سرم ميان دست هايم راه مي رود!
چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۸۸ ساعت ۱۱:۵۰

زنم مي رود و تشت لباس ها را از حمام مي آورد توي اشپزخانه و روي ترازو مي گذارد ! با دو انگشت، اينطرف و آن طرف تشت را نگه مي دارد تا نيفتد و ازبين دست ها به عقربه نگاه مي كند. لباس ها را يكي يكي داخل ماشين لباس شويي مي گذارد ؛ جيب شلوارها را بيرون مي آورد و آستين و يقۀ پيراهن را هم مرتب مي كند و مي گذارد داخل ماشين، انگار كه بخواهد آن ها را دركند لباس، بچيند تا بالا، روي هم. سر چوب رختي كنار در مي رود، يقۀ لباس هاي من را نگاه مي كند چند تايي از آن را بر
مي دارد، مانتوي قهوه اي خودش را هم مي آورد و توي تشت مي ريزد. تشت را روي ترازو مي گذارد. با اين كه هيچ وقت اشتباه نمي كند و مي داند هفت كيلو، چه اندازه لباس مي كند؛ ولي وسواس امانش را مي بُرد و اين كه اگر لباس ها به اندازه نباشد، هرگز تاب تق و توق ديوانه وار ماشين را ندارد . كه ده دقيقه آخر شروع مي شود . مهيب و رعد آسا است! هميشه سرم غر مي زند كه چرا به نمايندگي اش زنگ نمي زنم بيايند.
-تو هم هيچي نگفتي!
گفتم؛ خيلي چيزها گفتم. گفتم كه طاقتم ديگر طاق شده و نمي دانم چه كاركنم . مانده ام عاطل و باطل در برزخي از گناه؛ چه تضمين كه دست و پا بزنم و پايين تر نروم؟ اگر باز رهايم نكند، چه؟هنوز تا عوارض پيري خيلي مانده است، من كه سني ندارم، فراموشي و حواس پرتي زود است كه سراغم بيايد. اگر دوباره توي پياده رو قاطي كردم و زمين و زمان را به فحش گرفتم، چه كسي پاسخ گوست؟ رفته بودم كه ريشۀ عذاب اين چند هفته را بكنم .رفتم و نشستم پشت ميز و چشم در چشمش دوختم.
« بهمن اسدي» چيزي نخواست جز يك ليوان آب ، اما من، برخلاف توصيه هاي دكتر وزنم، قهوۀ، غليظ ترك با شير سفارش دادم. اسدي گوش تيز كرد چه گفتم، و من دوباره گفتم، كه قهقه اي سر داد. مگر مي شود كه بعد از عمري، « كاك بهمن» كنارم باشد و نخواهم كه لذتي از دنيا ببرم، آن طور كه مي خواهم؛ گور باباي پرهيز و سلامتي!
دراز مي كشم روي راحتي و پاهايم بيرون مي افتد. دنبال كنترل مي گردم، كه نيست. زنم رديف سه گانه را تايد پر مي كند، در ماشين را مي بندد و دكمه ها را مي زند؛ « پنج بار. صداي آب مي آيد كه داخل ماشين ريخته مي شود.» مرضيه با اين كه هيچ وقت بچه اي نبوده كه براي خرابكاري، سراغ ماشين برود، ولي هميشه قفل كودك را فعال مي كند. با دو انگشت، چند لحظه دكمه هاي «spin»و«option»را نگه مي دارد تا ماشين بوق كوچكي بزند و دكمه هايش قفل شود. بلند مي شوم و سيگاري روشن مي كنم. زنم با صداي چخماق فندك، سرش را به سمتم را بلند مي كند. پكي مي زنم و دودش را مي دهم هوا، براي رهايي از بار نگاهش، تند تند نگاه سر سيگار مي كنم كه دارد مي سوزد ، براي اين كه بعداً كفرش در بيايد ، خاكسترش را پنهاني توي ليوان مي ريزم!آخرين بار همين چند ماه پيش بود كه رفتم بيمارستان سراغ «يونس» پسر بزرگش روي تخت خالي، كنارش نشسته بود. مرا كه ديد پايين پريد. جعبه شيريني را روي كمد فلزي كوچك كنار تخت گذاشتم. يونس همه را خسته كرده بود، حتي زنش را ؛ ولي پسر بزرگش كه اسمش هيچ وقت يادم نمي ماند، هميشه بالاي سرش بود، كارش را ول كرده بود. اطرافيان، ديگر حوصله اش را نداشتند. پسرش مي گفت، اگر خوف سرزنش مردم نبود، همان هفته اي ده دقيقۀ ملاقات راهم نمي آمدند! « يونس» خواب بود . دستش را كه توي دستم گرفتم، سرد بود پر از كبودي بنفش سوزن سرم. مراقب شيلنگ سرم بودم كه از روي بازوش تا بالا رفته بود. پسر بزرگش رفت و از جايي از بيرون برايم صندلي آورد خودش بالاي سر پدر ايستاد. كسي توي اتاق نبود، او با دستمال عرق يونس را پاك مي كرد. پايم به چيزي خورد، زير تخت خم شدم:
-سونده!»
پسرش گفت:
به قول پسر بزرگش، آنهايي كه حواب سلام حاجي را نمي دادند و تلفن را رويش قطع مي كردند، جلودار شده اند و سينه چاك مي دهند! جنازه اش را صبح آوردند حرم و طوافي كردند و همان جا نمازش را خواندند و تا گلزار تشييع شد. چه جمعيتي! مرضيه، قاطي زن ها رفت و من با ماشين دور زدم و به گلزار آمدم.
نشستم روي جدول كنار درخت ها و سيگاري جدا كردم. فندك؟ جيب هايم را گشتم، نبود.
-« بفرما اخوي!»
گرد نازكي روي كفش هاي واكس كرده اش نشسته بود. شلوارش گشاد بود و ساسون دار و پيرداهنش ...و خودش شود. بشكني زد و حالت فندك گرفت مقابلم.
-اسدي؟! كاك بهمن؟!»
برق از سرم پريد. مثل اين كه خدا آسمان را به خاطر من شكافته بود. با كسي كه مي توانست مرا از شكنجۀ اين چند هفته رها كند، حالا روبه رويم ايستاده بود!
سيگارم را توي ليوان خاموش مي كنم كه صداي جزّش بلند مي شود. آمپر زنم، به مرور بالا مي رود و وقتي رفت، خدا به داد برسد! هميشه همان اوايل دلخوري، از دلش در مي آوردم. زبان برايش مي ريزم، مقصر هر كه مي خواست باشد، باشد، من بايستي اول شروع كنم به نازكشي. مرضيه مي گويد:« منت كشينه، نازكشي!» در همان نامزدي مان، از من خواست كه من شروع كنم و من كه داغ بودم، قبول كردم. زنم مي گويد به خاطر قول نيست، شخصيتت اين جوري است. حالا مي خواهم حرصش را تا آخر در بياورم. جوراب هايم را در مي آورم و روي مبل مي اندازم و روي موكت كف اتاق دراز مي كشم.
اوايل نشناختمش. آمد و روي به رويم نشست؛ روي زمين. جوان و ديلاق. سبيل نازكي هم داشت. سياهِ سياه. فارسي حرف مي زد، «فارسي خرمشهري»از من سيگار خواست. گشتم نبود. گفت:«مي زني جوان مردم را مي كشي! حالا يك نخ سيگار هم نهاري بهش بدهي؟!»
فردايش هم آمد. اين بار سبزه بود و عربي حرف مي زد. انگار چيزي گم كرده باشد همه جا را مي گشت و با من حرف مي زد و تندي مي كردو هرچه مي خواستم بگويم، كلمات تاتوي دهانم مي امدند، فقط نمي توانستم چيزي بگويم. اخر دستم را گرفت و كشيد و پشت بتون ها بُرد. پراز جسد بود! صف در صف! همه را با نظم خوابانده بودند كنار هم، رديف به رديف، هلم داد و نشستم كنارشان. همه سبيل داشتند نارك و سبزه بودند. خواستم بگويم...كه نبود، كه تنها ترسيدم"، كه زنم بيدارم كرد و ليواني آب به دستم داد.
-چي شده باز ؟..هزار بار بهت مي گم برو سراغ رفقات و تمومش كن اين برنامه رو.»
موسيقي آرامي توي فضا بود. ليوان كوچك شير را آهسته ريختم توي فنجان قهوه. مثل لكه اي سفيد بر سطح لجنزار اروند بمباران شده، روي قهوه ماند. كمي ديگر ريختم. لكه ها، قطعه قطعه شدند، به سان نيلوفرهاي روي مرداب اما سفيد. همۀ شير را خالي كردم با قاشق همش زدم. تمام مدت نگاهم مي كرد.
گفتم :
« كاك بهمن بگو! تو روبه خدا حرف بزن، بگو كه من نكشتمش، بگو»
نگاهم كرد، ليوان را مثل شمعي ميان دست هايش گرفته بود، انگاري كه بخواهد با آن خود را گرم كند. گفتم:
«جان بچه ات بگو»
سرم را پايين انداختم، تند رفته بودم. حوصله ام برايش نمانده بود حتماً. ديگر اسدي پير شده بود، سفيدي، دورسرش را گرفته بود و داشت به همه جا نفوذ مي كرد.
-كاكا بهمن تو محاصره.»
صداي خندۀ دختر وپسري از پشت سرم مي آمد پسره ريز-ريز مي خنديد و دختره بلند-بلند حرف مي زد و ريسه مي رفت. به هواي برادرم كه يكهو بي خبر گذاشته و رفته بود خرمشهر، رفتم. كه گير افتادم ميان حلقه هاي آتيش و محاصره.بعدِ چند روز فهميدم برادرم رفته اهواز. همه اسلحه مي گرفتن منم رفتم مسجد جامع، شناسنامه ام را دادم به زن هاي توي مسجد و يك ام- يك يا به قول كاكا بهمن، « ام- چماق»--بس كه بد تير مي انداخت و گير مي كرد- گرفتم، همين رو داشتن، هر چه بود داده بودن دست مردم . بچه ها را جمع كرده بودن توي خانه هاي پيش ساخته ورودي جادۀ اهواز تانك هاي عراقي افتاده بودن توي دست و داشتن مي آمدن سمت شهر. يكي آمد سمت من، كه تو ساختمان انباربرق، پناه گرفته بودم:
-اين جا چكار مي كني، بدو كرّه! بچه ها كمكي مي خواهن.»
شلوار گشاد پوشيده بود و پيراهن بي يقه، ولي شال و سر بند نداشت. گفتم:
-تو كُرد نيستي؟»
جوري نگاهم كرد كه انگار بد و بيراه بهش گفته بودم . افتادم دنبالش.
ك جيپ و يك تفنگ 106 دستش بود و قطار فشنگ دور كمرش. چند نفر را از خيابان طالقاني با خودش همراه كرد. رفتيم پشت بلوك هاي پيش ساخته كمين كرديم.
مورچه اي خودش را از ميز بالا كشيد و كنار سيني ملامين آمد . قاشق را از توي فنجان برداشتم و قطره اي برايش چكاندم. روي آب قهوه اي شناور شد.
زنم صندلي را مي گذارد زير پايش و آسياب كوچك را از كابينت بيرون مي آورد، اگر قبل تر ها بود، مرا صدا مي كرد تا دست دراز كنم سمت كابينت بالايي. بدون صندلي، تلفن زنگ مي خورد. چشم هايم را باز نمي كنم. آن قدر زنگ مي زند كه زَنَم از توي آشپزخانه بلند مي شود و راحتي ها و من را دور مي زند و گوشي بالاي سرم را بر مي دارد. حتم هر چه خواسته توي دلش به من گفته يا در حال جمع آوري است تا يك هو سرريز كند و شمري شود كه بيا و ببين . به درك! هر چه باداباد! اين بار تا آخرش
مي روم.
كفت : «رفيعي» امد چرا؟»
تنها پيش خدمت كافي شاپ را صدا كردم كه پير بود با موهاي كاملاً سفيد و لباس فرم:
-گفتي آقاي « رفيعي» كي تشريف ميارن؟»
-« فرض كردم، كار بانكي دارن گفتن يك ساعت به ظهر ، خودشون رو مي رسونن»
« بهمن اسدي »
ساعتش را نگاه كرد،
-«عجب بساطي به هم زده اين رفيعي ها؟ همان موقع ها هم زبل بود »
و:
-«چند بار قراقي ها گرفتنش آقا. فرداش مي ديديم توي خيابان فردوسي يا از پشت گمرك داره مي آيد سمت ما، براق و سرحال.»
بي حوصله تر ازآن بود كه بگويم سال هاست كه مي آيم اين جا ، توي اين كافي شاپ، رفيعي، سنگ صبورم است. درست است كه آن رفيعي قبل ترها نيست، ولي هر چه باشد تكه اي از خاطرات من است كه مانده، با اين فرق كه حالا تكاني به زندگيش داده و آن وقت ها ، تكاني به خودش مي داد. هميشه تحويلم مي گرفت و مي گفت كه هر وقت احساس كردي، كم آورده اي بيا اين جا، من از اين تنگه ها بارها گذشته ام. رفيعي مي گفت: تازه بازي را بلد شده است، پي از هر بازي، قواعدش را بداني، وگرنه مثل خيلي هاي، جامي ماني.
« اسدي » ليوان را رها كرد و سرش را كه مثل گچ سفيد بود، ميان دست هايش گرفت، شبيه اين كه بخواهد بچلاند توي ليوان! دست هايش را توي دستهايم گرفتم. يخ بود و سردي از دست ها به تمام تنش نفوذ مي كرد.
-«كاش نمي آمديم اين جا....»
چند جوان با موهاي سيخ، نشستند دور ميزي پشت سر «بهمن»، شلوارهاي گشاد و پيراهن آستين كوتاه سياه و اندامي تن شان بود. همين كه نشستند سرها را نزديك هم كردن، از چهار طرف و چيزي گفتند. صداي بلند خنده....
هفتۀ پيش دوباره آمد.گفت:
-« بيچاره! تو با يه ام- يك منو زدي . تو هموطنت رو كشتي! يه ايراني رو...قاتل!»
«قاتل » اكو شد و همه جا دهان باز كرد به تكرارش، بلوك ها، تيرهاي آهن، آسفالت كف خيابان، آسمان، اسلحۀ توي دستم، پرتش كردم، كه خنديد و صدايش روي همه صداها لغزيد. سبيل نازك جوان، پرپشت شد و دستش ستبر. تنش از پيراهنش زد بيرون، ورم كرد و حفرۀ توي سينه اش باد كرد و گلوله را بيرون انداخت و شروع كرد به لرزيدن، دراز به دراز ، كف آسفالا!مورچه از گرداب قهوه رها شد و به سمت ليوان اسدي رفت، وردي از قهوره درست كرد. پيش خدمتِ جوان و قبراق آمد:
-« آقاي رفيعي گفتن كارشون توي گمرك تموم شد، خودشون رو مي رسونن.»
و با دستمال لكه هاي قهوه را پاك كرد، ولي مورچه را نديد كه ليوان « بهمن» را دور زده بود. به ليوان كه رسيد، دست نگه داشت. لكۀ خوني بين ليوان و «كاك بهمن»، به ميز چسبيد بود. هر دو به « اسدي نگاه كرديم. پشت دست را به سوراخ هاي بيني اَش كشيد و نگاهش كرد.
-چيزي نيست. يه خون دماغ ساده اس!»
ورفت تا بشويد. شكاف باريكي روي ديوار روبه رو ديدم. هيچ گاه نبود، يك هو ديدم آن وقت، اتفاقي . پيش خدمت را صدا زدم.
مرضيه بابونه و گل ختمي را قاطي مي كند مي ريزد توي اسياب استيل و دكمه را
مي زند.قيييييييژ.قيييييييژ. شلال موهايش دور آسيابِ كنار پاهايش، حصاري ساخته است. هميشه خوف آن را دارم كه نكند به تيغ آسياب گير كند. ...
گفتم : « مي دوني چيه ؟»
ـ «...»
ـ « حكايت ما، حكايت اون مهرۀ پياده اي است كه وقتي با همۀ هم قطارهايش از صفحه پرت شد بيرون تازه فهميد كه مهره هاي رديف اول اصلاً تكون هم نخوردن. همان طور سرجاشون موندن: قلعه و اسب رخ و ... با خودش مي گه اگه بازي از نو شروع شه، مي دونم چكار كنم!»
در آخرين خانه، تكيه دادم به ديوارهاي سيماني، ام-يك مثل بچه اي به سنيه ام چسبيده بود. بچه ها توي خانه هاي جلويي كمين كرده بودند «كاك بهمن» صورتم را توي دستش گرفت: -» هوا تَه دارم. باك نداشته باش!»
وفت و گويي كه چيزي يادش رفته باشد ، برگشت:
-«غريبه اي .. ها؟
لبخندم ماسيده بود گوسۀ لبم كه خشك بود و مي لرزيد.
صدايي آمد يا من شنيدم؟ كسي گفت يا من احساس كردم؟ چطور كسي چيزي نشنيد و من شنيدم؟ چو افتاده بود توي شهر كه چند عراقي با لباس محلي نفوذ كرده اند و خساراتي هم به خانه ها زده بود چند نفر را سَر بريده اند!
-« عراقي ان... بزنيد، بزنيد!»
يكي آمد توي تيررس من. همان جا كه « اسدي» گفته بود هر جنبده اي ديدي بزن. گفت ولي بعدها فهميدم كه منظورش عراقي ها بودند. نه ....
جوان آفتاب سوخته اي بود، با پيراهن سفيد و شلوار مشكي. مرا نمي ديد و دست هايش توي جيب شلوار بود. آن جا چكار مي كرد. براي كمك آمده بود يا اصلاً داشته رد مي شده است؟ فقط همين؟ هنوز هم نفهميده ام. كاش مرا نديده بود. يكهو نگاهش افتاد به من كه ام-يك را سمتش نشانه رفته ام. خدايا چرا اين طوري شد. هول كرد و خواست دستش را از جيبش بيرون بياورد بگيرش بالا. يكيش درآمد و آن يكي ماند آن تو زور زدن شد. من برم داشت مي خواهد كاري كند كه ماشه را چكاندم و جوان پرت شد. چند تير شليك كده بودم. از خانه هاي كناري، صداي شليك آمد و پشت بلندش همه ريختند دور و برش.
-«ئي ايرانيه ، ايراني ِزدن...»
-« عراقيه.»
-« چرت نگو!»
-« عراقي نيست پس چيه؟ ببين وقاحت چشماشو.»
« كاك بهمن» هم آمد بالا سر جوان ديلاق، كه من فرار كردم . فردا كه آمدم هر چه گشتم نبود ، به جاي اين كه جوابم را بدهند، از من كار مي كشيدند:« برو مسجد كمك زن ها. بدو پشت خط آهن، كمك كن سنگر درست كنند. بپر كمك رفيعي.» رفتم ولي رفيعي نگفت كه او جوان را برده است . انگار كه دست به يكي كرده بودند ، تا نفهمم چه گندي زده ام. يا نه، حتماً عراقي بوده و الّا كس و كارش مي آمدندسر وقتم. عشيره اي مي ريختند سرم توي آن شلوغي و دخلم را مي آوردند، آن وقت نه بعدها. يا اصلاً همين حالا. ديگر يقين كردم كه يك عراقي را زده ام، ورفتم پي برادرم.
«بهمن» مي گويد: « برديمش پليس راه و از آن جا با ماشين بردنش بهداري.»
و اين كه :
-ها پس چي؟ با ماشين همين رفيعي بردند.»
-«ايراني بود يا عراقي ؟»
مكثي كرد. ميزها دور كاك بهمن و من چرخيدند، با آدم هايش. پيش خدمتيان سال ، دستي به پشت ، با دست چپ سيني قهوه را جلويش گرفته بود؛ با سينۀ باد داده از بين آنها عبور كرد و سيني را روي ميز ما گذاشت. ديوارها كج و راست مي شدند. سرم را ميان دست هايم گرفتم.
-« نمي دُنُم.نمي دُنم. گمونم ..هول نكن! رفيعي كه اومد بپرس. اون بالا سرش بود؛ و اصلاً براي همين آمديم اين جا...»
نگاه مضطربي به اطراف كرد.
همين كه اوضاع كمي آرام شد. رفتم دنبال برادرم كه رفته بود سمت « بانه» و از آن جا هم « سردشت» با « حاج يونس» رفتم كه بعدها هما جا ماند و شيميايي شد، تو يك روستاي كوچك لب مرز.
كتابفروشي آن سوي پاساژ را نگاه كردم، از پشت نئون هاي چشمك زن كافي شاپ. دختري در حال ورق زدن كتابي بود و كتاب فروش زير چشمي مي پاييدش . ساعتم را نگاه كردم، از هشت شب هم گذشته بود.
سيگاري در آوردم و فندك زدم. دودش را مي دهم هوا. دختري آمد پشت سر كاك بهمن نشست وميان دودهاي من گم شد.
پيش خدمت كافي شاپ آمد سمت ما. دست برد و سرش راخاراند و دسته اي از موهاي جو گندمي اش كنده شد. موها را توي جيب پيراهنش گذاشت!
-«دارم گيج مي شوم، مگر اين جا يك پيش خدمت بيش تر ندارد؟
-عرض كردم كه آقاي رفيعي امروز صبح تشريف برده اند شهرستان تا آخر هفته هم نمي آيند.»
-پس كي بايد اين پازل لعنتي رو كامل كنه؟»
پيش خدمت سرش را كه به اندازۀ كف دست كچل شده بود، خم كرد طرفم:
- بعله؟!»
سيگار دستم بود و دستم دراز شده بود روي ميز، زير سرم، سَرم پهن شده بود رويش. دودش تا بالاي سرم مي رفت و محو مي شد. سر بلند كردم بگويم، «اسدي» تو آن شب نرفتي سراغش ؟ كه نبود،كه رفته بود.
دويدم سمت پيش خدمت جوان كه داشت پودر نارگيل روي كافه گلاسه مي پاشيد.
-« ميز را حساب كرد و رفت. اين هم انعام من.»
زدم بيرون . تو پياده رو نبود. چشم گرداندم توي خيابان. چند بار طول پياده رو را رفتم و آمدم، نبود. چرا كه آمد و چرا رفت؟ هيچ وقت سر از كارش در نياوردم.
زنم سرش را فرو كرده است توي دستگاه بخور و پارچه اي روي سرشان انداخته است؛ تنها قلمبۀ موهايش كه باكش بسته شده ، پيداست. سرش را مي آرود بالا. بخار به هوا پخش مي شود.قطرات ريز آب يا عرق از صورتش پايين مي روند.
انگشت هايم هوس سيگار كردند. خودم را كناري كشيدم و يك نخ سيگار در آوردم. فندك؟ همۀ جيب هايم را گشتم؛ نبود. كافي شاپ. شايد آن جا؛ روي ميز جا گذاشته ام رفتم انتهاي پاساژ نبود. گفتم شايد طبقه را اشتباه كرده ام. رفتم بالا، نبود. خم شدم و از روي نرده پايين را نگاه كردم . كتاب فروشي بود؛ رفتم. ولي روبه روي كتاب فروشي، مغازه ابزار رنگ و نقاشي ساختمان بود. رفتم سراغ كتاب فروش كه هنوز داشت دختر را مي پاييد. دختر خم شده بود و پوسترها را ورق مي زد.
-« ببخشيد اين روبه رو...اون جا..كافي شاپ بود، درسته؟»
-« بعله؟!»
-اون مغازۀ رنگ فروشي، كافي شاپ نبوده..يعني منظورم...قبلاً چطور؟»
كتاب فروش هاج و واج بود. دختره هم چشم از پوسترها برداشت و نگاهم مي كرد.
چند بار كل پاساژ را زيرو رو كردم و دست آخر نشستم روي پلۀ كنار مغازۀ ابزار رنگ و تكيه دادم به شيشۀ مغازه اي كه تعطيل بود.
ماشين لباس شويي صداي مهيبي مي كند و خاموش مي شود. مرضيه مي دود سمتش و من از بين پايه هاي مبل مي بينمش كه سراسيمه مي آيد سمت من با صورت خيس از قطرات بخار؛ بلند شدم كه بيايم. فندكي كنار نرده ها بود، سريع برش داشتم. براندازش كردم. خودش بود و مورچه اي به آن چسبيده بود. با انگشت چرخاندمش .
فكر كردم كه مرده، ولي نه، تكان خورد و توي خودش مچاله شد و كش آمد.
درباره نويسنده :تيمور آقا محمدي ،متولد 1361، تبريز
دانشجوي كارشناسي ارشد زبان و ادبيات فارسي دانشگاه قم
-مقام اول سومين جشنوارۀ سراسري شعر و قصۀ غدير در دشتۀ داستان، 1380
-رتبۀ دوم در رشتۀ صفحه آرايي و گرافيك در جشنوارۀ نشريات دانشجويي، 1382
-رتبۀ دوم دررشتۀ طراحي جلد در جشنوارۀ نشريات دانشجويي 1382
-مقام دوم در رشتۀ نثر ادبي در هفتمين جشنوارۀ خبرنگاران و مطبوعات دفاع مقدس ، 1384
برگزيده اولين مسابقه سراسري داستان كوتاه دفاع مقدس( جايزه ادبي يوسف) ، 1385
مقام اول در دومين جشنواره داستان كوتاه كبوتر حرم، 1385
رتبۀ برگزيدۀ بخش داستان در جشنواره الكترونيكي پيامبر اعظم، 1386
منبع :منتخب جايزه ادبي يوسف (مسابقه سراسري داستان دفاع مقدس)
نظر شما