باشگاه افسران
دوشنبه, ۲۶ تير ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۳۴
خاطره اي از شهيد علي اكبر قربان شيرودي
سال 1358 بود بحران كردستان شروع شده بود و راديو و تلويزيون سنندج در محاصره نيروهاي ضد انقلاب قرار داشت. باشگاه افسران ژاندارمري هم در وسط شهر قرار داشت و مدافعان آن منطقه، آخرين گلوله هاي خود را شليك مي كردند كه به ما دستور دادند مقداري مهمات به باشگاه افسران ببريم و از راه هوا آن ها را داخل باشگاه بريزيم . دقايقي بعد به دستور شهيد شيرودي ، يك وانت مهمات آوردند كه با زحمت آنها را جا داديم و آماده ي پرواز شديم. ناگهان هفت نفر از غير نظاميان وارد هليكوپتر شدند و از ما خواستند كه آنها را هم با خود به سنندج ببريم.
من به آنها گفتم كه قرار است مهمات از راه هوا بريزيم و فرودي در كار نيست كه ناگهان يكي از آنها اسلحه اش را روي من گرفت. بلافاصله خدمت شيرودي كه افسر عمليات بود ، رسيدم موضوع را گفتم.
شيرودي بشدت عصباني شد و همراه من آمد و چون آن نفرات غيرنظامي شيرودي را مي شناختند ، به احترام او پايين آمدند. شيرودي فرياد زد :« شما نبايد به تهديد متوسل مي شديد و ماموريت ما را مختل مي كرديد. شما مي دانيد كه در باشگاه افسران سنندج ، پرسنل آب حوض مي خورند و مهمات هم ندارند و ما بايد به كمك آنها بشتابيم؟»
آنها با خجالت سرشان را پايين انداختند . سپس شيرودي نگاهي به مهمات كرد و گفت: « اين مقدار مهمات زياد است. نصف آن را تخليه كنيد.» ما هم دستور را اجرا كرديم و مقداري از مهمات را پايين گذاشتيم . در بين مهمات، دو جعبه نارنجك بود كه من آنها را به احمد پيشگاه هاديان دادم و از او خواستم كه آنها را به وانت برگرداند ، ولي احمد به جاي آنكه مهمات را به وانت برگرداند ، آنها را ميان خلبانان كبرا تقسيم كرد.
بلافاصله پس از بستن بارها ، هليكوپتر آماده ي پرواز شد و ما به سمت سنندح پرواز كرديم و دو فروند هليكوپتر كبرا هم ما را اسكورت كردند. ما در ارتفاع شش هزار پايي بوديم كه ضد انقلاب ما را به گلوله بست و امكان پايين آمدن نبود. به موازات باشگاه افسران رسيده بوديم كه درخواست كردم هليكوپتر را روي سر باشگاه تنظيم كنند تا مهمات را بريزيم و بلافاصله يك جعبه گلوله ژ- 3 را به سمت زمين پرتاب كردم. جعبه رفت و رفت ، ولي ناگهان در نزديكي هاي زمين منحرف شد و به حياط خانه اي افتاد. از طرف ديگر ، از هر نقطه ي شهر به سوي ما تيراندازي مي شد.
به هر حال نتوانستيم آن ماموريت را با موفقيت انجام بدهيم و به پادگان سنندج برگشتيم.
وقتي شيرودي متوجه شد كه مهمات را باز گردانيم ، خيلي ناراحت شد، ولي ما موضوع را به او توضيح داديم . او با ناراحتي به ستاد لشكر رفت و دقايقي بعد خلبانان هليكوپتر ستوانيار حسين فرخي و ستوانيار هاشم قشقائي به ستاد احضار شدند و وضعيت منطقه را به مسولين گزارش دادند.
پس از آن، دوباره دستور دادند كه به روي شهر پرواز كنيم و مهمات و مواد غدايي را به محاصره شدگان باشگاه افسران برسانيم.
من مقداري طناب درخواست كردم و قمقمه هاي آب را به هم بستم كه سنگين تر بشوند تا اگر آنها را از بالا به پايين انداختيم، در اثر جريان باد منحرف نشوند . اين بار هم هليكوپتر ما را دو فروند كبرا اسكورت كردند. زماني كه بالاي سر باشگاه رسيديم، در هليكوپتر را باز كردم و با كمك دو نفر همراه كه يكي سرگرد و ديگري گروهبان بود مهمات را پايين ريختيم.
در حين اين عمليات ، ناگهان حسين فرخي با صداي بلند فرياد زد و بلافاصله خون به شيشه ي هليكوپتر پاشيد. فرخي گفت: « پايم تير خورده و نمي توانم هليكوپتر را هدايت كنم.»
از دست من كاري ساخته نبود، چون مهمات بين كابين خلبان و من حائل بود و كمك خلبان هم در يك لحظه شوكه شده بود و هليكوپتر با سرعت به طرف زمين مي رفت. در همين حين ، من دوازده امام را صدا كردم و از آنها كمك خواستم . كمي قلبم آرام گرفت، رو به كمك خلبان كردم و به آرامي به او گفتم : هاشم جان ، زندگي همه ي ما در دست توست، فرمان را بگير...
از پايين به شدت ما را گلوله باران مي كردند و از بي سيم هليكوپتر، صداي استغاثه و ناله و دعاي خلبانان هليكوپترهاي كبرا مي آمد. هليكوپتر ما لحظه به لحظه به زمين نزديك تر مي شد – چهار هزار پا، سه هزار پا ، 2000 هزار پا، 1500 هزار پا، 1000 پا كه ناگهان هاشم به خود آمد و فرمان را گرفت و هليكوپتر را به سمت بالا كشيد و به طرف پادگان سنندج به پرواز درآورد. وقتي هليكوپتر به زمين نشست ، بلافاصله حسين فرخي را كه از شدت خونريزي بي هوش شده بود، به بيمارستان منتقل كردند. من و هاشم و آن دو نفر مهمان هم پياده شديم و بچه ها ما را در آغوش گرفتند . لحظه اي خودم را به هاشم قشقائي رساندم و خود را در بغل او انداختم و بي اختيار شروع به گريه كردم.
شايد بخشي از گريه هاي من مربوط به بي كسي افرادي بود كه در باشگاه افسران در محاصره بودند و ما نتوانسته بوديم كاري براي آنها انجام بدهيم.
نظر شما