حليمه سعيدي، مادر شهيد رضا لشكري/
يکشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۸۹ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد/ وقتي از گوشه و كنار خبر شديم كه بازيگر نقش«خاله قزي» در سريال پرطرفدار «خوش نشين ها» مادر شهيد است، به فكر افتاديم كه براي مصاحبه برويم سر وقتش.شب جمعه ، سوم محرم مطابق قرار قبلي به منزل خانم سعيدي ، واقع در يكي از محلات جنوب شهر تهران رفتيم.


به گزارش نويد شاهد، خبرگزاري فارس گفت و گويي را با بازيگر نقش خاله قزي در سريال خوش نشين ها كه از قضا مادر شهيد لشگري نيز مي باشد انجام داده است، اين گفتگو را با هم مي خوانيم:

اشاره:
وقتي از گوشه و كنار خبر شديم كه بازيگر نقش "خاله قزي " در سريال پرطرفدار "خوش نشين ها " مادر شهيد است، به فكر افتاديم كه براي مصاحبه برويم سر وقتش. بچه هاي حماسه و مقاومت چون سر و كاري با هنرپيشه جماعت ندارند، دسترسي شان هم به آن ها سخت است.
به رفيقي قديمي تلفن زدم كه اصلا ربطي به سينما و تلويزيون نداشت اما خيلي تيز بود. گفت برايت پيدايش مي كنم اما در عوض بايد نوار صوتي پيام امام خميني را كه داشتي به من هم بدهي. گفتم شما ما را راه بيانداز.بنده تقديم مي كنم. به 12 ساعت نكشيد كه زنگ زد و گفت: يادداشت كن... از اين جا به بعد ترس داشتيم كه اين بنده خدا يا جواب درستي به ما ندهد ، يا اصلا قضيه شهيد شدن پسرش درست نباشد. راستش خيلي با عزت و احترام هم برخورد كردند و وقتي فهميدند كار ما به شهيدشان مربوط است ، بيشتر هم تحويلمان گرفتند.

شب جمعه ، سوم محرم مطابق قرار قبلي به منزل خانم سعيدي ، واقع در يكي از محلات جنوب شهر تهران رفتيم. خانم سعيدي ، همان خاله قزي بود كه در فيلم ها مي ديديم. او اصلا بازي نمي كرد بلكه خود خودش بود. انرژي خارق العاده اين زن 76 ساله انسان را به حيرت مي انداخت. باقي آن چه را كه ما شاهد بوديم ، شما نيز با خواندن اين گفتگو خواهيد دانست. سعي زيادي كرده ايم كه ادبيات و گويش ايشان را به هم نزنيم اما بعضي مواقع به دليل تفاوت هاي فراوان گويش تركي و فارسي ، مجبور بوديم دست به ويرايش بزنيم كه البته چشمگير نيست.


*فارس: صحبت را با معرفي خودتان آغاز كنيد.

*خانم سعيدي: "حليمه سعيدي " مادر شهيد "رضا لشكري " هستم. تاريخ تولدم را هم به شما نمي گم اگر هم اصرار كنيد دروغ مي گويم. (باخنده). سال 1313در شهر "ضياءآباد " قزوين به دنيا آمدم. اين شهر 9 فرسخ بعد از شهر "قزوين "كنار تاكستان قرار گرفته .پدرم "حاج فتح الله " كشاورز بود و گندم مي كاشت و باغ انگور و گوسفند هم داشتيم. پدرم خيلي كار داشت و براي اين كه بتواند به همه كارهايش رسيدگي كند كارگر مي گرفت. مادرم اسمش "طاووس " بود، پدرم سواد قرآني داشت اما مادرم سواد نداشت . خودم هم 6 كلاس اكابر رفتم.(با خنده) شش سال را تو بيست سال تمام كردم، يكسال مي رفتم، ده سال نمي رفتم.

*از خانواده تان بيشتر بگوييد:

خانم سعيدي: مادرم 7 پسر و 7 دختر به دنيا آورد اما پسرها همه شان در همان كودكي نظر خوردند و مردند . از 7 دختر هم فقط 5 نفر زنده ماندند. من خودم هم 7 پسر و 2 دختر به دنيا آوردم كه الان فقط دو پسر و يك دختر دارم. تا مي گفتند چقدر پسرت قشنگ است به دكتر نمي رسيد و مي مرد. مثلا يكي از آنها را كه اسمش "حسن " بود تا دو سال و نيم اش شد، مردم گفتند: چقدر قشنگ است. بچه نظر خورد، غروب مريض شد و تا صبح مرد.

*فارس:حمله روس ها در 1320 يادتان هست؟

*خانم سعيدي: دوران "رضا قلدر " وقتي روس ها به ايران حمله كردند من بچه بودم و عقلم نمي رسيد اما مادرم برايم تعريف مي كرد كه آن ها چادر و چارقد را از سر زن ها مي كشيدند.

*فارس: از ازدواجتان بگوييد.

خاله قزي: خواهر حاج آقا آمد خواستگاري و خواهر بزرگ من هم قبول كرد . قديم ها كه با هم حرف نمي زدند. يك هفته قبل از عروسي عقد بود و بعد هم ازدواج مي كرديم.

*فارس:چند سالتان بود كه ازدواج كرديد؟

*خانم سعيدي: 18 سالم بود

*فارس: در آن زمان اين سن براي ازدواج دخترها دير نبود؟

*چرا بابا ! (با جديت) من ترشيده بودم! خواهرم خواستگار ها را رد مي كرد.

