فرماندهی از نسل بنی هاشم / زندگی نامه شهید
نوید شاهد: سيدهاشم آراسته - فرزند سيّدعبّاس - در تاريخ هشتم بهمنماه سال 1341 در شهرستان مشهد چشم به جهان گشود.
سيّدعبّاس آراسته - پدر شهيد - می گويد: «از اين كه خداوند فرزندى به ما عطا كرده بود، خوشحال بوديم. اسم او را به علّت اصل و نسب ما به قبيله ی بنى هاشم، هاشم گذاشتيم. او از همان ابتدا با گفتار و رفتار دينى بزرگ شد و از همان كودكى نماز می خواند. اذان گفتن را ياد گرفته بود و علاقه ی زيادى به گفتن اذان داشت. اگر به مهمانى مى رفتيم، او با ما نمى آمد، چون می خواست موقع نماز بر روى پشت بام اذان بگويد. نماز جماعت او ترك نمى شد.»
مادر شهيد می گويد: «در كودكى مريض شد، به طورى كه پزشكان او را جواب كردند. نذر كردم كه اگر خوب شود، تا هفت سالگى شُله زرد درست كنم و به مردم بدهم.»
شوهر خواهر شهيد می گويد: «در دوران نوجوانى ايشان مدّتى را با مادر اصفهان زندگى كردند. به خاطر اين كه من نظامى بودم و مأموريّتهاى چند روزه داشتم، ايشان نزد ما بودند تا همسرم تنها نباشد. در مدّتى كه با ما بودند من درسهاى اخلاقى زيادى از ايشان ياد گرفتم. ايشان عارف به تمام معنا بود. عشق به خدا و ائمه(ع) در وجودشان موج می زد. نمازشان را مرتّب می خواندند. حتّى به نماز شب هم مقيّد بودند. بسيار مقيّد بودند كه در هر جايى كه هستند، حتماً اذان بگويند. حتّى در كلاس درس از معلّم اجازه می گرفتند تا بروند و اذان بگويند.»
او ديگران را هم به خواندن نماز اول وقت تشويق می کرد.
تا كلاس دوّم راهنمايى بيشتر درس نخواند و بعد از آن ترك تحصيل نمود و به نقّاشى مشغول شد.
مسئول هيأت نوجوانان قمربنىهاشم(ع) بود. مدّاح اهل بيت(ع) بود و اشعارى در مدح ائمه(ع) می گفت و بعد به نوحه خوانى مى پرداخت.
على آراسته - برادر شهيد - می گويد: «زمانى كه شهيد در كلاس سوّم و در اصفهان نزد خواهرم بودند، در آنجا به دليل فضاى قبل از انقلاب در ماه محرّم مراسم سينه زنى و نوحه خوانى برگزار نمی شد. به همين خاطر ايشان تصميم گرفتند، با بچّه هاى هم سنّ و سال خودشان هيأتى را تشكيل دهند و مراسم عاشورا و تاسوعا را برگزار كنند. در ابتدا كسى با او همراه نشد، ولى در روزهاى بعد افراد زيادى در هيأت جمع می شدند و حتّى بزرگ ترها هم به آنجا مى آمدند.»
بى بى فاطمه آراسته - خواهر شهيد - می گويد: «ايشان به من می گفتند: شما براى بچّههايى كه در هيأت هستند، شربت و يا شله زرد درست كنيد تا من به آنها بدهم تا تشويق شوند و سال هاى ديگر هم به هيأت بيايند. در ضمن اگر همسرت راضى هستند، اين كار را انجام بده.»
او سعى می کرد جوانان را با قرآن و نماز آشنا كند و خودش از هر فرصتى براى ياد گرفتن مسائل مذهبى - دينى استفاده مى نمود. طرز صحيح خواندن نماز را به نوجوان مى آموخت و اشكالات آنها را برطرف می کرد. او مانند يك واعظ، مسائل مذهبى را به بچّهها مى آموخت. امر به معروف می کرد. ابتدا با افراد دوست می شد، سپس نقاط ضعف آنها را گوشزد می کرد. با افراد ناباب رفت و آمد می کرد تا بتواند از اين طريق آنها را به راه راست هدايت نمايد.
قبل از انقلاب در تظاهرات شركت می کرد. با مأموران شاه درگير می شد و هر روز با وضع خون آلود به منزل می رفت.
