرا يك چهره آشنا بوده است.
من الان در ذهنم نيست، شايد قبلا در دفتر و همان بالا بوده است. يادم هست وقتي نوار پخش شد، جنجال درست شد. يك روز ترابي از بچه هاي واحد كارگري حزب كه بعدا هم شهيد شد، به شهيد بهشتي گفت: حاج آقا چه كار كنيم، بني صدر اين طور گفته است. ايشان گفت بنويسيد اين نظر شخصي آقاي آيت است و به حزب ربطي ندارد... آقاي بهشتي اين را گفت. من آنجا بودم.
شما احتمالا شهيد بهشتي و شهيد آيت را با هم زياد ديديد. روابطشان با هم چگونه بود؟
من سلام وعليكشان را ديده بودم، ولي صحبت هايشان اصلا وارد نمي شدم. دو نفر كه مي خواستند صحبت كنند من مي آمدم بيرون كه گوش ندهم. من قبل از انقلاب سرباز اطلاعات ارتش بودم و اينها را ياد گرفتم، چون ممكن بود بعدها آن اطلاعات منتشر شود و مسئله درست كند، آن وقت مي پرسيدند كار كيست و بعد شايد انگشت اتهام به سوي من نشانه مي رفت، به همين دليل وارد مباحث نمي شدم و از اتاق خارج مي شدم.
شما كه از صبح تا شب با شهيد آيت بوديد، چيزي به شما نمي گفت؟ با شما حرف نمي زد؟ خصوصا هنگام درگيري هايش با بني صدر؟
زماني بود كه رجايي نخست وزير شده بود، آقاي آيت مي گفت بايد از آقاي رجايي پشتيباني كرد. اين را در ماشين كه مي رساندمش به من مي گفت. راستش را بخواهيد من اصلا دنبال اين قضايا نبودم، اينكه مثلا سئوال كنيم و اينها، اصلا. بعدها بود كه راه افتاديم و سئوال مي كرديم.
شما به آن معنا دنبال اخبار نبوديد؟
به فقط حفاظت فكر مي كردم. حفاظت را به من سپرده بودند. منافقين مدام در خيابان ها مشغول زدن مردم بودند، تظاهرات مي كردند، همه كاري مي كردند. همه تلاش من اين بود كه در كارم كوتاهي نكنم. من شب ها منزل مرحوم آيت مي ماندم و در راه پله مي خوابيدم. اين طور از او حفاظت مي كردم. تا زماني كه سيد رضا جوادي را بفرستند، من تنها بودم، حدود 15 روز اين طوري بود.
چرا محافظ ها را 2 نفر كردند، تهديدش كردند؟
نه، قانون اين بود، بعد من هم كه ديگر نمي توانستند هر روز از او محافظت كنم 24 ساعت او بود، 24 ساعت من. اتفاقاً جوادي منزلش در سمنگان در همان نزديكي ها بود و با خودش كلاشينكف مي آورد، كلت نداشت كلاش را مي انداخت پشتش و در خيابان راه مي افتاد، مي رفت در قهوه خانه به همان شكل چاي مي خورد. (با خنده) الان هم دنبالش مي گردم...4 تومان به او بدهكارم.
الان هست؟
نمي دانم، 20 سال است دنبالش مي گردم و پيدايش نكرده ام. تا زماني كه انفحار حزب رخ داد، با ما بود، ولي بعد از آن نمي دانم چه شد. جوادي را برداشتند و كسي به نام شكوري را فرستادند. افراد زيادي عوض شدند. مي آمدند و مي رفتند. بعضي از اينها بعد فرمانده هم شدند.
فقط شما تا آخرين لحظه بوديد؟
بله من تا آخرين لحظه، يعني يك روز قبل از شهادت آيت بودم. ما 2 نفري در مجلس پست را تحويل مي گرفتيم.
اشاره كرديد كه منافقين مدام در خيابان ها مشغول تظاهرات و ترور بودند. از آن طرف شهيد آيت به دليل درگيري هاي سخت با بني صدر و رجوي حتما زياد مورد تهديد قرار مي گرفت. آيا تا قبل از شهادت مرحوم آيت، پيش آمد كه در خيابان به شما حمله شود و مثلا شما اسلحه بكشيد؟
در خيابان طالقاني درگيري بود و منافقين با چاقو و اسلحه مشغول اغتشاش بودند و بنده در آن شلوغي با پيكان مرحوم آيت را عبور مي دادم. دو تا كلت داشتم كه مي انداختم گردنم و هميشه آماده و مسلح بود. وقتي با ايشان براي جلسات سخنراني مي رفتيم، دو سه تا بسيجي را پيدا مي كردم، خودم جلوي تريبون مي ايستادم و به بسيجي ها مي گفتم تو آنجا بايست، تو اينجا بايست و اين طور مراقبت مي كردم. دست تنها البته آن بسيجي ها هم خوشحال مي شدند و كيف مي كردند كه چنين كاري بكنند. در يك سخنراني يكي بلند شد و عليه آيت داد زد، منافق بود. بچه ها سريع بلند شدند و او را گرفتند و از مسجد بيرونش كردند.
اين اتفاقات زياد مي افتاد؟
خيلي، آيت پائين شهر سخنراني مي كرد مثلا هفت چنار، كميل، جيحون. منافقين هم مي ريختند و سخنراني اش قيامت مي شد.
شهيد آيت در اين وضعيت تا آخر به سخنراني ادامه مي داد؟
بله تا آخر صحبت مي كرد و وقتي مي گفت والسلام رحمه الله و بركاته، از در پشتي سريع او را بيرون مي بردم و سوار پيكان مي كردم. اين طوري از او محافظت مي كردم كه همه اش لطف خدا بود.
پس شما نمي گذاشتيد سخنراني را به هم بزنند؟
بله، اجازه نمي دادم. همين بچه بسيجي ها دور و بر ماشين را مي گرفتند و آيت را سريع داخل ماشين مي كرديم و مي رفتيم.
خود آيت چه حالي داشت؟ نمي ترسيد در آن شلوغي برايش اتفاقي بيفتد؟
اصلاً، در قضيه رياست جمهوري روي ديوارها نوشته بودند مرگ بر آيت. گفتم آقاي دكتر مي بينيد؟ مي گفت اگر ميلياردها خرج مي كردم، مردم مرا نمي شناختند، اما اينها لطف كردند و باعث شناخت من شدند (با خنده) با اين كار، مردم الان مي فهمند آيت كيست. يادم هست مرحوم آيت مي رفت دانشكده افسري كه در آنجا كلاس داشت. با شهيد نامجو خيلي رفيق بود. آنجا افسرها مي آمدند در كلاس او شركت مي كردند. حتي شكرريز كه بعدها آمد دانشگاه آزاد، آنجا بود،.او سرهنگ تمام بود. من مي رفتم در آن كلاس مي نشستم. بابت تدريس براي شهيد آيت 300 تومان چك مي نوشتند براي بانك سپه. خودش مي گفت 20 سال دويدم تا اين خانه را خريدم.
شهيد كلاهدوز چطور؟
بله، كلاهدوز هم مي آمد. يك خاطره ديگر از برخورد با منافقين بگويم. آن اوايل در سفارت اسرائيل منافقين 3 نفر را به عنوان نيرو گذاشته بودند، من هم 3 تا نيرو آنجا گذاشته بودم. اين حسين جباري كه پيش آقاست مي آمدن به من مي گفت آقا جواد بيا با هم برويم سراغ پادگان جمشيديه غذا بياوريم. غذاهاي باقيمانده در پادگان جمشيديه را مي برديم جنوب شهر و بين مستضعفين پخش مي كرديم. همان كپرنشين ها، چادرنشين ها، حلبي آباد و... يك ماشين سيمرغ آمبولانس گيرم آمده بود كه شيشه هم نداشت. تمام تير خورده بود و درب و داغان بود. با سربازها قابلمه ها را مي گذاشتيم توي آن و مي برديم. حسين جباري هم با من مي آمد. حسين جباري بعد از من وارد سپاه شد.
آن 3 منافقي كه گفتيد در سفارت اسرائيل (فلسطين) چه كار مي كردند؟
پست مي دادند، خودشان براي خودشان نيرو پخش مي كردند.
مگر حساب و كتاب نداشت كه اينها براي خودشان نيرو پخش كرده بودند و پست مي دادند؟
هيچي نداشت، همين طوري است كه شما مي گوييد. بچه ها به من گفتند يك نفر هست هر روز يك ساك دستش است و مي آيد و مي رود داخل سفارت. قد بلندي هم داشت. ما او را گرفتيم. گفتيم ساك را باز كن، ديدم يوزي و كلت توي آن كيف است، گرفتم و يك راست بردمش پادگان جمشيديه. جواد منصوري هم آن موقع آنجا بود. خودم شخصاً طرف را بردم پيش جواد منصوري و جريان را برايش توضيح دادم. جواد منصوري به او گفت اينها را از كجا آورده اي؟ گفت از خود سفارت. گفت: از كجاي سفارت؟ گفت توي كانال كولر بود.
يعني اين قدر بي در و پيكر بود؟
بله، بي در و پيكر بود. طرف، اول نمي گفت از كجا اسلحه ها را آورده، ولي بعدا گفت از كانال كولر سفارت در آوردم. ظاهراً مامورهاي سفارت اسلحه ها را داخل كانال كولر پنهان كرده بودند. اين بابا هم در انگليس دانشجو بود و بعد از انقلاب آمده بود ايران. نفهميدم چه كارش كردند.
شما كه در مجلس بوديد در صحن علني هم رفت و آمد داشتيد؟
يك موقع هائي آن بالا مي نشستم.
جلسه بررسي اعتبارنامه آيت را يادتان هست ؟
آن جلسه خيلي شلوغ بود. خود آيت كه براي ان جلسه و براي پاسخ دادن به برخي از اتهاماتي كه سلامتيان مطرح كرده بود روزنامه هاي قديمي را آورده بود. بعد به من گفت از آرشيو حزب مثلا فلان روزنامه را بياور.
چه كساني مي گفتند؟
سلامتيان، غضنفرپور ما كه درمجلس بوديم سلامتيان گيوه مي پوشيد مي آمد كه رد بشود ما رديف مي ايستاديم، يكي همين مجيد صادقي محافظ موسوي خوئيني ها بود، اين سلامتيان كه از در رد مي شد ما بلند مي گفتيم الهم صل علي محمد و آل محمد و 3 دفعه صلوات مي فرستاديم بعد سلامتيان 3 متر جلوتر برمي گشت با يك حالت خاصي مي گفت مرگ بر آمريكا مرگ بر آمريكا.
اين كار را براي اذيتش مي كرديد؟
(با خنده) بله، چون وي مجلس را اذيت مي كرد و غضنفرپور كارها را مي پيجاند، ما هم اين طوري اذيتش مي كرديم. به او توهين نمي كرديم. او هم مي خواست به ما در چيزي نگويد و مي گفت مرگ بر آمريكا.
با شخص ديگري هم اين كار را مي كرديد؟
نه، ولي يك بار يكي از بچه ها با غضنفرپور درگير شد. اين دوست ما بچه آبادان بود كه همان موقع هم شهيد شد. اسلحه كشيد كه غضنفرپور را بزند، نمي دانم بين آنها چه گذشته بود كه براي او اسلحه كشيد. من ايستادم جلوي دوستمان و غضنفرپور در رفت.
از جلسه اعتبارنامه مي گفتيد؟
يكي از چيزهايي كه آيت در دفاع از خودش گفت اين بود كه من در سال 40 در مورد دو دانشجوي شهيد چه گفته ام و در روزنامه آن موقع هم هست. بعد روزنامه را بلند كرد و نشان داد كه من مثلا فلان ايه را خواندم. اينها را با چشم خودم ديدم. خلاصه اين طوري جواب اتهامات سلامتيان را مستند داد. بعد هم كه رأي آورد. سلامتيان و غضنفرپور آدم هاي بني صدر بودند و آيت هم از همه بيشتر بني صدر را مي شناخت و طبعا بيشتر افشا مي كرد.
شب هفتم تير با آيت بوديد؟
روز يكشنبه بود و ما بعد از ظهر آمديم كه برويم جلسه شوراي مركزي حزب. بچه ها به من گفتند ماشين را طوري پارك كن كه ماشين هاي ديگر نيايند داخل، يعني طوري مانع درست شود كه ماشين ها نيايند جمع شوند. من هم دندانم خيلي درد مي كرد، اصلاً گيج دندان بودم. همان روز رفتم ماشين را پارك كنم، ديدم جلسه است. همان آمفي تئاتر. ديدم دخترها همه با چادر مشكي نشسته اند. كلاس اخلاق آقاي عسگراولادي بود. از آنجا من رفتم كوچه بني هاشم، دندانپزشكي و دندانم را كشيدم و آمدم و نشستم دم در كنار بچه ها. كنار يك ديواري كه كتابفروشي حزب هم بود. ساعت 9 شب، شهيد آيت آمد و گفت آقا برويم.