*فارس: مزاح مي كنيد؟

*خانم سعيدي: نه بابا ! يك خواهر من 9 سالش بود كه ازدواج كرد و يك خواهرم هم 12 سالش. من آخري بودم . توي يك ماه كلي خواستگار داشتم اما خواهر بزرگم نمي گذاشت ازدواج كنم و هر كدام را به نوعي رد مي كرد.من آن موقع كه نفهميدم، بعدا متوجه شدم كه خواهرم كلي خواستگار را جواب كرده. البته من هم 18 ساله نبودم. قديم ها شناسنامه پسر را 2 سال ديرتر مي گرفتند كه ديرتر برود سربازي و دخترها را هم دو سال زودتر مي گرفتند تا زودتر بتوانند عقدش كند .يعني من 16 ساله بودم كه ازدواج كردم.

*فارس: باعث آشنايي و ازدواجتان چي بود؟ قبلا حاجي را ديده بوديد؟

*خانم سعيدي: حاجي را هم قبل از ازدواج اصلا نديده بودم چون زياد از خانه بيرون نمي رفتم، وقتي هم مي رفتم با آقام مي رفتم . حاجي هم تهران كار مي كرد.

*حاج عباس لشكري: من ايشان را ديده بودم و كاملا مي شناختم. با هم همسايه بوديم. آن موقع براي كارم مي آمدم تهران و بر مي گشتم و گاهي مي ديدمش. اصلا خودم رفتم به خواهرم پيشنهاد دادم كه برويم خواستگاري ايشان. آن موقع پدرم مرحوم شده بود و من با خواهرم زندگي مي كردم.

*فارس: مهريه تان چقدر است؟

*خانم سعيدي: 700 تومان گفتيم ، اما چونه زدند كردند 400 تومان. شير بها را هم ندادند.

*فارس: از فرزندانتان بگوييد

*خانم سعيدي: فرزند اولمان سال 1335 به دنيا آمد. اسمش حسن بود كه در 2 ساله گي فوت كرد. بعد ناصر به دنيا آمد كه او هم 9 در ماهگي فوت كرد . بعد علي به دنيا آمد كه او هم در چند ماهگي هم مرد. يك بچه ديگر هم به دنيا آمد كه اين يكي به اسم گذاشتن هم نرسيد. بعدش جواد آقا به دنيا آمد. اسم بچه ها را خودم مي گذاشتم. اسم ناصر را كه گذاشتم ننه ام گفت چرا گذاشتي ناصر؟ اسم برادرم بود.اسم حسن را هم كه گذاشتم ، زن عمويم گفت اسم بچه هاي من را چرا گذاشتي ؟ وقتي هم آن دو تا مردند به دلم بد آمد. تا اين كه يكي از همسايه هايمان گفت ايندفعه كه زاييدي اسم پسر هاي من را بذار و به اين طوري شد كه اسم پسرهايم را گذاشتم جواد و جلال رضا . اسم رضا را هم عمه اش گذاشت. يك دختر هم داريم به نام زهرا.

*فارس: چه زماني آمديد به تهران؟

حاج عباس لشكري: سال 1338بود.

*خانم سعيدي: حاجي در تهران كار مي كرد و من از اين كه بچه هايم پشت سر هم مي مردند ناراحت بودم. برايش پيغام دادم يا بيا من را ببر آن جا يا خودت بيا اين جا بمان، يا طلاقم بده.

*حاج عباس لشكري: من در تهران كارگري مي كردم. كارهاي مختلف... مدتي در خياطي بود و مدتي در شهرداري آسفالت مي ريختم و از اين جور كارها.چند وقت به چنو وقت هم مي رفتم به ضياءآباد.

*خانم سعيدي: آن زمان كه آرد آماده نبود. بايد گندم را براي آسياب مي برديم و اين كار از عهده من بر نمي آمد. برادر هم نداشتم و پدر هم خيلي كار داشت و دايي حاجي هم وقتي ازش كمك مي خواستم نمي آمد . من خيلي معذب بودم.به خاطر همين حاجي را مجبور كردم من را هم ببرد تهران.

*حاج عباس لشكري: وقتي خانواده هم آمدند تهران ، در سرسبيل يك اتاق 3 در 4 اجاره كرديم با ماهي 25 تومان . يك همشهري آنجا داشتم و به خاطر همين آمديم سرسبيل.جواد در ضياء آباد به دنيا آمد. جواد را كه باردار بودم آمديم تهران و اينجا به دنيا آمد. رضا را هم باردار بودم كه كه رفتيم ضياءآباد و آن جا به دنيا آمد.

*فارس:پس اين بچه ها قوي بودند كه زنده ماندند؟

*خانم سعيدي: همه بچه هايم قوي بودند. خودم قوي بودم براي همين بچه هايم هم به خصوص رضا موقع به دنيا آمدن بنيه خوبي داشتند. اما آن بچه ها را نظر زدند كه مردند.

*فارس: بچه را فرستاديد مدرسه؟

*خانم سعيدي: همه بچه هايم را فرستادم مدرسه. در همان مدرسه هم بود كه معلم هايشان آن ها را راهنمايي مي كردند كه در انقلاب شركت كنند و بعد هم راهي جبهه شوند. همين پسرم جلال 5 سال جبهه بود.

*فارس: رضا فعاليت هاي انقلابي هم داشت؟

*حاج عباس لشكري: رضا سال 1346 به دنيا آمد به همين دليل در دوران انقلاب 11 ساله بود و نمي توانست در مبارزات شركت كند. وقتي جنگ شروع شد چون سنش براي جبهه رفتن هم كم بود شناسنامه اش را دست كاري كرد.

*فارس: خود شما در تظاهرات شركت نمي كرديد؟

*خانم سعيدي: به محض اعلام مسجد محلمان، "علي ابن ابي طالب(ع) " براي رفتن به تظاهرات آماده مي شدم و تنهايي در تمام تظاهرات قبل از انقلاب شركت مي كردم و يكي را رد نمي دادم، گاهي بچه هايم را هم همراهم مي بردم اما حاجي چون سركار مي رفت نمي توانست هميشه در راهپيمايي ها شركت كند. با رفتن ما هم مخالفتي نداشت.

