دفتر خاطرات - وظيفه انساني
آنجا امدادگرها يكي از افسران بعثي اسير را كه سخت مجروح بود
آوردند روي تخت گذاشتند و بلافاصله پزشكان مشغول مداوا و زخم
بندي جراحات عميق او شدند. پزشكان پس از معاينه او گفتند : «
خون زيادي از دست داده و نياز به تزريق خون دارد. »
در اورژانس آن هم در گرماگرم عمليات هر قطره خون ارزشي حياتي
داشت . با اين حال چند نفر از رزمندگان بسيجي بلافاصله آستين
هايشان را بالا زدند و به پزشكان گفتند : « هر چقدر خون براي
نجات آن عراقي لازم باشد ما اهدا مي كنيم . » ناگهان ديديم
بعثي اسير با فارسي دست و پا شكسته اي گفت : « شما مجوس ...
شما فارس ... خون شما را نمي خواهم . »
يكي از بچه ها كه خيلي توي ذوق اش خورده بود با دلخوري آستين
پيراهنش را پايين زد و به سايرين گفت : « شنيديد كه چي مي گه
حالا كه اين طوره بذاريد به حال خودش باشه تا بميره » در همين
لحظه فرمانده لشكر آقا « مهدي باكري » وارد اورژانس شد. مستقيم
آمد بالاي سر آن اسير بعثي بدقلق و چگونگي حالش را از پزشكان
پرسيد. وقتي به آقا مهدي گفتند كه بعثي ناكس جواب معرفت بچه ها
را چه جوري داده خنديد و گفت : « خودتان مي گوييد بعثي است خوب
چه كارش كنيم بگذاريم جلوي چشم ما بميرد اگر دين و مليت ما را
هم قبول ندارد باز وظيفه انساني به ما حكم مي كند به او رسيدگي
كنيم . »
آقا مهدي دستور داد ـ ولو به اجبار هم شده ـ اول به او خون
تزريق كنند و بعد هم بلافاصله او را براي عمل جراحي با هلي
كوپتر به بيمارستان برسانند.