پس آيت در جلسه بود ولي آمد بيرون؟
بله، گفت آقا برويم. من ماشين را آوردم و سوار شديم و رفتيم . رسيديم منزل و من ماشين را گذاشتم توي حياط. بعد از پله ها رفتم بالا. يكدفعه دكتر آيت گفت زنگ زدند و گفتند حزب منفجر شده است.
شما تا ساعت 9 آنجا بوديد، كلاهي را نديديد؟ بعضي ها مي گويند كه او را ديده اند كه از حزب خارج شده است؟
من حواسم نبود. يك پسر قد كوتاه زرد رنگ هميشه يك كت و شلوار قهوه اي شكلاتي مي پوشيد. موهايش هم يك مقدار بور بود و چشم هاي كم رنگ سبز داشت.
شما متوجه نشديد دكتر آيت براي چه از جلسه خارج شد و آمد بيرون؟
نه.
شايد خسته بوده، چون زياد كار و فعاليت مي كرد.
دكتر آيت همه كارهايش را خودش مي كرد. در خانه كه مي نوشت، خودش تايپ مي كرد. بعد مي داد به من مي گفت مثلا اين را ببر روزنامه اطلاعات، روزنامه جمهوري اسلامي و ...
آن شب وقتي متوجه انفجار شديد، برگشتيد؟
نه، صبح رفتيم و بچه ها گفتند چه شده است. بعد جوادي را برداشتند و قاسم ابوفاضلي را جايش پيش ما فرستادند كه او هم با آيت شهيد شد.
شما تا چه روزي با مرحوم آيت همراه بوديد؟
من آن روزهاي آخر مرخصي گرفته بودم، كار داشتم.
مرخصي گرفته بوديد يا مرخصي فرستاده بودند؟
نه، مرخصي گرفته بودم، برگه به ما مي دادند.
پس توطئه اي در كار نبوده است كه مثلا شما را كنار بگذارند و ايشان را راحت بكشند؟
اصلا نه، من در قيامت بايد پاسخ بدهم. اصلاً توطئه اي در كار نبود. دنبال ما مي آمدند كه ما را بزنند، اما نمي توانستند.
ببينيد مي گويند مثلا شخصي مثل كلاهي در حزب نفوذ كرد و آن جنايت را رقم زد و يك كشميري در نخست وزيري آن فاجعه را به بار آورد، ممكن است در حفاظت هم نفوذ كرده باشند.
خسروي وفا كه جانباز هم هست آن موقع مسئول بود و هيچ وقت نمي آمد چنين كاري بكند.
دو محافظي كه با او بودند چه كساني بودند؟
يكي ابوفاضلي بود و آن يكي فكر مي كنم شخصي به نام رضايي بود.
ابوفاضلي شهيد شد؟
بله.
آن يكي زنده ماند؟
بله، او فقط پايش تير خورد. ابوفاضلي آن روز شهيد نشد، به نخاعش تير خورده بود و 4 سال بعد شهيد شد. ظهر همان روز من رفتم بيمارستان از ابوفاضلي سؤال كردم كه چي شد؟ گفت آمدم در را ببندم، طرف تيراندازي كرد، بعد تير خورد به ديوار و كمانه كرد و خورد به نخاعم. نخاع ابوفاضلي را به كلي قطع كرده بود.
رضايي كه فقط تير به پايش خورده بود؟
بله.
پس فقط مرحوم شهيد آيت را زده بودند و شهيد شد؟
بله، با يوزي زده بودند. ماشيني كه آيت را در آن زده بود، من پاك كردم. وقتي متوجه شديم، بلافاصله رفتيم محل. ابوفاضلي را برده بودند بيمارستان تهران سر سيد خندان.
آيت همان جا شهيد شده بود؟
حتي تيري كه به دندانش خورده و شكسته بود، در ماشين افتاده بود.