*حاج عباس لشكري: يك بار در يكي از تظاهرات هاي نزديك دانشگاه تهران شركت كردم اما وقتي ديدم گاردي ها با تفنگ مردم را مي زنند و از كوچه پس كوچه ها فرار كردم و رفتم خانه.

*خانم سعيدي: من كشته شدن كسي را نديدم. موقع انقلاب، در محلمان هم كسي شهيد نشد.

*فارس: زمان انقلاب در همين خزانه زندگي مي كرديد؟

*خانم سعيدي: بله. ما 40 يا 45 سال است كه همين جا هستيم.

*فارس: آمدن امام را يادتان هست؟ 12 بهمن 57؟

*خانم سعيدي: بعله. وقتي امام آمد ، از فرودگاه پياده رفتم تا بهشت زهرا. وقتي هم كه امام به رحمت خدا رفت ، من رفتم خانه امام در جماران و از آن جا تا مصلي پياده رفتم.

*حاج عباس لشكري: امام كه آمد من هم به بهشت زهرا رفتم اما امام را آن جا نديدم. داشتم برمي گشتم كه در راه ايشان را ديدم كه مي رفت به سمت بهشت زهرا.

*فارس: بچه هايتان شر و شور بودند؟

*خانم سعيدي: نه! من اصلا بچه شر نداشتم. چون كارم زياد بود و دائم در خانه بودم هواي بچه هايم را هم داشتم كه شر نشوند. اما مدرسه و تظاهرات و بعد هم جبهه را مي گذاشتم بروند اما براي بازي اجازه نداشتند بروند بيرون. بچه هاي كوچه كه مي آمدند دنبالشان مي گفتم پسرها كار دارند. آن موقع خانه مان دو تا اتاق داشتم كه يكي از آن را مستأجر مي نشست. در يك اتاق يك گوشه چراغ بود گوشه ديگر خياطي مي كردم كنار من بچه ها هم درس مي خواندند. من خيلي كار مي كردم. خودم خياط بودم، آمپول زن بودم، آرايشگر بودم. تل بچه ها مي گرفتم، ناف بچه را مي انداختم، قابله بودم، نظر مي گرفتم، گوش سوراخ مي كردم، باد كمر مي كشيدم، خلاصه خيلي كار مي كردم. بافتني هم مي كردم.

*فارس: اين ها را مثل فيلم هايي كه بازي كرده ايد شوخي مي كنيد يا همه اين كارها را مي كرديد؟

*خانم سعيدي: شوخي چيه آقا؟! من همه لباس هايم را خودم مي دوختم. بافتني هم مي بافتم. سلماني هم بودم.حتي چند تا عروس هم آرايش كردم. من 700 تا بچه را به دنيا آوردم.

*فارس: اين قدر دقيق حسابش را داريد؟

*خانم سعيدي: بله! شمرده ام همه را. آن زمان مردم نمي رفتند دكتر. نصف شب يك مرد و يك زن مي آمدند دنبالم و مي بردنم بالاي سر زائو. بچه هايي كه من به دنيا آورده ام الان هم سن شما و اين پسرهاي خودم هستند. 3 تا از نوه هاي خودم را هم خودم آوردم به دنيا. طراحي اين خانه را هم خودم كردم كه الان سه اتاقه شده است.

*فارس:خانه مال خودتان است؟

*خانم سعيدي:بله. طبقه پايين هم دخترمان زندگي مي كند.

*فارس :بچه ها بعد از انقلاب جذب كميته و سپاه نشدند؟

*خانم سعيدي:بچه ها در بسيج بودند و من خودم هم الان بسيجي هستم. اول انقلاب هم در مسجد جامع علي آباد بسيجي بودم.

*فارس: از كي اين جا كه الان مي نشينيد ساكن شديد؟ انقلاب شده بود؟

*خانم سعيدي: نه بابا. وقتي ما آمديم اين محل، آب نبود. يك منبع بود كه الان هم هست توي خزانه كه الكي گفتند آن آب منطقه شمااست ولي نبود و زمين را فروختند. آن زمان آقاي باقري كه خدا شهيدش را بيامرزد پيش نماز مسجد بود، گفت هر كسي ظرفي بردارد و برويم سازمان آب. همه رفتيم آن جا و گفتيم ما تشنه هستيم و مجبور شدند آب بياورند به آين منطقه. اين مربوط به قبل انقلاب است. آن موقع زمين ها همه خاكي بود.تا اينجا( اشاره به زانويش مي كند) توي خاك راه مي رفتيم. آقاجان! سرسبيل زمين متري 15 تومان بود كه فروختيم و اينجا را متري 27 تومان خريديم. زمين هاي اينجا مال مادر شاه بود كه مي فروخت.

*فارس: زمانش يادتان نيست؟

*خانم سعيدي:يادم نيست چه سالي اينجا را خريديم. من يادم نمي ماند از بس كار دارم. خيلي كار مي كردم.اصلا يك بلاي ناگهاني بودم. كاري نيست كه نكنم. پشت بام بنايي داشتيم كه خودم انجام دادمم مي برم نشانت مي دهم. يك پيراهن بافته ام كه وقتي مي پوشم همه فكر مي كنند ماشيني بافته شده و باور نمي كنند كار خودم هست.

*فارس:اولين پسرتان كي به جبهه رفت؟

*خانم سعيدي: همين پسر (اشاره مي كند به جواد لشكري) چند ماه بعد از انقلاب رفت كردستان براي سربازي. خبر آوردند جواد شهيد شده. حاجي را فرستادم پي او كه خيالم راحت شد.

*فارس: كردستان آن روز ها شلوغ و ترسناك بود

*خانم سعيدي: بعله آقا! بكش بكش بود. همين پسرم تعريف مي كرد آن زمان كردها از پر شلوارشان قمه هاي به اين بزرگي درمي آوردند و گردن مي زدند.

*فارس: پس پسر اولتان سربازي اش را كردستان گذراند. بقيه پسر ها كي رفتند جبهه؟

*خانم سعيدي: جلال هم بعدش رفت جبهه. رضاي خدابيامرز هم 18 ساله بود كه جلال او را هم آنتيريك كرد و برد جبهه.

*فارس: جلوي جلال را نمي گرفتيد نرود جبهه؟

*خانم سعيدي: نه! اگر راه مي دادند ،من خودم هم مي رفتم. آقا گوش بده! اگر زينب (س) نبود كربلا نبود. اگر شهدا نبود ايران نبود. هركس قدر شهدا را نداند خدا نابودش مي كند. اين حرف من است؛ خيالت راحت باشد.

*فارس: شايد چون به شهيد شدنشان فكر نمي كرديد مانعشان نمي شديد.شما كه نمي دانستيد ممكن است شهيد شوند؟

*خانم سعيدي: نمي دانستم؟! هر روز شهيد مي آوردند به محل. توي اين بهشت زهرابه جاي آب، خون مي رفت. چرا نمي دانستم؟! مگر من مثل شما بي خيال بودم آقا! (لبخند مي زند)

*حاج عباس لشكري: جنوب شهر خيلي شهيد داده.همين يك ذره كوچه ما 7-8 شهيد داده.

*فارس: پس هيچ وقت با رفتن رضا و جلال به جبهه مخالفت نكرديد؟

سعيدي: نه. فقط يك مرتبه ما اسم نوشته بوديم براي مكه ، كاغذ آمد كه نوبتتان شده. آن وقت ها 4 ماه قبل از سفر به كاغذ مي دادند تا خودمان را آماده كنيم و بقيه پول را بدهيم. تازه جواد را زن داده بوديم و خانمش با ما زندگي ميكرد، دخترم هم فقط 12 سالش بود. آمدم خانه ديدم رضا كنار راديو دراز كشيده و دستش را زده زير سرش و نوار شهيد صدوقي را گوش مي دهد. گفتم رضا! ببين برگه آمده ما برويم مكه. مادر! تو اين چند وقت نرو جبهه ، قول مي دهم بعدش جلوي رفتنت را نگيرم. الان جواد مي رود سر كار و زنش تنهاست . تو خانه. او غريب است اگر خريدي داشت برايش انجام بده و حواست به خواهرت هم باشد. اما رضا گفت مامان بذار من برم جبهه شهيد بشم و برگردم. گفتم يعني چه؟! تو شهيد شوي كه ديگر مردي نمي ماند! من كه از حج برگشتم برو. در همين صحبت ها بوديم كه جلال از جبهه آمد و گفت رضا! چه نشستي كه امام تنهاست. رضا پريد و رفت. قرار بود فردا برود دنبال اعزامش كه همان روز رفت. يك هفته بعد هم شهيد شد. چله اش را گرفتيم و رفتيم مكه .

*فارس:جلال را چه كسي فرستاد جبهه؟

*خانم سعيدي:هر سه پسرهايم را معلم هايشان آنتيريك مي كردند بروند. مثل شماها نبودند كه بچه شر باشند. شما الان آمديد چند سؤال بپرسيد و برويد اما چه مي دانيد مردم با چه بدبختي و سختي اين انقلاب را نگه داشتند. پدر مردم در آمده. توپ و تفنگ بود. ما هميشه اينجا لرز داشتيم.

*جلال لشكري: البته منظور حاج خانم از توپ و تفنگ ، ايام موشكباران تهران است.

*فارس: راست است كه شما برادرتان را آنتريك كرديد برود جبهه؟

*جلال لشكري: (با خنده) اي طور مي گن. قبل از شهادت رضا برادر خانم من «جعفر نگاهي» هم شهيد شده بود. يكي از دوستانم به همين خاطر به شوخي به من مي گفت اي ناقلا! داري يكي يكي وراث ها را كم مي كني.

*فارس: از برادر خانمتان چيزي يادتان هست؟

*جلال لشكري: برادر خانم من طبقه بالاي منزل پدرش بود و تك پسر هم بود. وقتي پدر و مادرش مي گفتند ما به جز تو ديگر پسر نداريم مي گفت من طبقه بالا چيزهايي ديدم كه عمرا نمي توانم بمانم. در واقع مكاشفه داشت با آن عالم. رضا چند ماه بعداز جعفر شهيد شد.

*فارس: چه سالي بود اين سفر حج؟

*خانم سعيدي: يادم نيست.

*حاج عباس لشكري: سال 63 بود

*خانم سعيدي: موقع رفتن به حج رفتم به مادرم كه شهرستان بود گفتم مي آيي پيش بچه هايم بماني گفت كار دارم . به مادر شوهرم هم گفتم، قبول نكرد. من هم ديدم اين طوري است به رضا التماس مي كردم بماند. گفتم ما ديگر كسي را نداريم. جلال كه اسير جبهه بود و جواد هم سركار مي رفت .كسي نبود بماند به خاطر خواهرش. به رضا خدا بيامرز مي گفتم تو اين دفعه نرو، به ارواح آقام ديگر جلوي رفتنت را نمي گيرم.

