دکمه ای که باعث شناسایی شهید اسحاقی شد/ زندگی نامه
پيش از تولد محسن، مادرش كه به گفته خود، هميشه رو به قبله مى خوابيد شبى در خواب ديد كه خانمى با پوشش سياه و روسرى سفيد به همراه آقايى بالاى سر او نشسته اند و او را به بجاى آوردن دو ركعت نماز شكر و همچنين خواندن چند سوره از قرآن نظير كوثر ترغيب مى كنند.
محسن، دوران كودكى را در داخل منزل و در كنار مادر خود سپرى كرد. او نسبت به كودكان هم سن و سال خود متواضع تر و آرامتر بود. به تدريج با رسيدن به سنين بالاتر تحصيل در مكتب خانه و نزد ملاّ را تجربه كرد. سپس به دبستان رفت و دوره ابتدايى را با موفقيت به پايان رساند. در اين سنين همبازي ها و دوستان خود را از ميان افراد بزرگتر انتخاب مى كرد و كمكم كه بزرگتر شد با روحانيون، معلمان و اساتيد و بچه هاى درسخوان معاشرت داشت. هرگز زير بار حرف زور نمى رفت. دوره راهنمايى را در مدرسه اسدى فريدونكنار به پايان رساند و در همين سنين به پدرش در كار كشاورزى كمك مى كرد. به گفته مادرش از دوران كودكى هميشه با وضو بود و بر سر زمين زراعت نيز با وضو حاضر مى شد و به كار و تلاش مى پرداخت.
با آغاز نهضت اسلامى ايران در سال 1357 در عنفوان جوانى به عرصه فعاليتهاى سياسى پا نهاد و با حضور مستمر در جريان انقلاب از جمله حضور در راهپيمايي ها و پخش اعلاميه، تحصيل را نيمه تمام رها كرد. پس از پيروزى انقلاب اسلامى در درگيري هايى كه براى سركوبى احزاب سياسى و منافقان و مخالفان انقلاب صورت مى گرفت شركت فعال داشت.
با آغاز جنگ عراق عليه ايران، با نخستين پيام امام خمينى به فكر رفتن به جبهه افتاد و در 15 مرداد 1359 به مريوان اعزام گرديد.
در همين سالها همسر مورد علاقه خود را برگزيد و با خانم اشرف السادات ميردرويش كه در بسيج مشغول به فعاليت بود، در مراسمى ساده و بى تكلّف در حالى كه شخصاً خطبه عقد را قرائت كرد، پيمان ازدواج بست.
خانم اشرف السادات ميردرويشى در اينباره مىگويد:
پانزده روز پس از ازدواج بار ديگر به فكر رفتن به جبهه افتاد از او درخواست كردم اندكى صبر كند تا چند ماه از ازدواج ما بگذرد، اما در جواب گفت: «اين از واجبات دين ماست و در مقابل باطل و ناموس مملكت بايد از هر چيزى گذشت.»
در سال 1361 دخترش به دنيا آمد كه نام او را معظمه نهادند. اين فرزند به شدت مورد علاقه و محبت پدر بود.
اما اين علاقه و محبت مانع از حضور ديگر باره وى در جبهه ها نشد. در مدت كوتاه از حضور در پشت جبهه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامى و از بازاريان و كسبه تجهيزات و وسايل مورد نياز رزمندگان را جمع آورى و به جبهه ارسال مىكرد.
در سال 1363 فرزند دوم او محمدحسن به دنيا آمد. اسحاقى از همان دوران كودكى فرزندان خود را به معاشرت با علما و روحانيون مذهبى تشويق مى كرد تا ايمان و وارستگى را در فرزندان خود تقويت كند.
بر حفظ حجاب، متانت و قرائت نماز شب تأكيد بسيار داشت. با وجود حضور مستمر و پيگير در جبهه هاى جنگ تحميلى خطاب به همسر خويش مى گفت: «شما يك زن عادى نيستيد، و همسر يك پاسدار هستيد و بايد نمونه و اسوه باشيد»
او خطاب به پدران و مادران رزمندگان گفت:
اى پدران و مادران! افتخار كنيد كه فرزندانتان در صف اسلام در راه خدا مى جنگند در اين دنيا هرگز نبايد به جاه و مقام اكتفا كرد زيرا اگر مقام و مسئوليت ها ماندنى بود، به من و شما نمى رسيد پس دل به مال دنيا نبنديد كه نابود مى شويد.