وقتي شنيديد چه حالي شديد؟
من همين طور مانده بودم. كنگ بودم وگريه مي كردم. اعصابم خرد شده بود. خب من خيلي با ايشان بودم. بعضي اوقات براي من از سختي هايي كه كشيده بود، حرف مي زد. يك جورهايي دلم برايش مي سوخت.
با او رفيق شده بوديد؟
خب ببينيد من 5 صبح مي رفتم سر كوچه مي ايستادم تا ساعت 7، در خانه را مي زدم. در منزلشان يك دختري بود كه فاميل خانمش بود. براي من يك چايي و مقداري نان و پنير مي آورد. من ايشان را داخل حياط سوار ماشين مي كردم. هيچوقت بيرون، سوارش نمي كردم.
پس مسائل ريز امنيتي را رعايت مي كرديد؟
آموزش ديده بودم. بعد از انقلاب يك سري از گارد جاويدان به سپاه ملحق شدند. شخصي به نام تيموري بود كه برايمان كلاس گذاشت و من در سال هاي 58 و 59 رفتم و تمام دوره ها را آموزش ديدم.
آخرين بار مرحوم آيت را كجا ديديد؟
همان مجلس كه جنازه اش را آوردند و بعد بردند در قطعه اي كه شهيد بهشتي دفن بود، دفن كردند.
فكر نمي كنيد با توجه به انفجار حزب جمهوري اسلامي و حساسيتي كه منافقين روي شهيد آيت داشتند، در مورد حفاظت و مراقبت از ايشان يك مقدار كم كاري شده است؟
ما نسبت به وظيفه خودمان تعهد داشتيم و تمام و كمال انجام مي داديم.
شما فكر مي كنيد بايد افراد بيشتري را مي فرستاديد؟
آن موقع زمان جنگ بود و شايد كمبود نيرو داشتند.
افرادي كه آيت را ترور كرده بودند دستگير شدند؟
بله و اعدام شدند.
شما خودتان ديديد كه اعدام شدند؟
خانواده آيت را بردم. من خودم نديدم، خانواده اش گفتند كه اعدام شدند. من تا مدت ها بعد هم در خانه شهيد آيت بودم. به من گفته بودند از خانواده اش محافظت كنم. بالا پشت بام صندلي مي گذاشتم و شب ها مي نشستم. يكي از دوستان ما همين اواخر حدود 4 سال پيش كه در سپاه هست به من گفت يكي را در مرز گرفته اند گفته من در ترور آيت شركت داشتم. به من گفت تو ببيني، مي شناسي؟ گفتم چه مي دانم او كيست. تازه الان بايستي بيشتر از 50 سال داشته باشد. قيافه اش عوض شده و خيلي نمي شود دقيق شناسايي كرد.
يعني پرونده ترور آيت هنوز باز است؟
نه، يك بار هم زمان آقاي دري نجف آبادي به من گفت آقا يك وقتي تنظيم كن برويم خانواده آيت را ببينيم. من شماره تلفن نداشتم. رفتم دفتر مركزي دانشگاه آزاد در پاسداران از آقاي جاسبي شماره تلفن منزل خانم شهيد آيت را گرفتم. تماس گرفتيم و هماهنگ كرديم كه برويم كه كاري پيش آمد و آقاي دري هم يادش رفت و ما هم به او نگفتيم و ديگر نشد كه برويم.
آقاي دري خودش پيشنهاد داد كه برويم سر بزنيم؟
بله، آيت يك دختر كوچك داشت. پسرش محسن هم بود. من خيلي اينها را مي بردم و مي آوردم. ثبت نام مدرسه بچه ها با من بود.
پس در واقع با خانواده آيت زندگي كرده ايد؟
بله، حتي خريد هم برايشان مي كردم يا مثلا كاري داشتند.
شخصيت آيت را چطور ديديد؟
كم حرف. خيلي هم با كسي ارتباطي نداشت. اگر سئوال مي كردي جواب مي داد. اينكه بنشيند و داستان تعريف كند اين تيپي نبود. خيلي برخورد خوبي با ما داشت. عصبانيتي و يا اينكه دستور بدهد اين كار را بكن و اين كار را نكن، هيچ وقت از او نديدم.
نظر شما