*جلال لشكري: اين را كه حاج خانم گفت ، من ياد يك خاطره اي افتادم. زمان جنگ من در قسمت تعاون لشگر سيدشهدا (ع) بودم. همه مي گفتند، تو كه توي تعاون هستي، يخچال و تلويزيون براي خودتان بياور.عموما نمي دانستند تعاون مربوط مي شود به شهدا . يك روز پدر شهيدي آمده بود خط مقدم جبهه، بالاي سرجنازه پسرش و مي گفت ديدي گفتم بروي جبهه اينجوري مي شي؟ با شهيدش توبيخي صحبت مي كرد. يكدفعه يكي از دوستانم بابت دلگرمي دادن گفت حاج آقا! برو خدا را شكر كن. اينجا جوان هايي هستند كه تكه تكه مي شوند مثل گوشت چرخ كرده. بچه شما كه سالم است (منظورش اين بود كه مثل بعضي هاي لهيده شهيد نشده) پدر با تندي گفت چي چيش سالمه؟! فقط حرف نمي زنه!

*خانم سعيدي: آخرش هم كسي براي مكه ما پيش عروس و بچه ها نماند. در مكه وقتي مي گفتم چهلم بچه ام را گرفتم و آمدم، زن ها مي گفتند واه! شما را چه زود آوردند؟ فكر مي كردند چون ما خانواده شهيد هستيم آمديم مكه. گفتم بابا من خودم اسم نوشته بودم و اسمم درآمده. با پول خودم آمدم.

*فارس: نحوه شهادت رضا چه طور بود؟

جلال لشكري: 25/3/63 در جوانرود وقتي در خط مقدم مين خنثي مي كرده سه نفر زخمي مي شوند كه تا مي آورندشان عقب، شهيد مي شوند.

فارس: چطور به شما خبر شهادت رضا را دادند؟ لطفا دقيق تعريف كنيد حاج خانم!

*خانم سعيدي: همچين دقيق برايت تعريف كنم كه خودت حز كني. من همين كه رضا رفت، در آن چند روز در دلم منتظر بودم يكي بيايد به من خبري بدهد. نمي دانستم براي او اتفاقي افتاده اما دلم شور مي زد و منتظر بودم. كار خدا بود. يك روز ديدم پسر بزرگم از كار زود آمد و دوستانش آمدند دنبالش رفتند بيرون. به خودم گفتم اه! اين كجا رفت؟ امشب خبر مي آوردند. همش نگران بودم. هي مي گفتم جواد كجا رفت؟ مي گفتند با دوستانش رفته بيرون. حالا نگو او را بردند خبر شهادت رضا را بدهند. اذان مغرب كه شد، حاجي وضو گرفت رفت مسجد. من هم وضو گرفتم اما هرچه كردم نتوانستم بروم مسجد. هي مي رفتم بالكن ، برمي گشتم. دور خانه را نگاه مي كردم اما نمي توانستم بروم. نمازم را هم نخوانده بودم. ماه رمضان هم بود. دائم بي خود و بي جهت مي رفتم اين ور و آن طرف. بعدش هم ديدم نماز مسجد تمام شد، با خودم گفتم ديگر دو نماز را خواندن ، ديگر كجا بروم. ديدم زنگ زدند. فكر كردم حاجي است. گفتم چي ميگي خب ؟ بيا داخل ديگر. ديدم حاجي دارد به يكي مي گويد بفرما! بفرما! ديدم يكي از همسايه ها هم با اوست. گفتم اي واي! ببخشيد! بفرماييد. وقتي آمد داخل ، نيم خيز نشست. اسمش عيسي بود. گفت حاج خانم! رضا تركش خورده. گفتم نه، نه، نه، رضا شهيد شده.عيسي زد زير گريه گفت آره شهيد شده( اداي عيسي را در مي آورد). گفتم خيلي خب گريه نكن! گفت چرا؟ گفتم مي داني جناب زينب (س) چه گفت؟ گفت «به شب ها گريم و روزها بخندم مبادا دشمنم بر ما بخندد». ديد من شجاع هستم ،و غش نمي كنم و گيس هايم را هم نمي كنم ، بلند شد برود. تا آمد برود گفتم وايسا! گفت بله؟ گفتم مي داني بايد چه كاركني؟ قبلا شنيده بودم زن هاي محل پشت سر دو تا از شهيدها كه جنازه شان را آورده بودند محل مي گفتند اين جنازه كه بچه خودشان نبود. معلوم نيست چه كسي را آوردند. دروغ مي گوييد بچه ماست. يك جنازه اي را آوردند نشان دادند و بردند، هيچ هم مال آن ها نبود. من اين دو تا را با گوش خودم شنيده بودم. به آقا عيسي گفتم برو مسجد به بسيجي ها و مسجدي ها بگو بچه من را مي آريد داخل حياط خانه ولي هيچ كس نيايد تو . مي خواهم بچه ام را بببينم. گفت چشم! تا آمد برود دوباره گفتم وايسا، وايسا! گفت بله؟ گفتم دست اندركارتان كيه؟ برو بهش بگو به جاي رضا خودم مي خواهم بروم اسلحه اش را دستم بگيرم. به خاطر دشمن. آن موقع اين دستواره ها هم تازه شهيد شده بودند و يك روز در ميان در محل شهيد مي آوردند.
آقا عيسي رفت و فردا جنازه را آوردند. من هم در اين مدت حالم يك جوري بود. آن شب سگ گاز گرفته و مار زده خوابيدند اما من نخوابيدم. چون قرار بود بروم مكه ، رفته بودم جنس خريده بودم و بسته بندي كرده بودم يك گوشه. استكان و ليوان و سفره و... خريده بودم. گفتم فردا مهمان مي آيد، رفتم همه را درآوردم و آماده كردم. صبح شد ، سحري هم نخوردم. صبح شهيد را آوردند. گفته بودم مي خواهم شهيدم را ببينم چون زن ها مي گفتند شهيدشان نبود. بسيجي ها نگذاشتند مردم بيايند داخل به جز چند نفر مثل مريم خانم همسايه مان كه آمده بود داخل. وقتي جنازه رضا را آوردند، همه به من نگاه مي كردند و من هم گريه نمي كردم. همانطور وايساده بودم آن جا. به خاطر [شاد نشدن]دشمن گريه نمي كردم، به خاطر[شاد نشدن]آمريكا ، چون مي گفتم آخه چرا بچه ها ما را همينطوري شهيد مي كنند. گفتم خب بياييد بازش كنيد ديگر. وقتي كفن باز شد ديدم هيچ كجاي بدنش زخم نيست. مردم دست و پايشان مي افتد نمي ميرند اما من ديدم ظاهرا او سالم سالم است. گفتم رضا جان! «تو هم راضي شدي آواره گردم! اسير كوچه و بازار گردم» مامان جان؟ بعد گفتم بياييد او را ببريد. همه اش همينطوري بود خدا شاهده. انگار نه انگار بچه ام شهيد شده. مريم خانم هم همينطور نگه مي كرد به من كه چرا گريه نمي كنم. هي پايم را لگد مي كرد و به چشمم نگاه مي كرد. رفتيم بهشت زهرا، مرده شورخانه . البته شهدا را نمي شستند و دفن مي كردند اما چون رضا سه روز بعد ار زخمي شدن مانده بود او را بايد مي شستند. آنجا هم باز مريم خانم آمد جلو. من هر چه دقت كردم آنجا هم زخمي نديدم جز جند جراحت سطحي. پايين بدنش تركش خورده بود و شهيد شده بود. خواهر و مادرم شهرستان بودند و فقط مريم خانم همراهم بود. خواهر و مادر حاجي هم مانده بودند خانه، ولي مريم آمد. در مسجد شنيدم مي گفتند يك شهيد آمده اما مادرش اصلا گريه نمي كنه. بعد از چند روز شهداي دستواره را آوردند. آنقدر گريه كردم كه نگو. مردم مي گفتند واي ! بسم الله! براي پسر خودش گريه نكرد، حالا براي بچه مردم گريه مي كند. گفتم براي خودم گريه نكردم به خاطر [شاد نشدن]دشمن. اون طوري پدر دشمن را در آوردم. براي بچه مردم گريه مي كنم كه چرا جوان هاي ما بايد مثل گل پرپر شوند. اما آدم مي خواست كه حرف هاي من حاليش بشود.مغز درست مي خواست. اما مغز درست نداشتيم كه! من براي همه شهدا گريه كردم الا براي بچه خودم. موقع مكه رفتنم كه شد من عزادار رضا بودم. يكي از خانم هاي همسايه آمد سر من را حنا بگذارد ، گفت زيارت مي روي خانه خدا ، خوب نيست اين طور. هر چه گفتم نمي گذارم، اين قدر دست هايم را نگه داشتند تا حنا را گذاشتند سرم. همين كه رفتند، دويدم و حنا را از روي سرم شستم. دوباره يكي ديگر از همسايه ها آمد آنقدر التماس كرد و سرم را حنا گذاشت اما تا رفت، سرم را شستم. دلم نمي آمد. تا اين كه خواهرم آمد. خواهر كوچك بود و قبل از من. صغيردار بود و هم نادار. آمده بود من را از عزا دربياورد. ديگر چيزي نگفتم. هم او را اصلاح كردم هم خودم را و هم حنا گذاشتم. فردا هم آمد من را برد فرودگاه. در مكه هم وقتي حناي سرم را مي ديدند و مي فهميدند پسرم شهيد شده مي گفتند بسم الله! چه طور بچه ات شهيد شده حنا گذاشتي؟