محسن اسحاقى با تشكيل يگان دريايى لشكر 25 كربلا در سال 1363 به عنوان فرمانده يگان آبى - خاكى محور برگزيده شد و در آبهاى هور، اروند و جزيره مجنون رشادتهاى فراوانى را از خود نشان داد.
اسحاقى با شركت در عمليات هاى گوناگون نظير فتح خرمشهر و كربلاى 4 و 5، والفجر 8 (فتح فاو) چندين بار مجروح شد، در جريان عمليات والفجر 8 در سال 1365 از ناحيه گوش، سينه و كمر در اثر گاز شيميايى و موج انفجار مجروح شد. در 23 دى 1365 نيز تركشى به صورت وى اصابت كرد. وى پيش از آغاز عمليات فاو و پيش از آخرين اعزام به جبهه به خانواده اش گفته بود در خواب ديدم چند روز ديگر مهمان شما هستم و در حالى كه مى خنديد به آنان گفت: «اين چند روز از من خوب محافظت كنيد.»
يكى از برادران او در بيان خاطره اى مى گويد:
روزى من و او از اهواز به سوى هفت تپه مى آمديم. مقدارى از مسير را من رانندگى كردم و مقدارى او، در همين حين گفت: ما سه نفر يعنى حميدرضا نوبخت، حاج حسين بصير و خودم قول و قرار گذاشته ايم كه به شهادت برسيم.
حامى گت آقازاده يكى از همرزمان او در بيان خاطره اى مى گويد:
بعد از موفقيت در عمليات والفجر 10 پس از استراحت كوتاهى از شهرستان بابل به اتفاق جمعى از همرزمان عازم جنوب و مقر لشكر 25 كربلا در هفت تپه شديم. طى يك تماس تلفنى متوجه شديم كه محسن اسحاقى و سيد مصطفى گلگون در فاو هستند. به همسر محسن اطلاع دادم كه خبر آمدنم را به او بدهد. هنگام اذان صبح بود كه همسر اسحاقى از خانه سازمانى زنگ زد و گفت: «ديشب محسن منزل آمد و الان عازم فاو است و شما به اتفاق نيروها عازم فاو شويد.» به سرعت نيروها را تجهيز كردم و عازم منطقه فاو شدم. به نهر ابوفلفل رسيدم و به سنگر فرماندهى رفتم و محسن را ديدم كه پشت بىسيم ناراحت نشسته است. گفتم چه شده؟ گفت: «ديشب عراقيها به مواضع بچه ها حمله كردند.» در حين صحبت، صداى فرمانده لشكر - مرتضى قربانى - به گوش رسيد: «محسن محسن محسن!» مرتضى محسن اسحاقى حضور من و نيروها را اعلام كرد. سوار قايق شديم و از نهر گذشتيم و وارد رود وحشى اروند شديم و شهر فاو را غمزده ديديم، دود همه جا را گرفته بود و تا آن موقع فاو را به اين مظلومى نديده بودم. به موقعيت ستاد لشكر در شهر فاو واقع در حوالى جاده امالقصر رفتيم و بعد از توجيهات خط توسط فرمانده لشكر عازم خطوط اول شديم. با وجود آن كه مهمات كمى در اختيار بود اسحاقى به عنوان فرمانده تا اذان صبح مهمات را بر دوش نهاد و كيلومترها پياده آن را براى نيروها آورد. اين حركت او روحيه خيلى زيادى براى نيروها بود. صبح شد. صداى غرش تانكها و هلي كوپترهاى دشمن به گوش مى رسيد، خبر رسيد در مورد مهمات مشكلى نداريم چون ديشب تا صبح محسن اسحاقى براى ما مهمات آورده بود كه براى من هم يك روحيه خوبى بود. حركت رزمندگان گردان عاشورا مقدار كمى مانع پيشرفت عراقيها شد. تماس من با محسن اسحاقى كاملاً قطع بود از جناح چپم كاملاً محاصره شده بوديم. با يك درگيرى شديد و تن به تن كه با حضور فرماندهان ارشد لشكر انجام شد، دشمن متوقف شد. سرداران و فرماندهان سپاه به اتفاق فرماندهان لشكر، آرپىجى به دست، يكى يكى تانكها را شكار مى كردند. اسحاقى از نفرات آخر بود كه فقط مى خواست آتش دشمن را خفه كند تا ديگران راه خروج داشته باشند او به همراه يكى از همرزمان آقاى اباذرى و بعد از محاصره فاو به دست دشمن اسير شد و با توجه به اين كه دشمن او را شناسايى كرده بود ما اطمينان داشتيم كه يا به شهادت مى رسد يا از اسارت فرار مى كند. از طريقى فيلم هاى گرفته شده از تلويزيون عراق اسارت اسحاقى و چندتن ديگر از همرزمان براى ما مشخص شد.
