کرامات شهیدان؛(97) در اولین عملیات شهید می شوم
دوشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۰۹:۴۳
يک ماه از مفقود شدن ابراهيم مي گذشت. بچه هايي كه با ابراهيم رفيق بودند، هيچكدام حال و روز خوبي نداشتند. هر جا جمع مي شديم، از ابراهيم ميگفتيم واشك مي ريختيم...
نوید شاهد:
يک ماه از مفقود شدن ابراهيم مي گذشت. بچه هايي كه با ابراهيم رفيق بودند، هيچكدام حال و روز خوبي نداشتند. هر جا جمع مي شديم، از ابراهيم ميگفتيم واشك مي ريختيم.
براي ديدن یكي از بچه ها به بيمارستان رفتيم، رضا گوديني هم آن جا بود. وقتي رضا را ديدم انگار كه داغش تازه شده باشد بلند، بلند گريه كرد. بعد گفت: «بچه ها، دنيا بدون ابراهيم براي من جاي زندگي نيست. مطمئن باشيد من در اولين عمليات شهيد مي شوم. »
يکي دیگر از بچه ها گفت: «ما نفهميديم ابراهيم كي بود. بنده خالص خدا بود كه مدتی بين ما بود و مدتي با او زندگي كرديم تا بفهميم معني بنده خالص خدا بودن چيست. يکي ديگر گفت: «ابراهيم به تمام معنا يک پهلوان بود و يک عارف پهلوان.
مدتی که از شهادت ابراهيم گذشت. هرچه مادر از ما پرسيد: «چرا ابراهيم به مرخصي نمي آید؟ « با بهانه هاي مختلف بحث را عوض ميكرديم و مي گفتيم: «الآن عمليات است، فعلاً نمي تواند بياید تهران. خلاصه هر روز چيزي ميگفتيم. مدتي گذشت تا اينكه یک بار ديدم مادرم در داخل اتاق و روبروي عكس ابراهيم نشسته است و اشك مي ريزد . جلورفتم و از او پرسیدم: «مادر چي شده؟ »گفت: «من بوي ابراهيم را حس ميكنم. ابراهيم الآن توي اين اتاق است، همين جا » .وقتي گريه اش كمتر شد، گفت: «من مطمئن هستم ابراهيم شهيد شده است. »
مادر ادامه داد: «ابراهيم دفعه آخر خيلي با دفعات ديگر فرق كرده بود، هر چه به او گفتم: بيا برویم برایت خواستگاري، ميگفت: نه مادر، من مطمئنم كه بر نميگردم. نميخواهم چشم گرياني در گوشه خانه منتظر من باشد.»
چند روز بعد كه مادر دوباره جلوي عكس ابراهيم ايستاده بود و گريه ميكرد، مجبور شديم به دايي بگویيم به مادر حقيقت را بگوید. آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتي قلبي او شديد شد و در c.c.u بيمارستان بستري گردید.
سال هاي بعد وقتي مادر را به بهشت زهرا ميبردم، بيشتر دوست داشت به قطعه 44 برود و به ياد ابراهيم دركنار قبر شهداي گمنام بنشيند، هرچند گريه براي او بد بود، اما عقده دلش را در آنجا باز ميكرد و حرف دلش را با شهداي گمنام ميگفت.
راوی: برادر شهید ابراهیم هادی
منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان( جلد چهارم)، غلامعلی رجایی1389
نشر: شاهد
يکي دیگر از بچه ها گفت: «ما نفهميديم ابراهيم كي بود. بنده خالص خدا بود كه مدتی بين ما بود و مدتي با او زندگي كرديم تا بفهميم معني بنده خالص خدا بودن چيست. يکي ديگر گفت: «ابراهيم به تمام معنا يک پهلوان بود و يک عارف پهلوان.
مدتی که از شهادت ابراهيم گذشت. هرچه مادر از ما پرسيد: «چرا ابراهيم به مرخصي نمي آید؟ « با بهانه هاي مختلف بحث را عوض ميكرديم و مي گفتيم: «الآن عمليات است، فعلاً نمي تواند بياید تهران. خلاصه هر روز چيزي ميگفتيم. مدتي گذشت تا اينكه یک بار ديدم مادرم در داخل اتاق و روبروي عكس ابراهيم نشسته است و اشك مي ريزد . جلورفتم و از او پرسیدم: «مادر چي شده؟ »گفت: «من بوي ابراهيم را حس ميكنم. ابراهيم الآن توي اين اتاق است، همين جا » .وقتي گريه اش كمتر شد، گفت: «من مطمئن هستم ابراهيم شهيد شده است. »
مادر ادامه داد: «ابراهيم دفعه آخر خيلي با دفعات ديگر فرق كرده بود، هر چه به او گفتم: بيا برویم برایت خواستگاري، ميگفت: نه مادر، من مطمئنم كه بر نميگردم. نميخواهم چشم گرياني در گوشه خانه منتظر من باشد.»
چند روز بعد كه مادر دوباره جلوي عكس ابراهيم ايستاده بود و گريه ميكرد، مجبور شديم به دايي بگویيم به مادر حقيقت را بگوید. آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتي قلبي او شديد شد و در c.c.u بيمارستان بستري گردید.
سال هاي بعد وقتي مادر را به بهشت زهرا ميبردم، بيشتر دوست داشت به قطعه 44 برود و به ياد ابراهيم دركنار قبر شهداي گمنام بنشيند، هرچند گريه براي او بد بود، اما عقده دلش را در آنجا باز ميكرد و حرف دلش را با شهداي گمنام ميگفت.
راوی: برادر شهید ابراهیم هادی
منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان( جلد چهارم)، غلامعلی رجایی1389
نشر: شاهد
نظر شما