*فارس: به شما چه طور خبر دادند حاج آقا؟

*حاج عباس لشكري: من در مسجد نماز مي خواندم. مداح مسجد آقاي اجاقي يواش آمد و در گوش من جريان را گفت كه رضا تركش خورده و بيمارستان است. بعد هم چند نفري جمع شدند آمدند خانه ما و قضيه را گفتند.

*خانم سعيدي: حاجي! خانه كه آمدي قبلش به شما گفته بودند.

*حاج عباس لشكري: آره گفته بودند.

*فارس: شما هم مثل حاج خانم سرسختي كرديد؟

*خانم سعيدي: بذار من بهت بگم.حاجي موهاي سرش سفيد نبود كه. بعد از شهادت رضا سفيد شد. هر كس مي ديد اين را مي ديد مي گفت پسر بزرگت است حاج خانم.

*جلال لشكري: من جبهه بودم كه تلگراف زدند رضا تركش خورده، بعد گفتند تير خورده كه خودم فهميدم شهيد شده. من در دوكوهه بودم. صبح مرخصي گرفتم آمدم اما وقتي آمدم جنازه دفن شده بود. من آمدم پيش پدرم و همين طور مي زديم توي صورتمان و گريه مي كرديم.

*فارس: حاج خانم! حقيقتا در خلوت خودتان هم گريه نكرديد براي رضا؟

*خانم سعيدي: در خلوت خودم هم گريه نمي كردم. خدا او را امانت داده بود و بعد هم گرفته بود.

*فارس: حاج خانم! قبل از انقلاب راديو داشتيد؟

*خانم سعيدي: بله ولي من از بس كار داشتم گوش نمي كردم.تلويزيون هم داشتيم. من وقت نداشتم يا بافتني مي كردم يا غذا مي پختم يا بچه ها را رسيدگي مي كردم خيلي كار داشتم.

*فارس: شما مقلد چه كسي بوديد حاج خانم؟

*خانم سعيدي: خدابيامرز آقاي گلپايگاني.