در جريان حمله عراق به فاو در سال 1367 كه منجر به از دست رفتن اين شهر شد، اسحاقى براى آخرين بار به جبهه رفت و فرماندهى يگان دريايى لشكر 25 كربلاى مازندران را به عهده گرفت، دو روز از آخرين اعزام نگذشته بود كه خبر مفقود شدن وى به خانواده اش ابلاغ شد. او به همراه يكى از همرزمان خود آقاى اباذرى در كنار اروند نشسته بود كه نزديك شدن نيروهاى عراقى اباذرى با داشتن جليقه نجات موفق به عبور از اروند شد اما او به اسارت نيروهاى بعثى درآمد. محسن اسحاقى بعد از گذشت پنج روز الى ده روز از اسارت دوازده نفر از اسراى ايرانى را آماده فرار كرد. آنان شبانه نگهبان عراقى را به قتل رساندند و از بصره به مرز شلمچه رسيدند، اما در اين مكان بار ديگر به اسارت نيروهاى بعثى درآمدند. نيروهاى عراقى با ضربه تفنگ، سر، جمجمه و دندان هاى وى را شكستند و پاى راست او را بدون آن كه شلوارش پاره شود قطع كردند و پس از شكنجه بسيار در تاريخ 28 فروردين 1367 گلوله خلاص را بر قلب او شليك كردند و او را به شهادت رساندند.
هفت ماه پس از شهادت محسن اسحاقى، گردان انصار پيكر او را در مرز شلمچه در تاريخ 23 آبان 1367 كشف كرد در شرايطى كه قابل شناسايى نبود. چون جنازه قابل شناسايى نبود مى خواستند آن را جزء شهداى گمنام ثبت كنند كه ناگهان همسر او به خاطر آورد كه شلوار اسحاقى سه دكمه داشته و دكمه وسطى را به هنگام عزيمت او به فاو از پيراهن خود كنده و به شلوار شوهر دوخته است. به اين ترتيب همين دكمه منجر به شناسايى پيكر شهيد محسن اسحاقى گرديد.
رامي گت آقازاده در بيان خاطرهاى از شهادت محسن مى گويد:
بعد از بازديد عكس را كه از من يادگارى گرفته بود مشاهده كردم و اطمينان پيدا كردم كه خود محسن است. ولى سؤال اين بود، او كه در فاو اسير شده چرا در شلمچه پيكرش را يافته اند؟
در هنگام دفن وارد قبر شدم و خواستم دستانش را جابه جا كنم كه متوجه شدم دستانش با سيم برق به طور ماهرانه اى بسته شده است. آنجا بود كه متوجه شديم او اسير بوده و بعد از فرار از بصره در شلمچه مجدداً به اسارت درآمده و به طرز فجيعى بعد از شكنجه به شهادت رسيده است اكنون اين سيم برق هنوز به عنوان يك سند زنده در اختيار همسرش است.
از شهيد محسن اسحاقى وصيتنامه اى به جاى مانده كه مبين بسيارى از ديدگاه ها و عقايد اوست در عباراتى از اين وصيتنامه آمده است:
...آرى اى حسين عزيز! اى پسر فاطمه(س)، اى خون خدا، اى اسوه جاودانه شهادت و اى سفينه و مصباح الهدى! هنوز پيروان خط سرخ شهادت در سرزمين لاله گون ايران در كربلاى غرب و جنوب، كربلاى خونين تو را تكرار مى كنند تا به ساحل آزادى برسند.