سيّدجواد آراسته - برادر شهيد - می گويد: «در تمام راهپيمايى ها بود. در تظاهرات «يكشنبه خونين» و حمله اى كه به بيمارستان امامرضا(ع) شد، حضور داشت. از مدرسه كه تعطيل می شدم، همراه با سيّد هاشم بچّه ها را به راهپيمايى مى برديم و شعار مى داديم. بسيار فعّاليّت می کرد.»
خواهر شهيد نقل مى كند: «ايشان به ما می گفتند: به تظاهرات برويد. و من هم به اتفّاق خانواده به تظاهرات می رفتم و بعد از برگشت اتّفاقهاى آن روز را براى هم تعريف می کرديم. در تظاهراتى گاز اشك آور زده بودند كه چشمهاى ايشان قرمز شده بود. بسيار نترس بودند.»
برادر شهيد می گويد: «من در تظاهرات سيّد هاشم و سيّد جواد را ديدم. نزديك آنها رفتم. به محض ديدن من آن ها جا خوردند و عكسها و اعلاميّه هاى امام را كه شهيد در زير لباس پنهان كرده بود، ريخت. دستپاچه شديم و سريع آنها را جمع كرديم. چون آنها از من كوچكتر بودند، فكر می کردند من آنها را دعوا مى كنم. در گشتهاى شبانه شركت می کرديم. عكسهاى امام را از منزل علما تهيّه مى نموديم و شبها به ديوارها و ستونها مى چسبانديم.»
غلامرضا قاسم پور - دوست شهيد - می گويد: «ايشان نوارهاى امام را گوش می داد و حتّى در اختيار ديگران می گذاشت تا آنها هم گوش كنند. من اوّلين بار نوار امام را از دست سيّدهاشم گرفتم و گوش دادم.»
بعد از پيروزى انقلاب اسلامى، با تشكيل بسيج به فرمان حضرت امام خمينى، جزو اوّلين نيروهايى بود كه عضو اين نهاد شد.
سيّدجواد آراسته - برادر شهيد - نقل مىكند: «با تشكيل بسيج، من به همراه شهيد در مسجد كرامت ثبت نام كرديم و در گشتهاى شبانه شركت داشتيم. اكثر شبها را در پايگاه مسجد بوديم. در سال 1358 كه حادثه ی طبس رخ داد، با بسيجيان پايگاه مسجد كرامت خود را به آنجا رسانديم. او با منافقين - كه به ترور افراد حزب اللّه مى پرداختند - درگير می شد. او با عدّه اى موتور سوار داخل شهر به گشت مى پرداخت.
در يكى از درگيرىها آجرى به سرش می خورد و بيهوش می شود. بعد از اين كه به هوش مى آيد، با خطّ خودش بر روى ديوار نوشت: مرگ بر منافق.
در سال 1360 هيأتى به نام هيأت فدائيان روح اللّه متوسّلين به چهارده معصوم(ع) راه اندازى كرد. او به خاطر علاقهاى كه به امام داشت، نام هيأت را فدائيان روح الله گذاشت. اين هيأت در ماه محرّم و صفر مراسم سينهزنى و نوحهخوانى برگزار می کرد.»
انگيزه اش از تأسيس اين هيأت قرار دادن جوانان در راستاى اهداف انقلاب و جمعآورى افراد حزب اللّهى و متديّن در يكجا و آماده نمودن آنها براى تحقّق آرمان هاى انقلاب بود.
او دوبار به ديدار امام رفت و عكس هم گرفت. در همه جا از گفتارهاى امام دفاع می کرد.
سيّد هاشم آراسته روز دوازده فروردين را - كه روز جمهورى اسلامى است - روز جشن و شادى و روز يوم اللّه معرّفى كرده است.
با شروع جنگ تحميلى، در 18 سالگى و در تاريخ 10/10/1359 از طريق بسيج به جبهه هاى حق عليه باطلِ ايلام و سرپل ذهاب اعزام شد.
به خاطر دفاع از دين و پيام امام خمينى به جبهه رفت.