*فارس: چطور ايشان را به عنوان مرجع تقليد انتخاب كرديد؟

*خانم سعيدي: جوان كه بودم، پدرم مرا نشاند و گفت بچه جان! آدم بايد تقليد داشته باشد. گفتم: تقليد چيه؟ گفت آدم اگه تقليد نداشته باشد، مسلمان نيست. توي نماز و روزه ات بايد تقليد داشته باشي. اسم چند مرجع را گفت آقاي نجفي و چند تاي ديگر.(با خنده) اسم آقاي گلپايگاني را كهه گفت من گفتم همين خوبه . اسمش گل داره .گل خوبه، من همين آقاي گلپايگاني را انتخاب مي كنم.

*فارس: معمولا ترك زبان ها مي رفتند طرف آقاي شريعتمداري كه ترك بود. شما چرا مقلد ايشان نشديد؟

*خانم سعيدي: (با خنده) چون اسمش «شر» دارد ديگر.

*فارس: حاج خانم! آقاي گلپايگاني كه با تلويزيون شاه موافق نبود ، پس چرا شما تلويزيون داشتيد؟

*خانم سعيدي: خب ديگر. ما يك مستاجر داشتيم كه تلويزيون داشت. آمد خانه ما و از تلويزيون تعريف كرد. همين كه رفت ، سه تا پسرم به درخانه راه پيمايي راه انداختند و شعار دادند كه «زيون ، زيون، تلويزيون». دو روز بعد 2500 تومان داديم و يك دانه از اين تلويزيون هاي بزرگ و سياه سفيد خريديم. از اين كمد دارها .

*فارس: 2500 تومان پول داديد؟؟

*خانم سعيدي: آره بابا. من پول داشتم. كار مي كردم،وضعم خوب بود. اتفاقا همان وقت ها يك روحاني هم آمد در مسجد محل و خيلي داغ صحبت كرد. بعدش چندين خانواده حدود 30-40 تلويزيون رنگي و سياه و سفيدشان را بردند جلوي مسجد شكستند اما ما دلمان نيامد و نبرديم.
برادر: تلويزيون براي ما سرگرمي داشت.

*فارس: حاج آقا! شما اصلا اهل سياست نبوديد؟

*حاج عباس لشكري: نه! سرم به كارگري خودم بودم.

*خانم سعيدي: ما از دم سياسي نيستم اما حزب الهي هستيم. طمع نداشتيم.الان كساني كه بدگويي انقلاب را مي كنند من بدم مي آيد. مي گويم طمع تان نجس است اصلا چه مي خواهيد از اين انقلاب و دولت؟ به مردم مي گويم شما بابات چه داشته؟ سگ داشته، سگ ماله شماست، الاغ داشته، الاغ ماله شماست. هي نگوييد نفت واسه ماست. نفت براي شما نيست. نفت براي مملكت است و بايد براي بيمارستان و مدرسه و كارخانه خرج كنند. حاليته؟ من خودم اين حرف ها را نمي گويم، به بچه هايم هم ياد دادم كه نگوييد. هي مي گويند نفت داريم، نفت داريم!! ما براي يارانه هم اسم مان را ننوشتيم. ولمون كن بابا. ما با همان مقدار درآمدي كه داريم زندگي را مي چرخاند. وقتي مردم از رئيس جمهور و مملكت بدگويي مي كنند من ناراحت مي شم.ما يك لقمه نان حلال خودمان درمي آورديم و مي خوريم. همين پسرم مي گويد دولت اگر چند تا مثل شما داشت قرض دار نمي شد. حاليته؟

*جلال لشكري: عرض من اين است كه اگر همه مملكت مثل مادرم بودند در سال كل كشور نيم كيلو نان خشك بيرون نمي داد.

*خانم سعيدي: شما نان را دسته دسته مي خريد و مي گذاريد خانه ، كپك مي زند، بعد هم مي دهيد به نمكي ، آنها هم دود مي كنند. من نان خشك را مي ريزم داخل سفره و پودر مي كنم و در تابستان آب دوغ درست مي كنم و در زمستان چنگل.

*فارس: چنگل ديگه چيه؟

*جلال لشكري: پنير و سبزي را مي گذاري داخل نان خشك و وقتي نرم شد خوشمزه مي شود.به زبان تركي مي شود «دويماج»

*خانم سعيدي:من وضع مالي ام بد نيست، هنرپيشه هم هستم اما شلوار و لباس وصله دار مي پوشم. همين لباسي كه تنم است را خودم دوختم ، بيست سال پيش. عارم نيست بپوشمش.با همين وضع هم خيرات مي دهم.

*فارس: بعد از 26 سال ياد رضا نمي افتيد؟

*خانم سعيدي: چرا خب اما چه كار كنم؟ خودم را بكشم؟ مگر مي شود آدم بچه اي را به دنيا بياورد بزرگ كند و از دست بدهد اما يادش نكند؟ فكر مي كنم گاهي كه اگر بود الان زن و بچه داشت اما شهيد شده. اگر خودكشي كنم برمي گردد؟

*اصلا خواب رضا را ديده ايد؟

*خانم سعيدي: دو دفعه خواب رضا را ديدم اما يادم رفت چي بود.

*فارس:امام را از نزديك ديده ايد؟

*خانم سعيدي: دو مرتبه ديدم در حسينيه جماران ديدم. همانجا يك دستبند طلايم را هم براي كمك به جبهه دادم حسينه جماران. يك مرتبه هم آقاي خامنه اي را از دور ديدم.