اى زهرا! اى على(ع) و اى اسوه تقوا! امروز نايب فرزندت خمينى كبير فرياد برمى آورد هَلْ مِنْ ناصِرٍ يَنْصُرِنى آيا كسى هست يادگار محمد(ص) و قرآن و اهل بيت رسول اللَّه را يارى نمايد و درخت اسلام و دين خدا را با نثار خون خويش بارور نمايد و مستكبرين جهان را به خاك مذلت بنشاند و مستضعفين جهان را خرسند نمايد. آرى امروز كربلاى ايران و امت اسلامي مان به نداى لبيك مى گويد. مهدى جان! اى اختر تابناك ولايت! يارانى كه همه از امت جدت محمد مصطفى هستند و فرياد برمى آورند اى حسين(ع) عزيز ما ديگر اين واژه حسرت بار يا ليتنا كنت معكم را تكرار نخواهيم كرد و ديگر نمى گويم حسين جان اى كاش در كربلاى سال 61 هجرى بوديم و در ركاب تو به شهادت مىرسيديم زيرا امروز كل يوم عاشورا و كل ارض كربلاست.
بار خدايا! چنان توان قلبى به من عنايت فرما تا در راه تو و آرمان تو و در راه دينت و در ركاب امام زمان(عج) و نايبش روحاللَّه و همچون تيرى بر قلب مستكبران فرود آييم و ظالمين را از پاى درآوريم و قوانين اسلام عزيز را در جهان اجرا كنيم و اين است كلام خدا.
... به راستى آنان كه شهادت حسينوار را در كربلاى ايران برگزيدهاند شايستهترين انسانهاست براى پيمودن راه حسين نيستند؟ الحق كه رهروان راه حسينند درود و سلام و صلوات بر آنان باد بار خدايا تو مىدانى راهى را كه در پيش گرفتهام فقط رضاى تو را مىخواهم و مقصودم تويى و تو را مىجويم، تو را مىيابم آنچنان كه ياران حسين(ع) تو را در كربلا يافتند آن گونه خواهم بود.
پدرم، مادرم، همسرم، فرزندانم، برادران و خواهرانم!
هنگامى كه خبر شهادتم را شنيدهايد برايم گريه نكنيد زيرا گريه شما باعث خوشحالى دشمنان اسلام مىباشد اگر خواستيد گريه كنيد فقط و فقط براى مظلوميت حسين(ع) فرزند فاطمه و براى تنهايى و غربت آقايان امام زمان(عج) و براى مظلوميت زهرا(س) گريه كنيد.
هنگام تشييع جنازهام يك دستم گل سرخ و دست ديگرم گل لاله گذاريد تا امت اسلامى و پيروان خمينى، ايمان جهاد و شهادت را براى هميشه سرمشق زندگى خويش قرار دهند كه چنينند و هنگامى كه مرا دفن مىكنيد بگذاريد چشمانم باز باشد تا دشمنان اسلام بدانند كه آگاهانه خط سرخ شهادت را پذيرفتم و عروس شهادت را در آغوش گرفتم و بگذاريد دستهايم مشت و گره شده باشد تا دشمنان اسلام بدانند كه پيروان خمينى تا آخرين نفس تسليم دشمنان اسلام نخواهند شد كه نشدم و دهانم باز باشد تا بدانند كه تا آخرين لحظه نداى توحيد (لاالهالااللَّه) زمزمه جانم بود.
برادران و خواهران عزيزم سعى كنيد از خط امام و از مسير انقلاب خارج نشويد و اين تنها راه سعادت است. امام و انقلاب را تنها نگذاريد تاريخ تلخ گذشته تكرار نشود، نكند خداى نكرده امام غريب گردد، على در خانه نشيند زيرا غربت امام غربت اسلام است. امام را تنها نگذاريد هميشه پيرو خط امام باشيد تا فرداى قيامت سربلند گرديد.
پدر و مادر عزيزم درود خدا بر شما باد كه با زحمات فراوان مرا بزرگ كرديد و با ايمان و اعتقاد عميق خود مرا تربيت كرديد و تعاليم عاليه اسلامى را به من آموختيد و در بدو تولد واژههاى ولايت و شهادت را در گوشم خوانديد و مرا با آنان مأنوس كرديد و من بدان خو گرفتم كه بدان رسيدم و اين فيض عظمى را شما به من عطا كرديد. درود خدا بر شما باد. همسر و فرزندانم را، اين امانات را خوب مراقبت كنيد و نگهداريد كه دلتنگ و غمگين نگردند. فرزندانم را طورى تربيت كنيد كه فرزندانى شايسته براى آينده انقلاب و اسلام باشند و آنان خود فرزندانى چنين پيروزند كه راه حسين را در پيش گيرند. آنان را چون من فرزندان خود دانيد و سعى كنيد تسلى خاطر آنان را فراهم كنيد و احترام آنان را محفوظ داريد.
اما تو اى همسنگر! اى همرزم اى يار هميشه در سنگر!
همسنگرم به پا خيز! چون وقت انقلاب است بشتاب و تو شهادت خون جاى انقلاب است بستيم عهد و يارى، پيمان با خمينى.
آمادهايم اگر جان خواهد ز ما خمينى. آرى آرى شمع وجودمان را مىسوزانيم و لالههاى خونين مىرويانيم تا پروانه هاى عزيز از عصاره لاله هاى خونين تناول نمايند تا به گرد شمع فروزان جماران بگردند و بسوزند و انقلاب را به سر منزل خويش برسانند و به صاحب اصلى آن (امام زمان) بسپارند.
همسرم! درود خدا بر تو باد، صبر را پيشه كن مى دانم كه پس از شهادتم بر تو سخت مى گذرد و تو مى دانى كه من بى هدف نبودم. من مسئوليتم را به پايان رساندم. حال تو ماندى و پيام من و پيام بدون پيامرسان و پيام بدون پيامرسان به مقصد نمى رسد. همچو زينب صبور باش و رسالت خودم را بر دوش گير و چنان كه زينب(س) كرده پيامرسان خون من باش از حد و مرز اسلام خارج نشويد زيرا تو مقام والايى دارى. سعى كن در خانه خود باشى و فرزندانت را طورى تربيت كنى تا بتوانند الگوهاى تربيتى جامعه اسلامى ما باشند و در دنيا و آخرت سربلند باشند.
همسرم! شهادت را براى فرزندانم تفسير كن و بگو پدرت با خون خويش واژه شهادت را تفسير كرده و به آنان قرآن بياموز و خودت هم در انجام فرايض خود قصور نكن براى من حتماً نماز و قرآن بدهيد. شبهاى جمعه اطعام را فراموش نكن.
در شب اول قبر در كنارم بنشينيد و برايم قرآن بخوانيد چون از فشار قبر مىترسم و آخرين و مهمترين وصيتم به تو اين است كه در انجام امورات دينى به خصوص نماز و روزه بيش از پيش كوشا باش و هر شب قرآن بخوان زيرا آواى قرائت خوشحالم مى كند.
اما پسرم حسن جان! از تو مى خواهم كه در امورات زندگى، پدرت را سرمشق خود قرار دهى و پيرو خط ولايت و امام امت باشى همچون زاهدان شب و شيران روز باشيد و در دو جبهه جهاد اكبر و جهاد اصغر مبارزه كن و راه پدرت را كه راه حسين بن على(ع) است ادامه دهى و الگوى خوبى براى جامعه اسلامى ما باشيد. حسن جانم سعى كن غمخوار مادر و خواهرت باشى و مثل پدرت از آنها نگهدارى كنى تا آنان جاى خالى پدر را احساس نكنند و بدانند كه محسن در تمام لحظات در كنار آنها هست. حسن جان از حدود و ثغور اسلام تخطى نكن. پيرو خط امام باش كه راه سعادت در اين است. سلام و صلوات بر ارواح طيبه شهدا همه اعصار تاريخ و درود و سلام بر امام زمان و امام خمينى و درود بر پدران و مادرانى كه فرزندانشان را براى دفاع از اسلام به جبهه مى فرستند و درود بر مجاهدان فى سبيل اللَّه كه در راه خدا به جهاد مى پردازند و سلام و صلوات بر اسوه هاى صبر و مقاومت خانواده هاى شهدا، اسرا، مفقودين و معلولين. بار خدايا جان ما، روح ما، امام ما را حلول عمر با بركت و با عزت عنايت بفرما ما را امت وفادار به امام و اسلام باقى بدار.
جنازه سردار شهيد محسن اسحاقى پس از سى و پنج ماه و چهار روز حضور در جبهه در مزار شهيد بهشتى شهرستان فريدونكنار به خاك سپرده شد. از شهيد اسحاقى دو فرزند به نامهاى معظمه و محمدحسن بر جاى مانده است.