شهيد در دفترچه ی خاطرات خود نوشته است: «در سال 1359 - در حالى كه 18 سال از عمرم می گذشت - توانستم با زحمات زياد به آموزش نظامى اعزام شوم. پس از گذراندن سه روز آموزش كوهپيمايى و شركت در چند جلسه ی آموزش اسلحه، آماده براى اعزام به جبهه شدم. من با برادرم سيّدجواد و 120 نفر از برادران بسيجى به جبهه هاى حق عليه باطل شتافتيم. به هر كدام از ما دو عدد پتوى سياه، يك عدد كوله پشتى، قمقمه، جيب خشاب، پوتين، لباس رزم، كلاه آهنى و كلاه گرم داده بودند. قبل از اعزام هم به عيادت آيت اللّه مرعشى رفتيم. ساعت 4 بعد از ظهر - كه مصادف با شب اربعين حسينى بود - سه عدد اتوبوس آماده حركت بودند و امّت حزب اللّه، پدر و مادران بسيجى به بدرقه ی رزمندگان آمده بودند. حدود 5/4 ماه از شروع جنگ می گذشت. حال عجيبى داشتم. اذان صبح به تهران رسيديم و بعد به سوى غرب حركت كرديم. چون تابه حال به منطقه ی جنگى نرفته بوديم. با ديدن تانك هاى خودى در بين شهرهاى همدان و باختران ذكر خدا و بسم اللّه بر لب ما جارى می شد.»
همچنين نوشته است: «بعد از چند روز استقرار در منطقه ی جنگى، ما را به تنگه ی حاجيان - كه از اهميّت ويژهاى برخوردار بود - بردند. در آن جا قرار بود، تيرآهن هاى بزرگى براى ساخت سنگر به فراز قلّه ببريم. هر 6 نفر يك تيرآهن برداشتيم و به طرف قلّه حركت كرديم. به ما گفته بودند. با ديدن خمپاره ی منوّر خود را به زمين بيندازيد. و ما منتظر خمپاره ی منوّر بوديم. در نزديكى قلّه ناگهان با منوّر منطقه روشن شد و ما بدون توجّه آهنها را انداختيم و روى زمين خوابيديم كه آهنها سقوط كرد. چندى نگذشت كه ديدهبان خبر داد، بر اثر سروصدا و بى احتياطى، دشمن به جنب و جوش آمده و كليه ی تانكها را روشن كرده است و قصد حمله دارد. ما ترسيده بوديم. چند دقيقه ی بعد خبر مسرّت بخشى به ما دادند و آن اين كه دشمن به خيال اين كه می خواهيم منطقه را زير موشك ببنديم، چهار كيلومتر عقب نشينى نموده است.»
او ابتدا به عنوان يك بسيجى به جبهه اعزام گرديد كه بعد از مدّتى به عنوان پاسدار رسمى سپاه پاسداران معرّفى شد. در عمليّات هاى چزّابه، فتح المبين، بيت المقدّس، والفجر مقدّماتى، والفجر يك، سه و چهار، خيبر، بدر، والفجر 8، كربلاى يك، ميمك و كربلاى دو شركت داشت.
در تداركات نيرو، تغذيه و يا خطّ مقدّم فعّاليّت می کرد. در گروه تخريب نيز بود.
وقتى از مسئوليّتش در جبهه سؤال می شد، می گفت: «من يك رزمنده هستم.»
برادر شهيد می گويد: «من عضو سپاه بودم. هر وقت به شهيد می گفتم: بياييد عضو سپاه شويد؟ می گفتند: دوست دارم به عنوان يك بسيجى خدمت كنم تا هم آزاد باشم و هم براى رضاى خدا كارى انجام دهم. اگر عضو سپاه شدم، حقوق بگير می شوم. نمی خواهم به خاطر پول كارى انجام دهم.»
سيّدهاشم آراسته حتّى درجه ی فرماندهى را هم قبول نكرد. دوست داشت فقط براى خدا كارى انجام دهد. در جبهه بسيار فعّاليّت می کرد، ولى هيچ وقت از كارهايش در جبهه چيزى نمی گفت. زمان اعزام به جبهه از تمام اقوام خداحافظى مى نمود.
در تشويق كردن و جمع نمودن نيروهاى بسيجى نقش مهمّى داشت. همرزم شهيد می گويد: «باعث و بانى رفتن من به جبهه سيّدهاشم بود و هر وقت مىتوانست از من سر می زد.» به شهرستان ها می رفت و براى جبهه نيرو جمعآورى می کرد.
او با افراد تازه وارد به گروه تخريب، در خلوت خصوصيّات خاصّ اين تشكيلات را براى آنها بازگو می کرد. طورى افراد را به مسير اعتقادات رهنمود می کرد كه حتّى نوجوانان در شب تاريك و در هواى سرد از بستر خواب برمی خاستند و در جايى خلوت به نماز و دعا مشغول می شدند. او به تشكيلات تخريب بُعد معنوى داده بود، چون با شهادت ارتباط مستقيمى داشت.
شهيد در مورد كار گروه تخريب می گويد: «كار بچّههاى تخريب در عمليّاتها نقش مهمّى را ايفا مىكند. كار آنها برداشتن و كاشتن مين، زدن جادّه، خراب كردن پلها، برداشتن موانع از مسير نيروهاى خودى و كاشتن موانع در مقابل دشمن است.»
به خواندن زيارت عاشورا بسيار تأكيد می کرد. می گفت: «اگر نمى توانيد زيارت عاشورا را هر صبح بخوانيد، بعد از نماز رو به قبله بايستيد و به امام حسين(ع) سلام دهيد. هميشه با وضو بود. قبل از هر عمليّات دستهاى خود را حنا می کرد. می گفت: «می خواهم در زمان جنگ حنا كرده باشم.»
در جبهه، در هر كارى پيشقدم بود. پابرهنه كار می کرد. با كسانى ارتباط داشت كه مثل خودش اهل تقوا بودند. افراد را با خود براى خواندن دعاهاى مختلف مىبرد. با افرادى كه از مرحله ارشادشان گذشته بود، با شدّت بيشترى برخورد می کرد.
به نوجوانان بها می داد. نمی گذاشت وقتشان به بطالت بگذرد. براى آنها احاديث می گفت، شعرهاى عارفانه مى سرود. و افراد سعى می کردند كه كارهايشان براى خدا باشد و كسى از اعمال آنها خبردار نشود.
شهيد در دفترچه ی خاطرات خود مىنويسد: «در تشكيلات تخريب، شبها دعاى توسّل برگزار می شد. در يكى از شبها برادرى خواب مىبيند كه حضرت مهدى(عج) تذكره ی كربلاى او را امضا كردند. در شبى ديگر برادرى مشاهده مىكند، جوانى آراسته، شمشير به دست با اسبى وارد مجلس شد. از ايشان مىپرسد: آقا، شما از كجا مىآييد؟ می گويند: من از خطّ مقدّم مىآيم. آمدهام تا از شما خبرى بگيرم.»
شهيد خاطرهاى از عمليّات والفجر 8 اين گونه نقل مىكند: «در عمليّات والفجر 8 در سنگر نشسته بوديم كه ناگهان صداى چند عراقى را شنيديم. وقتى از سنگر بيرون رفتيم، ديديم چند عراقى با يك دستمال سفيد، به معناى تسليم، در دستشان در نزديكى ما هستند كه بلافاصله ما آنها را اسير نموديم.»
سيّدهاشم آراسته در دفترچه ی خاطرات خود مىنويسد: «در عمليّات چزّابه، شب 22 بهمن را از بهترين شبهاى خود مىدانم. شبى نورانى با خمپاره ی 60 بود. در خطّ با حاج رمضانعلى عامل و شهيد آخوندى آشنا شدم. شب اوّلى كه به خطّ وارد شديم، آنجا برايمان نا آشنا بود. اطراف ما را عراقى ها گرفته بودند. مسئول آنجا مرا مأمور كرد كه بر فراز تپّه اى بروم و در نوك آن سنگر بگيرم و نگهبانى دهم. تيربار ژ 3 را برداشتم و به بالاى تپّه رفتم در آنجا سنگرى اختيار كردم و تا ساعت 6 صبح نگهبانى می دادم. بعد از خواندن نماز صبح، مدّت بيست يا سى دقيقه خوابم برد. وقتى بيدار شدم، ديدم 300 متر جلوتر 13 يا 14 عراقى در حال حركت هستند. عدّهاى مهمّات حمل مىكنند و عدّهاى سنگر مى سازنند. تيربار را برداشتم و به سوى آنها تيراندازى كردم. همه ی آنها خوابيدند و آتش دشمن بر روى سنگرم باريدن گرفت. با آر پى - جى، خمپاره ی 60، تك تيرانداز و تير مستقيم حمله می کرد. رديف اوّل كيسه ها خالى شد و چون نمى توانستم سنگر را خالى كنم، در همان جا ماندم. آتش دشمن كمتر شده بود. در هفتاد مترى تپّه، شخصى را ديدم كه اسلحه به دست در حال سينه خيز است و از طرف چپ و راست من، رزمندگان تيراندازى كردند كه او فرياد زد: تيراندازى نكنيد. من ايرانى هستم. او يك پايش قطع شده بود. و من چون نمى توانستم در سنگر بمانم، تصميم گرفتم خود را به عقب، به بچّه ها برسانم. اسلحه را در سنگر گذاشتم و با خواندن آيت الكرسى و با توكّل به خدا از سنگر خارج شدم و خود را به نيروهاى خودى رساندم كه چند آر پى جى و تير هم به طرفم زده شد.»
در جبهه دو بار مجروح شد. يك بار از ناحيه ی گوش و يك بار تير به دستش اصابت كرده بود.
سيّدجواد آراسته - برادر شهيد - می گويد: «در عمليّات بيت المقدّس شهيد معاون دسته بود. و من هم آر پى - جى زن بودم. در آن عمليّات شهيد در حال صحبت كردن بود كه تيركاليبر 50 به گوش ايشان اصابت كرد كه يك تكّه از گوششان را كند. بلافاصله شهيد اشهدش را گفت و به من وصيّت كرد: راه شهدا را ادامه دهيد. من به او گفتم: طورى نشده است. سالم هستيد. در عمليّات بدر هم ايشان مجروح شدند و در آنجا همه فكر مى كنند ايشان شهيد شده است كه او را سريع به بيمارستان منتقل مى كنند.»
همرزم شهيد - می گويد: «زمانى كه مجروح می شود، مجروحى ديگر را بر پشت می گيرد و با خود به پشت خطّ حمل مى كند. حتّى سلاحش را هم جا نگذاشته بود. زمانى كه براى ملاقاتى به بيمارستان رفتم، به ايشان گفتم: شما جايى در بدن نداريد كه سالم باشد. گفتند: حاضرم صدپاره گردد پيكرم، سايه ی رهبر بماند برسرم.»
به خانواده هاى شهدا علاقه داشت. در مراسم تشييع، تعزيه، نوشتن متن روى پارچه، گرفتن گل و غيره شركت می کرد. عكس خودش را كنار عكس شهدا می گذاشت و عكس می گرفت. می گفت: «دعا كنيد من هم شهيد شوم.»
سيدجواد آراسته - برادر شهيد - می گويد: «در مراسم تشييع شهدا در شهرستان ها شركت می کرد. شب هاى جمعه دعاى كميل در منازل خانواده هاى شهدا برگزار می کرد.»
شهيد از جبهه چيزى تعريف نمی کرد و در مورد جبهه می گفت: «هدايت كننده اصلى جبهه ابتدا يارى خداوند و بعد همّت رزمندگان و مردم هست. خانوادهها فرزندانشان را به جبهه مى فرستند تا جبهه پر نيرو باشد. در عمليّات والفجر 4 شاهد بودم برادرى با سه برادر ديگرش در جبهه بودند. آنها 5 پسر بودند كه يكى از برادرانش در جبهه، در عمليّات رمضان شهيد شده بود. آنها براى يارى اسلام آمده بودند. همچنين پدرى كه با ماشين در حال كندن خاكريز بود، شاهد شهادت پسرش بود، ولى دست از كار نكشيد. كسانى كه نمى توانند به جبهه بيايند، با كمك كردن به جبهه رزمندگان را يارى مى كنند.»
در جبهه رزمندگان را به اطاعت از امر فرماندهى تشويق می کرد.
به خانواده اش و ديگران توصيه می کرد. «نمازتان را بخوانيد، حافظ دين و پيرو امام باشيد. حجابتان را حفظ كنيد. رهبر را تنها نگذاريد. نماز جمعه ها را پر كنيد. جوانان به جبهه بيايند و جبهه ها را پر كنند و به حرف امام عزيز گوش فرا دهند.»
به پدر و مادرش می گفت: «اگر من شهيد شدم گريه نكنيد، چون راضى نيستم. مرا در بهشت رضا(ع) دفن كنيد.» در منطقه ی جنگى وسيله اى تهيّه می کرد و رزمندگان را با خود به نماز جمعه مىبرد.
زمانى كه به مرخّصى مىآمد، نماز شبش ترك نمی شد. او ازدواج نمی کرد. می گفت: «می خواهم دلم و محبّتم يك جا به نام جبهه باشد.»
على آراسته - برادر شهيد - می گويد: «ايشان هميشه می گفتند: «نمىدانم چرا شهادت قسمت من نمی شود؟! و از اين بابت رنج مى بردند. هر وقت به بهشت رضا(ع) می رفتيم. می گفتند: جاى من همين جاست. حتّى قبرش را هم نشان می داد. زمانى كه به شهادت رسيدند، در همان قبر دفن گرديدند.»
غلامحسين قدمگاهى می گويد: «ايشان می گفتند: شايد من چون سنّت پيغمبر(ص) را به جا نمى آورم، به شهادت نمى رسم. از ايشان خواستيم كه حتماً ازدواج كنند. شرط ايشان اين بود: از لحاظ ايمان و حجاب خوب باشد. بعد از 12 روز خبر شهادت ايشان را آوردند.
خواهر شهيد می گويد: «آخرين بارى كه به جبهه رفتند، به ما گفتند: حافظ انقلاب و نمازتان باشيد. من به ايشان می گفتم: اگر شما سپاهى هستيد، چرا لباس سپاه تنتان نيست؟ بپوشيد تا ما ببينيم. ايشان گفتند: در معراج شهدا مرا با لباس سپاه مىبينيد. همانطور هم شد. ما در معراج، در زمان شهادت، ايشان را با لباس سپاه ديديم.»
غلامحسين قدمگاهى نقل مى كند: «آخرين بارى كه ايشان را ديدم، به من گفتند: «من هم با لباس شخصى و هم با لباس سپاه عكس گرفتهام. شما با اين قبض عكسهايم را دريافت كنيد. من هم عكسهاى ايشان را گرفتم و در زمان شهادت از عكس هايى كه با لباس سپاه گرفته بودند، ما استفاده كرديم. گويى به ايشان الهام شده بود كه شهيد می شوند.»
سيّدجواد آراسته می گويد: «دعاى شهيد اين بود: خداوندا، مرا از شهداى بى غسل و كفن قرار بده. همانطور هم شد و ايشان را با همان لباس سبز سپاه با شالگردن سبز آغشته به خون دورگردنش دفن كردند. در خوابهايمان هم با همان لباس و تركيب در خواب ظاهر می شوند.»
سيّدهاشم آراسته، در تاريخ 30/7/1365 در جزيره ی مجنون به علّت اصابت تركش به بدن به درجه ی رفيع شهادت نايل گرديد. پيكر مطهّرش پس از انتقال به زادگاهش، در بهشت رضا(ع) به خاك سپرده شد.
خواهر شهيد می گويد: «با شهادت ايشان تصميم گرفتيم، راه او را ادامه دهيم. بعد از شهادت ايشان خواب ديدم كه به ديدن مادرم آمده اند و به ما توصيه مى كنند. نماز را به پا داريد و امام را تنها نگذاريد.»
برادر شهيد نقل مى كند: «ايشان به هيأت و مراسم سينه زنى و نوحه خوانى بسيار علاقه داشتند. بعد از شهادت ايشان دو - سه شب مانده به شهادت موسى بن جعفر(ع) در خانه ی يكى از شهدا مراسم سينهزنى بود. شب خواب ديدم با عدّه اى از مردم به طرف حرم مى رويم و شهيد آراسته هم با ما بود. وقتى به حرم رسيديم، اذان می گفتند. شهيد را كنار حرم مطهّرامامرضا(ع) ديدم كه بعد از اذان نوحه ی حضرت زهرا(س) را می خواند.»
مادر شهيد می گويد: «هر سال نزديك چهل و هشتم خواب شهيد را مىبينم. يك سال خواب ديدم به خانه آمد و به من گفت: براى هيأت چيزى كم نيست؟ گفتم: چرا. سفره كم داريم. او بلافاصله سفره تهيّه كرد. هر سال نزديك چهل و هشتم خودش به خوابم مى آيد و هرچه كم و كاستى است، برطرف مى كند.»
شهيد در وصيّتنامه خود می گويد: «درود فراوان به محمدبن عبداللّه(ص) را كه برانگيخته نشد مگر به خاطر مكارم اخلاق و به خاطر زدودن غبار بردگى و بندگى شيطان. درود بر مولا على(ع) كه با تدبير، نبرد، صبر، مقاومت، ايثار و عبادت و رهبرى راه را نشان داده است. و درود بر سالار شهيدان(ع) كه الگوى شجاعت، شهامت و شهادت گرديد. درود بر منجى عالم بشريّت، يوسف گم گشته ی زهراى مرضيّه(س)، درود بر امام عزيز و شهيدان اسلام كه از بهترين هستيشان گذشتند و تقديم رب الارباب نمودند.
امت حزب اللّه و انسانهاى بيدار، دنيا ذخيره است براى آخرت و مكانى است براى پسانداز.
پدر و مادر عزيز، در صورت شهادتم سعى كنيد تا
حدّ امكان متّكى به بنياد شهيد نباشيد.»
در همین زمینه بخوانید:
زندگی نامه کامل و شرح مبارزات شهید محمدجواد باهنر