*بچه ها درس هم خواندند؟

*خانم سعيدي: بله. همه شان درس خواندند.جلال نازي آباد مي رفت مدرسه. چون مدرسه اش دور بود من روزي دوبار مي رفتم دنبال او نازي آباد. قاچاقي مي رفتم كه نفهمد.مي رفتم دنبالشون چون هي مردم مي گفتند بايد بچه هايت را بپايي كه لات نشوند. صبح كه مي رفت مدرسه، مي رفتم و ظهر هم كه تعطيل مي شد همينطور اما او كه مرا نمي شناخت. اما اگر ماشين سوار مي شد دنبالش نمي رفتم.

*جلال لشكري: بعضي وقت ها مي آمدي حاج خانم. هر روز كه نبود.

*خانم سعيدي: خدا شاهده ننه هر روز مي رفتم. اين ها كه نمي شناختند.به روح رضا روزي دوبار مي رفتم.

*فارس: رضا شوخ هم بود؟

*خانم سعيدي: با من هم حرف هاي خنده دار مي زد.

*فارس: مثلا چي؟

*خانم سعيدي: يادم نمي آيد حالا. من زياد حوصله نداشتم. مي گفتم درستان را بخوانيد من حوصله ندارم وگرنه مي زنمتان .

فارس: چه شد كه رفتيد وارد عرصه سينما شديد؟

*خانم سعيدي: ببين آقا! با خدا باش پادشاهي كن، بي خدا باش هر چه خواهي كن. من اين همه كاري كه بلدم، بابت يادگرفتن هيچ كدام پول ندادم و كلاس نرفتم. پيراهن دوختن را ديدم يادگرفتم. بافتني را ديدم بافتم. خاله هايم قابله بودند، من قابله شدم. من 20 تا كار بلدم. هوشم خوب است. حاليته؟ هنرپيشگي را هم همينطور. نمي دانم آقاي عياري من را كجا ديده بود. بنياد شهيد، كربلا، سوريه. نمي دانم كجا؟ از من دعوت كرد كه بروم بازي كنم.

*از چه زماني وارد سينما و تلويزيون شديد؟

*خانم سعيدي:11-12 سال پيش وارد بازيگري شدم. علاقه هم داشت. قبل از آن يك خانمي توي محل ما بود كه آدم مي برد صدا و سيما. گفتم صدا و سيما يعني چه؟ گفت يعني همين تلويزيون. گفتم مي شود من را هم ببري؟ فكر مي كردم الان مي روم توي تلويزيون. رفتم ديدم نه بابا! همه اش مي روند در و بيابان براي فيلم برداري. دفعه اول با سريال دكتر قريب شروع كردم. آن جا مادر «علي زمان» بودم. الان هم در فيلم اخراجي هاي 3 ، نقش مادر رئيس جمهور را بازي مي كنم. با آقاي ده نمكي.

فارس: تا به حال رئيس جمهور را ديديد؟

*خانم سعيدي: نه! شما هم فقط از آدم حرف مي خواهيد. يك كاري كنيد كه بروم پيش رئيس جمهور. مي خواهم از نزديك با او صحبت كنم.
آقاي خامنه اي هم كه آمد اين محل ، جوان هاي محل او را يواشكي بردند خانه دستواره ها. همين كوچه بالايي است اما اينجا نيامده. خانه خديجه خانم رفتند اما خانه ما و رقيه خانم نبردندشان.

*فارس: بازيگري برايتان خستگي ندارد؟

*خانم سعيدي: من خسته مي شوم اما خستگي را نمي شناسم؟ از جوان ها بهتر كار مي كنم.

*جلال لشكري: يك مدتي 3 جا كار مي كرد. من مي بردمش سر صحنه ها و خودم در ماشين استراحت مي كردم اما آخرش كم آوردم.

*خانم سعيدي: جلال من را مي برد و خودش جيم مي شود. من باغ هم بيل مي زنم. بالاي درخت گردو هم مي روم. بنايي هم كردم. كمي آجر و سيمان داشتيم كه حاجي مي گفت من مي خواهم اين ها را بريزيم دور. گفتم نريزبابا، پول داديم. ديدم جخ كرده اين ها را بريزد دور. من هم رفتم بالاي پشت بام و يك ديوار كشيدم از بنا صاف تر.

*هنوز هم ولايت پدري مي رويد؟

*خانم سعيدي: بله! نصف سال را آنجاييم. باغ هم دارم كه از پدرم مانده. خانه پدري ام در ولايت بسيار بزرگ است. پادشاهي است .هر سال 7ماه آنجا هستم. خودم بيل هم مي زنم.

*فارس:با كار سينمايي تان مشكل نداريد؟

*خانم سعيدي: چرا بابا! در اين محل وقت و بي وقت يا در خانه را مي زنند يا تلفن مي كنند كه «خال قضي خال قضي»دوست داريم! اين بچه ها هي مي آيند امضا بگيرند. اما كنار مي آييم با هم.

*فارس: چند تا نوه داريد؟

*خانم سعيدي: 7 نوه هم دارم. يك پسر و شش دختر.

فارس: روحيه تان چه طور است؟

*خانم سعيدي: روحيه من از همه شما بيشتر است. انرژي ام هم بيشتر است.

*فارس:حرفي مانده كه نگفته باشيد؟

*خانم سعيدي: بايد من را ببريد ديدن رييس جمهور. من مي خواهم احمدي نژاد را همين طوري كه الان شما جلوي من نشسته ايد ببينم و با او صحبت كنم. اگر نكنيد مديون من هستيد.

*جلال لشكري: حاج خانم! يك چيزي بگو كه بشود. اين ها كه معاون رييس جمهور نيستند.

*خانم سعيدي: بايد يك جوري بگويم كه كاري بكنند. اگر بخواهند مي توانند.

*فارس: به رو چشم. از ما فقط انتقال پيام شما برمي آيد. بقيه اش با خود رييس جمهور است.

*گفتگو از: زهرا بختياري


انتهاي پيام/
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده