يك سيلي به گوش جلاد
دوشنبه, ۰۱ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۰۸:۳۹
دو آسایشگاه در یکی از اردوگاه های رژیم بعث صدام، قرار دارد که یکی از آنها مربوط به خانم های ایرانی است که اسیر شده اند. اسیران مرد ایرانی، تعصب فراوانی به آنها دارند و می خواهند به هر نحو ممکن از وضعیت آنها باخبر شوند و احیاناً اگر کمکی لازم دارند برایشان انجام بدهند.
در میان اُسرای مرد، پسرکی 11 ساله به نام مهدی طهانیان وجود دارد که به تازگی به اسارت در آمده است. او به خاطر جثۀ کوچکی که دارد داخل پنجره ای که رو به محوطه است می خوابد و از این طریق در جریان رفت و آمد خانم های اسیر قرار می گیرد. او در واقع رابط بین دو آسایشگاه می شود و می تواند به این وسیله کمک های زیادی بکند. مثلاً اخبار جدید را رد و بدل کند و از آنها مفاتیح بگیرد و به آقایان بدهد و ...
او از این طریق، کمک فراوانی به هر دو گروه اسیر می کند و ...
قسمتی از خاطرات او که از پشت پنجره مشاهده کرده است خواندنی است:
«یادم هست که آن شب باران شدیدی می آمد و آب خیلی زیادی افتاده بود داخل محوطه اردوگاه. آنجا کلاً اینطور بود که باران شدید می آمد و سریع هم جمع می شد و این محوطه ای که ما در آن قدم می زدیم، سریع پر از آب می شد و و بعضی اوقات آب تا در آسایشگاه هم می آمد. خواهرها در محوطه ای که وسط اردوگاه بود و با اردوگاه ما فاصله داشت، بودند و یک مقدار بیشتر در معرض این سیلاب کوچک قرار می گرفتند. آب رفته بود داخل محوطه آنها و شرایطی پیش آمده بود که عراقی ها مجبور شده بودند که آنها را منتقل کنند به یک قسمت دیگر. من یادم هست یک شب همینطور که نشسته بودیم دیدیم عراقی ها آمدند و همان مأمور بعثی آمد و محکم شروع کرد به زدن ما. او اخلاق عجیبی داشت و هر موقع می آمد با دو تا سگ می آمد. همیشه قلاده دستش بود. یادم هست آن شب آمد و خیلی سر و صدا کرد که خاموشی بدهید و بگیرید بخوابید. اگر ببینم کسی بلند شده. پدرش را در می آورم. خیلی خلاصه تهدید کرد. البته من یادم هست عراقی ها نمی گذاشتند، چراغ ها خاموش شود و چراغ اردوگاه همیشه روشن بود، چون می ترسیدند. منظور از خاموشی زدن یعنی همین طوری بگیرید بخوابید و کسی سرپا نباشد. خلاصه گرفتیم خوابیدیم. در همین حین من متوجه شدم سر و صداهایی از وسط اردوگاه می آید. کاملاً معلوم بودکه عده ای دارند از داخل آب رد می شوند، قسمت آن بود که من آن شب بلند شوم و آن صحنه را به چشم خود ببینم. دیدم که خواهرها را دارند به سمتی می برند که یک مغازه کوچکی بود که بهش می گفتند حامد. کنار آن جایی بود که اینها را می خواستند ببرند آنجا، موقتاً تا زمانی که آنجایی که هستند کاری بکنند که قابل نشستن باشد و بعد مجدداً برگردانند. محمودی هی به آنها می گفت زود باشید، زود باشید. داشت با آنها حرف می زد و بلند بلند به آنها پرخاش می کرد. من بلند شدم رفتم پیش پنجره، محمودی با چندتا از این درجه دارها و سربازها که همراهش بودند. دیدم، دور خواهرها را گرفته بودند و داشتند آنها را می بردند. آنها اسباب و اثاثیه شان دورشان بود، اینها هم هی می گفتند زودباشید. نمی دانم محمودی چی می گفت ولی به چشم خودم دیدم که یکی از خواهرها که نفهمیدم کدامشان بود. محکم زد توی گوش محمودی. محمودی آدمی قسی القلب و از هیچ کاری دریغ نمی کرد. یعنی هر کاری می کرد. یک جلاد به تمام معنا بود. مرخصی که می رفت بچه ها جشن می گرفتند و در آن دو روز احساس می کردیم می توانیم یک نفسی بکشیم و از شرش در امان باشیم. آدمی بود که بدون هیچ عذری می آمد و همه را می زد. حتی بعضی وقتها پنجه بوکس دستش می کرد و می زد. با حالت مست می آمد وسط اردوگاه و یک عده از بچه را می برد وسط اردوگاه و با آنها تمرین بوکس می کرد. اینقدر می زد که همه آنها را سیاه می کرد. هر کس می آمد، جایی از بدنش، سیاه شده بود و جراحت های خیلی بدجور بر داشته بود. یعنی آدمی که بدون هیچ عذری اسیر را می زد دیگه وای به حال اینکه اگر عذری هم داشت. فارسی هم بلد بود بالاخره 10 سال توی ایران زمان شاه، دوره ساواکیش را دیده بود و کاملاً به فنون شکنجه و خیلی از مسائل و ریزه کاری مربوط به روانشناسی آدم را می شناخت. آدم مرموزی بود و از هر لحاظ که حساب کنید یک بعثی به تمام معنا بود. حالا محمودی با این شرایط و این ابهت که برای خودش داشت. آدمی که توقع داشت وارد اردوگاه که می شود همه اسیرها خبردار بایستند و وقتی وارد اردوگاه می شد، اگر کسی جنب می خورد، 100 نفر با کابل می ریختند سرش که این حرکت را کرده. در هر صورت نمی دانم چی گفت یکی از این خواهرها عصبانی شد زد توی گوش او. یادم هست محمودی سریع سرش را به طرف پنجره چرخاند ببیند کسی نگاه می کند یا نه که من سریع سرم را خواباندم. چون خیلی حساس بود که بالاخره برای خودش کسی بود و حالا یک زن زده بود توی گوشش واقعاً کسر شأن بود.
محمودی کاری نمی توانست بکند. چون می دانست که بچه های ما در مورد این خواهرها خیلی حساس بودند. ما روی حساب احترام و حساسیتی که به انها داشتیم. واقعاً خودمان را در مقابل اینها مسئول می دانستیم. یعنی اگر عراقی ها در مورد خودمان هر جور شکنجه یا هر جور اذیت و آزاری می دادند، تحمل می کردیم یا بالاخره در حد خودمان سر و صدا می کردیم. ولی در مورد خواهر ها بچه ها واقعاً از جان گذشته بودند که اگر یک وقت دست از پا خطا کنند یا خواسته باشند بزنند یا آزار و اذیتی داشته باشند، اردوگاه به هم می ریخت. البته آنها خودشان کوه بودند. آدمهایی بودند که اگر ما را هم نداشتند، یادگرفته بودند چطور با عراقی ها تا کنند. یادم می آید به خاطر اینکه همین چادرشان را بگیرند از جانشان مایه گذاشتند و تا آستانه مرگ پیش رفتند».
نظر شما