سه‌شنبه, ۰۲ خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۵۳
سكاندار به ساحل نزديك شد، موتور قايق را خاموش كرد و با پارو چند موج به صورت كارون انداخت. سر قايق كه به گل رسيد، شهبازي به سكاندار گفت: «شما بايد تا صبح اينجا بمونين. قبل از طلوع آفتاب ما برمي گرديم.»
پارو را اهرم كرد و پريد لب نيزار. هر پنج نفر پشت سر او پياده شدند. قوجه اي پرسيد: «لب كارون عراقي نيست؟»
شهبازي جواب داد: «از دو كيلومتر پايين تر، عراقي ها چسبيده اند به كارون.»
نگاهي به دور و بر انداخت. نخلهاي كوتاه و بلند از دل خاك قد كشيده بودند و تعدادي از آنها مثل عود مي سوختند. بايد مسير را پيدا مي كرد، نقشه را روي زمين گذاشت و قطب نما را روي آن چرخاند. جهت جاده خرمشهر را كه تشخيص داد، عكس هوايي را هم كنار نقشه گذاشت. به خاطر تاريكي شب، عكس چيزي را نشان نمي داد. به ناچار چراغ قوه دستي را روي عكس هوايي انداخت و با دستش سايه باني به دور نور آن ساخت. و به شالي گفت: «سيمهاي موشك تاو رو ببنديد به يكي از اين نخلها.»
شالي حلقه هاي سيم را مثل طناب انداخته بود روي دوشش، سر رشته را به تنه يك نخل نيم سوخته بست و گفت: «آماده اس» شهبازي سر ستون ايستاد . همداني و بقيه هم پشت سر او به راه افتادند. مسير نخلستان كه تمام شد، شهبازي گامهايش را تندتر كرد. زمين سفت بود و تشنه. بعضي جاها از خشكي دهن باز كرده بود.
شبح چند خاكريز از دور در قاب چشمان شهبازي نشست. خم شد و با قطب نما يك گرا از وسط خاكريز ها گرفت و خواست روي كاغذ بياورد كه منوري بالا رفت. هر شش نفر روي زمين دراز كشيدند.
شهبازي مات و متعجب بود. خشم از سر رويش مي باريد؛ اما نتوانست حرفي بزند. در زير نور منور تمام خاكريز را مرور كرد. خاكريز هاي هلالي دور هم چنبره زده بودند و از بالاي آنها دوشكاها خودنمايي مي كردند.
شهبازي سرش را برگرداند. شالي به زانو روي زمين نشست و سيمها را با حركت قرقره پيچيد دور دستش.
منور كه در دل سياهي ها رنگ باخت، شهبازي از همداني پرسيد: «مگر قرار نبود توي اين مسير منور نفرستند؟»
همداني با تعجب گفت: «همت به توپخانه گفته بود؛ ولي نمي دونم اين يكي از كجا اومد...»
وزوايي با خوشرويي گفت: «حاجي، شايد خير در اين بود كه اين منور بياد تا ما راه رو بهتر ببينيم.»
شهبازي چيزي نگفت. بلند شد و به راه افتاد. مسيرش را به سمت راست چرخاند؛ به جايي كه از خاكريزهاي هلالي فاصله مي گرفت. خاكريزها كه پشت سر قرار گرفتند، قوجه اي خودش را به او رساند و گفت: «حاجي... حاجي!»
- چيه؟
- شالي مي گه كه يه حلقه سيم تموم شده.
شهبازي به سمت شالي برگشت. شالي ميان تاريكي، انتهاي سيم را به او نشان داد و گفت: «الفاتحه!»
شهبازي فهميد كه از لب كارون سه كيلومتر دور شده اند. شالي به خنده گفت: «اگه بخواين گشت رو تا لب جاده خرمشهر ادامه بدين، از فردا هر كدام از شماها بايد يه قرقره سيم بيارين.»
شهبازي دور و بر را برانداز كرد. همه جا زمين يكدست بود. تا چشم كار مي كرد دشت بود؛ دشت بدون پستي و بلندي. شهبازي دستش را روي شانه شالي انداخت و با خنده گفت:«مخت تو اين برهوت خوب كار مي كنه ها!»
شالي شانه اش را بالا انداخت و با خنده گفت: «ما اينيم ديگه!»
شهبازي ادامه داد: «هر شب سه كيلومتر به شناسايي اضافه مي كنيم. يعني فردا تو و وزوايي هر كدوم يه قرقره سيم ميارين.»
در حالي كه برمي گشتند، شالي سر سيم را دور دستش پيچيد و به وزوايي گفت: «بيا محسن جون، سر اين رشته رو بگير. از فردا شب بايد با هم اين بيابون خدا رو سيم كشي كنيم. بيا...»

منبع:  كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78، صفحه 257-255.
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده